گوشه ای از دنیای یک چوپان امروزی!

۸ مطلب در آبان ۱۳۹۲ ثبت شده است

عاشورا و تاسوعا

تاسوعا:

صبح زود - اتوبوس - بابام - صبحونه - بحث - "من اونجا کسی رو نمی‌شناسم"-قیدار و بیوتن - روی میز-قیدار توی راه-روستا- شکورکندی - نذری کیک- دسته - جمع‌کردن آشغالا - نماز ظهر - پیرمرد کناری که ذکر سجده رو خیلی صحیح می‌گفت! - نهار - آبگوشت حاج قنبر - مرحوم کاظم - حاج‌اقا عباس‌علی‌پور - انگشترش - انتظار و نگرانی برای دیر اومدن درویش بایرام‌علی -

من از زمانی که یادمه تاسوعا رو میریم روستای پدری. دایی پدرم هر سال نهار میدن. یک درویشی هست که هرسال میاد. یعنی یه جورایی مردم روستا بهش عادت کردن. سالی دوبار میاد. یکی روز تاسوعا و یکی هم موقع برداشت گندم. مردم با این‌که گاهن سربه‌سرش میذارن ولی من دیدم که سر نهار پچ‌پچه‌ای افتاد بود که درویش کجا مونده؟ نکنه خدایی نکرده چیزیش شده؟ حتی خود من به پرس‌وجو افتاده بودم. بالاخره اومد. ... . یا علی مددی!

روستای للکلو - خاله - شام.

 

عاشورا:

چهارراه شهر - دسته‌های مختلف - دسته‌های با زرق و برق - سینه‌زن‌ها و زنجیر‌زن‌های فوکولی ،پاستوریزه ،ریشو! ،یه عده که امسال دانشجو شدن و به قول دوستی اثرات اون آمپول روشن‌فکری ورود به دانشگاه از نگاه و رفتارشون ... - دلم دسته‌ی مسجد علی‌اکبر می‌خواد. دسته‌ی داش‌مشدی‌ها - میگم ای کاش میدونستم الان کجاس اون دسته که برم بهش برسم که یهو میگم احتمالن دسته‌ی بعدی اونه و اون هم میشه. میرم وایمیسم تو دسته - آدمای این دسته - قیافه‌های اخراجی - از کجا معلوم - شاید همینا - اصلن بین اینا صفا بیشتره - ... .

نماز ظهر مهدقرآن - زیارت عاشورا - نهار - مقتل‌خوانی حاج باقر - دلم خیلی برای گریه تنگ شده بود.

"""

-زن‌ها هم تو خوشی گریه می‌کنند، هم تو ناخوشی. هم تو شادی، هم تو غم ... ما، مثل ِ شما مر نیستیم که اصلا گریه نکنیم...

- ما هم گریه می‌کنیم... اما زیر ِسیاهی... فقط زیر ِسیاهی ِ هیات... آن‌جا هم همین است. گریه می‌کنیم زار زار... هم برای خوشی‌ها و هم برای ناخوشی‌هامان... فهم‌ت بیجک گرفت شهلا؟... (کمی مکث می‌کند.) شهلا جان!

-گفته بودید از چیزهایی که جان دارد، خوش‌تان می‌آید، نمی‌دانستم این قدر... از غذاخوری ِخلیل ِ دلیجان که آخرش جان داشت، تا شهلایی که آخرش جان داشت، تا فرش ِبدنقشه‌ای که جان داشت، تا آن‌همه اتول و کامیون و اتوبوس ِگاراژ که بیمه‌ی جون بودند...

-نه... این بیمه هم ته‌ش جان دارد، اما جون است... بیمه‌ی جون... توفیر می‌کند با جان... همه‌ی گاراژ در حصن ِ حصین‌ ِ جون هستیم به برکت ِ ارباب‌ش!

""" قیدار

 

آروین - دوست سال‌های دور - دوست هنوز - ... 

الان هم برم به مراسم مهدقرآن برسم.

 

گاهی فعل‌ها اذیت می‌کنند! ننوشتن‌شون راحت‌تره

۲۳ آبان ۹۲ ، ۲۰:۳۶ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

اینترنت در اتوبوس

خب یکی از مشکلاتمون نداشتن اینترنت در اتوبوس بود که به لطف این دانگل ِ رایتل حل شده!

تو اتوبوس هستم. دارم میرم(میام) خونه.

 

“It's only after we've lost everything that we're free to do anything.” 
― Chuck PalahniukFight Club

۲۱ آبان ۹۲ ، ۲۰:۰۲ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

محرم - اباالفضل

نه باید بذاریم که شلوغی سر و وقت نداشتن چیزهای مهم زندگی‌مون رو تحت شعاع قرار بدن.

این ترم اونقدر سرم شلوغه که نفهمیدم کی محرم شد، کی هفتم محرم شد. خونه که بودم یادمه یه دسته‌ بود مال بچه‌ها. همه‌ کاراش با بچه‌ها بود. نوحه‌خونی ،طبل و ... . ما هم میرفتیم. حتی فکر کنم پارسال پیارسال هم رفتم. بعد این دسته توی همون محله‌ی خودمون توی کوچه‌ها سینه‌زنی می‌کرد و مردم هم کلی نذری می‌دادن به این دسته. امروز که داشتم با مامانم صحبت می‌کردم می‌گفت که نذری‌ داده بودن . یه هو دلم هوس نذری کرد. دلم هوس کرد توی اون عالم کودکی بریم توی اون دسته‌ها و هیئت‌ها.

اتفاقن ظهری تو دانشگاه دسته‌ی عزاداری بود. منم چند قدمی رفتم تو صف. بعد هی تو ذهنم درگیری بود.

آدمایی که برای یه هیئت یا دسته رفتن این قدر تردید می‌کنن و هزارتا اما و اگر میارن ببین اگه برای دعوت امام دیگه چیکار میکردن!!

:|

 

یه بار یه جایی این جمله رو دیدم خیلی خیلی قشنگ بود:

اباالفضل عاشیقی مشکیلده‌ قالماز! (عاشق اباالفضل تو مشکل نمی‌مونه)

یه زمانی فکر می‌کردم که چرا یه عده این قدر از حضرت اباالفضل میگن و به قولی چرا ترکا این‌قدر دلداده‌ی اباالفضلن. بعد‌ها یه کمی‌شو فهمیدم. 

یا اباالفضل!(خیلی بده که گاهی مسخره می‌کنیم این لفظ رو!) چرا واقعن؟

۲۰ آبان ۹۲ ، ۰۲:۵۲ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

محرم

امروز پنج‌شنبه ۱۶آبان و سوم محرم. سه تا میان‌ترم داشتم.

دیشب که نخوابیدم. عصر هم پاشدم رفتم انقلاب. تنهایی یه کمی گشتم. رفتم افق. رفتم سینما. فیلم دربند فیلم جالبی بود. 

بعدشم که رفتم دیزی خوردم و برگشتم سمت خوابگاه. تو راه هم به جای اینکه از معین بیام جلوی دانشگاه پیاده شدم. هیئت بود. یه کمی اونجا وایسادم. یه چای خوشمزه هم خوردیم. بعدشم از توی دانشگاه اومدم. دوچرخه‌م جلوی دانشکده بود ... .

شب خیلی حس خوبی داره. آدم احساس صمیمیت میکنه. شبِ دانشگاه خیلی بهتر از روزشه.

خیلی وقت بود تنهایی‌مو گم کرده بودم. یه دوستی دیروز بهم اس‌ام‌اس زده که "سلام داداشتم چطوری؟ حالت خوبه؟ کجایی؟" ... .

 

کودکان دیوانه ام خوانند و پیران ساحرم 
من تفرجگاه ارواح پریشان خاطرم 

 

یه متنی هم خیلی وقت پیش نوشته بودم. فکر میکنم‌ منتشرش نکرده بودم اگه پیداش کنم ... .

 

خدایا به حرمت این روزهای عزیز کمک کنه دست خالی از این روزا بیرون نریم.

۱۶ آبان ۹۲ ، ۲۱:۴۹ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

درکه

دیروز جمعه با دوستان همشهری رفتیم درکه.

خوش گذشت. بعضی‌ها که نیامدند و هفته‌ی قبل را هم به خاطر آن‌ها به این هفته موکول کرد‌ه‌بودیم بروند کمی ... . بیخیال. 

 

۱۱ آبان ۹۲ ، ۱۸:۰۲ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان

۲۱ سالگی

من همیشه‌ی خدا یه مشکلی که داشتم این بود که هروقت ازم پرسیدن چند سالته نتونستم جواب درست حسابی بگم. قاعدشو نمیدونم. من وقتی ۲۰ سال رو تموم کردم و توی سال ۲۱م از زندگیم هستم آیا ۲۱ ساله محسوب میشم؟

خیلی سخته برام قبول این که ۲۱ ساله شدم! یادمه یک زمانی ۱۳ ساله بودم. دقیقن یادمه وقتی بود که میرفتیم کلاس زبان. بعد یه تمرینی بود باید سن و مشخصاتمونو مینوشتیم. یعنی هر وقت صحبت از سن و سال میشه چند‌تا تصویر توی خاطرات من مرور میشه. یکیشم دقیق یادمه. عید بود . رفته بودیم خونه‌ی عموم و بحث در مورد سال و سن بود و من کنار بابام نشسته بودم و آروم ازش پرسیدم الان من چند سالمه و اون گفت : پنج سالته!

اصلن چرا این موضوع اومد تو ذهنم؟ آهان چند روز پیش یه نمایشگاه کار بود توی دانشگاه. بعد اونجا یه شرکتی غرفه داشت. پیکسل‌های قشنگی زده بود رو دیوار. من گفتم آقا اون پیکسلارو به کیا میدید؟ گفت به هرکی که رزومه‌ی استخدام پر کنه! منم گفتم یه فرم بدید پر کنیم! منم پر کردم. بعد که بهش تحویل دادم ازم در مورد وضعیت درس و شغل پرسید و گفتم میخوای کار کنی؟ گفتم نه! گفت پس اینو واسه چی پر کردی؟ گفتم واسه پیکسل! توی اون فرم یه فیلد سن داشت!

البته روز بعدش رفتیم با همون شرکته یه مصاحبه مانند شغلی انجام دادیم و به خاطر همین به رسم یادبود یه مودم ‌یو‌اس‌بی رایتل بهمون هدیه دادن. حالا شاید اونجا کار هم نکنیم ولی خداییش مال مفت عجب لذتی داره.

همین دیگه. خیلی برام عجیب بود ۲۱ سالگی و این که ۲۱سالگی هم داره تموم میشه! دیگه زندگی داره جدی میشه.

۰۹ آبان ۹۲ ، ۰۰:۰۵ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان

دیدار خانواده در راه‌آهن

خب امروز خونواده از مشهد اومدن تهران. به من گفته بودن که حدود ساعت ۴ میرسن راه‌آهن تهران و قطار بعدیشون ساعت ۸ حرکت میکنه. من تا ساعت سه یه کلاس داشتم. بعد کلاس خواهر پیامک داد که یه کتاب برام بیار تو راه بخونم.

منم اومدم خوابگاه. یه کتاب برداشتم. بعد این انتخاب کتاب خیلی خیلی سخت بود. چون باید بین کلی کتاب یکی رو انتخاب میکردم که هم خوب باشه و هم مطمئن باشم میخونه. و میدونستم اگه بیشتر از یک کتاب ببرم احتمالن هیچ‌کدومو نخونه!

خلاصه رفتم راه آهن. تو راه بابام زنگ زد گفت که رسیدن.

رفتم دیدمشون. روبوسی و زیارت قبول و ... . من حدود ۶:۲۰ رسیدم اونجا و شام رو هم باهم خوردیم و حتی رفتم توی کوپه هم نشستم.(بلیط داشتم) مامانم میگه خب تا کوپه هم که اومدی بیا بریم فردا عروسی پسرخالته. خیلی دلم میخواست واقعن بشینم تا خود صبح پیششون باشم ولی لعنت به این درسا و ... .

خلاصه تا حرکت قطار همون جا وایسادم. بودن کنار خونواده چیزی نیست که بتونی حتی از یه لحظه‌ش هم بگذری. اونا میگفتن برو دیر میکنی نمیرسی خوابگاه ولی من وایساده بودم پشت پنجره و قطار حرکت کرد و ... .

 

هعهعیی بیخیال.

میگه که: من که شبیه ارمیا نبودم و نیستم ولی خداوکیلی تو خیلی شبیه آرمیتا بودی!!!!

۰۸ آبان ۹۲ ، ۲۳:۴۷ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

عید غدیر مبارک

"برای مخصوص کردن چیزی فقط باید باور کنی مخصوصه!"

 

امروز تا چند ساعت دیگه خونواده عازم مشهد هستند. این بار بعد مدت‌ها قراره با قطار برن . ساعت ۱۲ قطارشون حرکت میکنه.

 

ساعت ۴:۴۰ دقیقه‌ی بامداده.

خدارو شکر.

۰۳ آبان ۹۲ ، ۰۴:۴۰ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان