گوشه ای از دنیای یک چوپان امروزی!

۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

آداب زیارت

خادم حرم گفت: «آقا عکس انداختن جزو آداب زیارت نیست». توی اون شلوغی فکرم رفت سمت اون عکسی که از ضریح گذاشته بودم توی اینستاگرام.

اردوی مشهد بین دو ترم رو بعد از سال‌ها رفتیم و مثل خیلی کارهای دیگه حسرت خوردیم که چرا الان؟ بیش از سه سال بود که نتونسته بودم برم مشهد. یک اردوی سه روزه.

توی زندگی بعضی آدم‌ها یک سری الگوی تکراری پیدا می‌کردم همیشه و دردناکترین لحظه زمانیه که توی زندگی خودت متوجه این الگوها بشی. الگوهایی با دوره‌ی تناوب چند ساله. که هر بار فکر می‌کنی دیگه با دفعات قبلی فرق داره ولی اگه کمی از دور به قضیه نگاه کنی ... .

خیلی سخته که بفهمی واقعا تکرار همون اتفاقات گذشته‌س یا این بار فرق داره. نمی‌تونی این افکاری که الان اینقدر برات مهم به نظر میرسن آیا چند سال دیگه از یادآوریشون حس حماقت بهت دست خواهد داد یا نه؟

یادمه یه دوستی در مورد استخاره می‌گفت که حجت نداره و پس‌فردا کسی بهت نمیگه چرا برخلاف استخاره عمل کردی ولی اگه برخلاف عقلت عمل کنی باید پاسخگو باشی. داشتم فکر می‌کردم شاید اگه جواب استخاره منفی باشه منم به همین دیدگاه برسم!

حالا البته اون دوست انگار کارش درست شده شکر خدا و چشماش برق می‌زنن.

هیچی.

۲۳ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۳۱ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

اولویت‌ها

سه‌شنبه ظهر تحویل پروژه داشتیم و بعدش هم یه سر رفتم شرکت و برای آخر هفته مرخصی گرفتم که بیام خونه.

شب راه افتادم سمت ترمینال و یه اتوبوس پیدا کردم و همین که سوارش شدم حرکت کرد. 

توی راه چهارتا فیلم دیدم! از این مانیتوردار‌ها بود که خودت میتونی انتخاب کنی فیلمشو. ۴ تا فیلم ایرانی دیدم که یکیش «گاو» داریوش مهرجویی بود. همون که فکر کنم توی کتبا‌های دبیرستان هم بود. بعد فکر کنم اولین بار که فیلم بهتر از نوشته بود! البته فکر کنم اونی که ما خوندیم فیلم‌نامه بود! :) خلاصه خواستم بگم که همچین اتوبوس‌هایی هم پیدا میشن! :)

خلاصه کل شب حدود سه ساعت نزدیک صبح خوابیدم و خواب ظهر چهارشنبه حالمو بهتر کرد. 

امروز (یعنی جمعه) صبح با پدرم رفتیم سریع یه سر به باغ زدیم و بعدشم از جمعه‌بازار گوشت تازه خریدیم و برگشتیم. ظهری خواهرم رفت به دانشگاه. قرار بود من هم امشب برگردم تهران. ولی دیدم اینجوری خونه یهو خالی میشه و پدر و مادرم تنها میشن. برای همین گفتم من بمونم فردا برم. فردا اولین روز از آخرین ترم کارشناسیمه! (همین حالا فهمیدما!)(اگه خدا بخواد)(میتونید هر تعداد که میخواید پرانتز استفاده کنید!)

فردا قرار بود بیام روی پروژه‌ی یه درسی کار کنم که کلی با خودم کلنجار رفتم ولی بعدش گفتم که توکل بر خدا که انشاءالله پروژه هم درست میشه. یعنی تصمیم سختی بود برام که امروز برم یا بمونم. موقع اومدن هم دودل بودم که برم یا بمونم پروژه بزنم. ولی خب اومدم و موندم.

خب تا اینجا چه ربطی داشت به عنوان پست. همین دیگه هر چی که به ذهنم میاد مینویسیم همین میشه! به اندازه‌ی یه پست داستان تعریف میکنم که تازه برسم به اینجا! خب الان باید پند و نصیحت کنم که توی زندگی اولویت‌های نقش‌هاتون رو خوب درک کنید. حسابتون با خودتون روشن باشه. مثلا چند وقت پیش فکر می‌کردم که من نقش‌های زندگیم ایناس: خانواده،‌ درس، کار، دوست و ... . بعد توی زمان‌های مختلف این نقش‌ها یا حیطه‌ها ترتیب اولویتشون فرق داشته. مثلا تا قبل از دانشگاه درس، خانواده، دوست و کار بود. نشون به اون نشون که یه بار رفته‌بودیم شیراز و من به خاطر المپیاد سعدیه رفتم ولی حافظیه نرفتم!!! 

ولی از وقتی اومدم دانشگاه دیگه خانواده برام بالاترین اولویت رو داشت. مصداقش هم خونه‌ اومدن‌هام.

تقریبا از سال دوم دانشگاه کار اولویتش برام بیشتر از درس شد. خانواده > کار > درس. مصداقهای بارزش هم قشنگ از جلوی چشمم رژه میرن. مثلا اولین بار یادمه به خاطر ویرایش یه کتاب، سر یک کلاس نرفتم! سر پایان‌ترم همون امتحان هم باز به خاطر کار کم مطالعه کردم و هنوز هم حسرتشو میخورم. یا وقتایی که به خاطر کار موندم تو شرکت و سر کلاس نرفتم یا قید پروژه یا تمرینی رو زدم. یا حتی اسفند پارسال که هفته‌ی آخرش دیگه دانشگاه نمیرفتم و به خاطر کارهای شرکت مونده بودم تهران. 

ولی چند وقتیه جای اولویت‌های کار و درس برام عوض شده. درس دیگه اولویتش کمتر از کار نیست. مثلا این چند وقته که درگیر پروژه‌ها و امتحان‌ها بودم خیلی کم تونستم کار کنم. (خانواده > درس => کار)

راستی این مورد دوستی رو موقع نوشتن این پست به ذهنم رسید! دیگه خودتون حدس بزنید چقدر اولویتش بالاست! من دوستای خوبی دارم ولی شاید دوست خوبی براشون نیستم. یعنی اگه بخوام کارهای روزمره‌م رو به این نقش‌ها اختصاص بدم خیلی بعیده که کاری توی دسته‌ی دوستان قرار بگیره! 

البته خیلی وقتا به خاطر دوست از درس و کار زدم ولی اونم این اواخر کم شده! که البته بیشترش به خاطر اولویت‌های خود اون دوستان بود. ولی در حالت کلی بستگی به دوستش داره. شاید بهتر باشه تلاش کنم که یه کمی دوست بهتری باشم.

مشخص بودن این اولویت‌ها خیلی از تصمیم‌گیریهارو برای آدم آسان میکنه، بعدا هم آدم برای خودش دلیل داره. چون تصمیمتون به خاطر یک احساس لحظه‌ای(مودی) نبوده و از یک قانون و قاعده پیروی کرده، هر چند اون قانون بعدا عوض بشه ولی رفتار شما در اون لحظه قاعده‌مند بوده.

آخرای تابستون بود که دغدغه‌های این چند نقش خیلی با هم قاطی شده بودند. چند جلسه‌ای رفتم مشاوره و درسته که بحثمون به جای دیگه‌ای کشید ولی این سوالش که اولویت‌هات چیه منو به خودم آورد و سعی کردم اولا این حیطه‌هارو از هم جدا کنم و اولویت‌بندی کنم. همینا برای انتخاب شغل و سبک زندگی هم مهم هستن. مثلا به نظرم بهتره شغل آدم از زندگش جدا باشه. حالا بعضیا هم برعکس اینو میگن ولی من فعلا نظرم اینه که شغل قرار نبوده اینقدر مهم باشه که زندگی رو تحت شعاع قرار بده. (حالا بعدا مفصل مینویسم)

راستی اگه خدابخواد دوشنبه میریم مشهد. اردوی بین دو ترم دانشگاه رو برای اولین بار ثبت‌نام کردم. 

خدایا شکرت، خودت کمک کن.

۱۷ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۱۳ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان