میای ناراحتی انسان رو بررسی کنی میبینی ریشه‌ی مشترکشون میرسه به «خواستن»

این که وقتی «میخوای» همه‌چی شروع میشه، تازه فکرت از حال جدا میشه و میره به آینده‌ای که «رسیدی و داریش» و همه‌ی لذت بردن‌ها رو مشروط میکنه به اون لحظه. برای خودش خیالبافی میکنه که اگه برسه چی میشه و چقدر ایده‌آل و ... . 

حالا یا میرسی یا نمیرسی.

اگه برسی که به گواهی تاریخ مشکلات تازه‌ای شروع میشه و تازه میفهمی که اون همه خیالی که بافته بودی پوچ بود و واهی. تازه می‌فهمی که بعد از رسیدن اتفاق خاصی نیفتاد و تابع پله‌ای در میزان رضایت و خوشبختی تو به وجود نیاد. فوقش یه تابع ضربه‌ی گذرا. یعنی دقیقا اون لحظه‌ی رسیدن رو تصور کنید(تصور کنید خب) اون لحظه‌ای که یه چیزی درون آدم میگه «همین؟!» و دقیقا هنوز اون لحظه تموم نشده یه نگاهی به دور و برش میکنه و میگه «خب حالا چی می‌خوام؟!» «حالا چیکار کنم با این؟»

اگه نرسی هم که دو حالت داره. یا دیگه نمیتونی برسی که باید حسرتشو بخوری و ناراحت باشی که چرا نرسیدم و اگه میرسیدم چی می‌شد و این بار ذهنت دوباره هر وقت بیکار میشه از حال فرار میکنه و میره سراغ گذشته. گذشته‌ی قبل از رسیدن که اگه فلان می‌شد میرسیدی و اگه میرسیدی اوضاع چقدر بهتر می‌شد و ... .

یا اینکه نه امکان رسیدن هنوز از بین نرفته ولی دیگه خیلی کم شده. اینجا هم خیلی بده! اینجا هم یه حالت بدتر ممکنه رخ بده. این که «فکر» دیگه از این وضعیت خوشش بیاد. یعنی فکر یه جورایی دوست داشته باشه تا ابد نرسه. اینجوری نه اون پتک بعد از رسیدن رو میخوره و نه حسرت بعد از نرسیدن رو. میتونه تا ابد مشغولت نگه داره که آره اگه برسی چی میشه. در مقابل این هم که احتمال کمه میگه «می‌دونم نمیشه ولی اگه بشه چی میشه!» و بلافاصله میره به قسمت «اگه بشه چی میشه» و یک آینده‌ی تخیلی رو برات به تصویر میکشه. یه جایی که دیگه خواب رو بر بیداری ترجیح میدی. مثل اون صبح‌هایی که میدونی خوابیا ولی ترجیح میدی چشمتو ببندی تا ادامه‌ی خوابت رو ببینی به جای واقعیت. و این حالت خیلی ترسناکه شبیه اون یارو توی ماتریکس که میگه من لذت این خواب رو بر درد اون بیداری ترجیح میدم.

آدم میبینه یه سری چیزارو قبلا هم بهش فکر کرده و گذر زمان بازم درسشو تکرار میکنه براش. مثلا قبلا دو تا پست حسرت و پشیمانی نوشتم. مثالی هم که زدم قرقیه. من عاشق قرقی هستم. هر تابستون که گذرم به روستا میفته و کسی رو میبنم بهش میسپارم که برا من میتونی یه قرقی پیدا کنی؟ اونم یا میگن هنوز زوده و ... یا اینکه میگن ای بابا دو روز دیر گفتی یه جوجه قرقی داشتم همین دیروز دادمش رفت یا ولش کردم! :| یا چند بار تا حالا شده که تفنگ دستم بوده و نشونه رفتم روش و درست لحظه‌ی کشیدن ماشه تردید پیدا کردم که اگه بمیره چی؟ چرا میخوای زخمیش کنی؟ 

باید بگذریم از این خواستن برای داشتن. ما قرار نیست اینجا مالک چیزی باشیم. قرار نیست چیزی رو جذب یا دفع کنیم. باید رد بشیم بریم.

پیوسته شحنه طالب دزدان باشد که ایشان را بگیرد و دزدان از او گریزان باشند. این طرفه افتاده است که دزدی طالب شحنه است و خواهد که شحنه را بگیرد و بدست آورد. حق تعالی با بایزید گفت که: یا بایزید چه خواهی؟ 
گفت: خواهم که نخواهم، اُرِیْدُ اَنْ لَا اُرِیْدُ 

اکنون آدمی را دو حالت بیش نیست، یا خواهد یا نخواهد. اینکه همه نخواهد این صفت آدمی نیست. این آنست که از خود تهی شده است و کلی نمانده است که اگر او مانده بودی آن صفت آدمیتی درو بودی که خواهد و نخواهد. اکنون حق تعالی می خواست که او را کامل کند و شیخ تمام گرداند تا بعد از آن او را حالتی حاصل شود که آنجا دوی و فراق نگنجد، وصل کلی باشد و اتحاد. زیرا همه رنجها از آن می خیزد که چیزی خواهی و آن میسر نشود. چون نخواهی رنج نماند.

این همه زور میزنیم که یه چیزی رو بگیم بعد یه توییت میبینی و میری میبینی مولانا چقدر بهتر گفته. بعضی وقتا فکر میکنم واقعا ماها نباید چیزی بگیم خاموش باشیم چقدر بهتره. 

امروز اومدم یه چیزی بنویسم دیدم اینو قبلا نوشتم همینو کمی تغییر دادم منتشر کنم. روز جالبی بود امروز. یک مثال از نخواستن.