گوشه ای از دنیای یک چوپان امروزی!

۹ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

یلدای ۹۴

آدم وقتی با یک دوست قدم میزنه از هر دری حرف می‌زنه و اصطلاحا حرف حرف رو میاره. معدود هستن توی زندگیم، آدمایی که از حرف زدن باهاشون خسته نشم و به یه سکوت نرسیم یا نریم سراغ چرت‌وپرت‌های روزمره(خیلی خیلی معدود و در حال کم شدن). حالا خیلی وقت‌ها هم که تنهایی قدم میزنم با خودم حرف می‌زنم. حتی چندباری توی راه برگشت به خوابگاه با صدای بلند حرف زدم با خودم. این حرف‌ها از یه جای نامعلومی شروع میشن و به جای معلومی هم ختم نمیشن. تهش متوجه میشی که رسیدی به مقصد. 

با معیارهای مختلفی میشه آدم‌هارو به دو دسته تقسیم کرد! یکی از این معیارها وبلاگه!. تجربه نشون داده که آدم‌ها کلا یا اهل وبلاگ هستند یا نیستند. اونایی که اهلش هستند وبلاگ میخونن و می‌نویسن، بدون هیچ دلیل خاصی. اینا ممکنه وقتی بیکار میشن برن بگردن یک وبلاگ اتفاقی پیدا کنن و بشینن بخوننش. بعدش هم اون وبلاگ رو دنبال کنن بدون اینکه حتی نویسنده‌ش رو بشناسن و یه روز هم دیگه دنبال نکنن. نوشتنشون هم همینطوره، ممکنه یک وبلاگ داشته باشن با چندتا خواننده ناشناس و ادامه بدن به نوشتن. حالا این کارها ممکنه به نظرتون عادی برسه یا عجیب! و از همین جا میتونید بفهمید جزو کدوم دسته‌اید. اهل وبلاگ‌ یا غیراهل وبلاگ. مثلا برای من باز کردن سایت ورزش۳ و دیدن آخرین نتایج فوتبال عجیبه! ممکنه برای یکی هم بازکردن یک وبلاگ رندم و خوندنش عجیب به نظر برسه! و این دو دسته خیلی همدیگرو نمی‌تونن درک کنن!

توی این همه سال، دوستای زیادی داشتیم که وبلاگ می‌نوشتن ولی الان فقط اونایی موندن که اهلش بودن. بقیه چندتا پست نوشتن و چندتا کامنت و بعدش با پیدا کردن شبکه‌های اجتماعی جدید، دیگه خبری نشد ازشون. 

وبلاگ نوشتن من شبیه حرف زدن با خودمه. در واقع من حرفایی که تنهایی با خودم می‌زنم رو بعدا همینجا می‌نویسم تا ذهنم خالی بشه. تا بهشون فکر کنم. برای همین هم خیلی وقتا معلوم نیست از کجا شروع شده به کجا میخواد بره. تو فکر کن داریم تو خیابون قدم می‌زنیم و از همین‌ها حرف می‌زنیم. اگه دوست داری تو هم حرفی بزن.

پارسال یلدا رو خونه بودم. خانواده عمو اومده بودن. 

امسال ولی تهرانم. الان طبقه هشت دانشکده‌ هستم. اینترنت خوابگاه قطعه و این پست رو احتمالا همینجا بفرستم. فردا هم امتحان و پروژه و ... .

یادمون نره خدارو شکر کنیم. به خاطر همه‌ی چیزایی که داریم. خیلی ناشکریم. اول به همینی که هست راضی باش.

پ.ن: کتاب گینس میگه که مسن‌ترین فرد زنده‌ در حال حاضر ۱۱۶ سالشه. شما بگیر ۱۵۰. بعد فکر کن ۱۵۰ سال پیش زمین هیچ‌کدوم از آدم‌های امروزی شو نداشته!  اصلا آدم‌های دیگه‌ای روی زمین زندگی می‌کردن. یه گوشه‌ی ذهنم میگه که پس امام زمان(ع) چی؟ 

منتظر روزی که گینس هم آپدیت بشه. آغاز ولایتشان مبارک.

چقدر یادمون رفته خیلی چیزا. 

پ.ن.ن: فال حافظ رو دوست دارم. امشب قراره یک نفر برامون فال بگیره. نیتم معلومه! :)

۳۰ آذر ۹۴ ، ۱۹:۲۴ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان
جمعه, ۲۷ آذر ۱۳۹۴، ۰۲:۵۴ ق.ظ چوپان
بمون یا برو

بمون یا برو

امشب یعنی دیشب نشستم فیلم ماتریکس رو یک بار دیگه با دقت دیدم. من معمولا فیلمایی که دوباره نگاه می‌کنم که رو انگار قبلا ندیدم. 

یه جایی هست که مورفیوس به نئو میگه یکی از این دوتا قرص رو انتخاب کن. و این آخرین شانس تو هست. یا به زندگی عادیت برگرد و هر چیزی رو که می‌خوای باور کن یا وارد لانه‌ی خرگوش شو و حقیقت رو ببین! (حالا تحت‌اللفظیش این می‌شد!)

۱- سر دوراهی‌های زندگی، بعد از انتخاب یک راه دیگه هیچ وقت نمی‌تونیم بفهمیم راه دیگه به کجا می‌رفت. چون انتخابش نکردیم و زندگی دیگه‌ای هم نداریم و اون دوراهی هم دیگه تکرار نمیشه، ما هم دیگه اون آدم سابق نیستیم. متاسفانه کاری که در اکثر مواقع می‌کنیم اینه که موقعیت فعلی‌مون در مسیر انتخابی رو با بهترین حالت بقیه! در مسیری که انتخاب نکردیم مقایسه می‌کنیم! یعنی تنها کاریه که از دستمون برمیاد. و خب خیلی دقیق نیست این کار. پس گاهی پشیمانی از انتخاب یا احساس «اشتباه» در انتخاب بی‌معنی به نظر میرسه.

۲- از طرف دیگه احساس می‌کنم اگه به سن ۷۰-۸۰ سالگی برسم تجربه بهم ثابت کنه این دوراهی‌ها خیلی سرنوشت‌ساز نبودن و برآیند اینها بود که مسیر زندگی رو مشخص کرده. برای این نتیجه‌گیری واقعا یک نگاه جامع نیازه.

حالا مختاری. یا بمون. یا برو.

چند ساعت دیگه باید پاشم برم آزمون آزمایشی بدم! با این وضع مطالعه کردنم! :)

۲۷ آذر ۹۴ ، ۰۲:۵۴ ۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
چوپان

سوم

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۷ آذر ۹۴ ، ۰۱:۵۴
چوپان

دوم

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۷ آذر ۹۴ ، ۰۱:۵۱
چوپان
يكشنبه, ۲۲ آذر ۱۳۹۴، ۰۸:۴۵ ب.ظ چوپان
سربازی

سربازی

امروز صبح ساعت ۷-۸ رسیدم. ساعت ۸ بود که گفتم کمی بخوابم. ساعت ۱۰:۰۱ بود که دیدم مادرم زنگ زدن. گفتن احتمالا میخوان مطمئن بشم برای کلاسم خواب نمونم! خلاصه با کلی شعف پرسید که حدس بزن چی شده؟ منم (O(1 گفتم که اِ کارتم اومد بالاخره؟ گفت آره. برای پست‌چی هم ده تومن مژدگانی دادم! :)

و ما در چنین روزی کارت معافیت‌دار(موارد خاص) شدیم. الان دیگه می‌تونم تو جمع‌هایی که بحث سربازی میشه از خاطرات سربازیم بگم!!! فقط باید قبلش این درجه‌های نظامی رو حفظ بکنم که خیلی سوتی ندم! (البته من همیشه مشتاق بودم به این مسائل و بچه بودم اینارو بلد بودم!)

خدایا شکرت. و باید یه تشکر ویژه هم بکنم از پدرم.

همین.

۲۲ آذر ۹۴ ، ۲۰:۴۵ ۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان
شنبه, ۲۱ آذر ۱۳۹۴، ۰۳:۱۴ ب.ظ چوپان
سلامتی باغبونی که زمستونشو از بهار بیشتر دوست داره

سلامتی باغبونی که زمستونشو از بهار بیشتر دوست داره

«صلوات برای سلامتی امیرعلی... ما کاری به حکم نداریم. حکم رو کاغذ مال محکمه است. اصلیت حکم مال خداست؛ که ما و منش ریخته و گلریزون می‌کنیم واسه کسی که داره آزاد می‌شه از این چاردیواری... که همه دنیا چاردیواریه... کرم مرتضی علی یه مرد که واسه شرف و ناموسش دوازده سالو کشیده،‌ وجدانش بالاتر از این پولاست که کاغذه. سلامتی سه تن: ناموس و رفیق و وطن. سلامتی سه کس: ‌زندونی و سرباز و بی‌کس. سلامتی باغبونی که زمستونشو از بهار بیشتر دوست داره. سلامتی آزادی. سلامتی زندونیای بی‌ملاقاتی»

این سکانس قشنگ فیلم اعتراض مسعود کیمیاییه. 

دیروز با پدرم و پسرداییم و پسرعموم رفتیم باغ. یکی از موتورهای آب رو گذاشتیم پشت ماشین که بیاریم. یک مقدار هم تیراندازی کردیم. برف بود روی زمین. گلوله درست می‌کردیم و مثل این پلیت‌ها پرتاب می‌کردیم و می‌زدیم! :) ناهار رو هم اومدیم این جمعه‌بازار. در واقع جمعه‌بازار روی اون جاده‌ی باغمونه. کباب جمعه‌بازار خوشمزه‌ترین و غیربهداشتی‌ترین کباب دنیاست! :)

شبیه مرغک زاری کز آشیانه بیفتد/ جدا ز دامن مادر به دام دانه بیفتد

امشب باید راه بیفتم. برگردم تهران. هفته‌های شلوغی پیش رو دارم. برم خداحافظی کنم.

۲۱ آذر ۹۴ ، ۱۵:۱۴ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان

?What is good about this

دیروز (یعنی سه‌شنبه) بعد از ظهر، اکران فیلم «اعتراض»(ساخته‌ی مسعود کیمیایی) بود تو دانشگاه به مناسب روز دانشجو!.  اولین بار یادمه ۳-۴ سال قبل بخشی از این فیلم رو توی اتوبوس دیدم و به نظرم جالب اومد و بعدا پیداش کردم و کامل دیدمش. عجیب بود از اتوبوس که همچین فیلمی پخش کنه. معمولا اتوبوس‌ها یک سری از این فیلم‌های زرد طنز با چندتا بازیگر بزک کرده پخش می‌کنن.  خلاصه آقای نوری‌زاده پیشنهاد کردن که بریم برای دیدن این فیلم. منم بلیط گرفتم. بعد از فیلم هم خود کیمیایی اومد. بماند که بنده خدا می‌گفتن کسالت داشته و وقتی پشت میکروفن نشست گفت که من وقتی شمارو دیدم حالم خوب شد! ولی به نظرم آخر مصاحبه با سوالات چرت بچه‌ها! نظرش عوض شد!!

قرار بود با دوستی بیاییم میاندوآب. اون گفت که بلیط پیدا نکرده. منم زنگ زدم به چندتا راننده‌ای که میشناختم و همه‌شون گفتن به خاطر راهبندون دیروز ماشینامون نیومدن سمت تهران و الان به سمت این طرف سرویس نداریم. ولی جاده باز شده، بمون فردا بیا.  کلی کلنجار رفتم که برم یا بمونم. خلاصه تصمیم گرفتم برم ترمینال تا ببینم چه زاید. گفتم فوقش میرم تبریز.  خواهرم هم قرار بود از خوی بیاد میاندوآب. به خاطر من. آخه اگه این بار هم همدیگرو نمی‌دیدیم شاید میموند برای حداقل یک ماه دیگه و میشد ۳ ماه دوری! خلاصه زنگ زدم به خواهرم که برنامه‌ی شما چیه؟  گفتن بعد از ظهر حرکت می‌کنیم. راستش با خودم می‌گفتم خوب میشه که برم ارومیه و منتظر اونا بمونم. حتی می‌‌خواستم اگه وقت شد و شانس یاری کرد اون حماقت فانتزیم رو هم عملی کنم. ولی خب برنامه‌ها خیلی جور نشد. با دوست آقای نوری‌زاده که اتفاقا اون هم می‌خواست بره تبریز، عازم شدیم. 

پشت صندلی‌ای که ما نشسته بودیم پله‌ی وسط اتوبوس بود. و یک مسافر هم برای اونجا سوار کرده بودند. مصیبتی داشتیم با این مسافر. طرف معتاد بود. تازه هم از کربلا اومده بود. اصلا معلوم نبود دیوونه‌س یا چیه. هذیون می‌گفت. کل کیفشو خالی کرد رو پله. انگار که دنبال جنسش باشه. با ناخن‌گیر! با چراغای پله ور می‌رفت. یا دکمه‌ی درب اتوبوس رو می‌خواست از جاش در بیاره. شدید مشکوک شده بودیم بهش. انگار که خمار باشه و ندونه چیکار داره می‌کنه.  همسفر من خواب بود و کیف‌های ما هم زیر پاهامون و در دسترس جناب مسافر مشکوک. برای همین نمی‌تونستم بخوابم. داشتم کشیک می‌دادم که ببینم چیکار می‌کنه. نمی‌دونم چیکار کرد که از پایین ِدر باد سردی اومد. همسفر بیدار شد و گفت که برو به کمک‌راننده بگو که چرا یهو این سرما اومد؟ «فقط دقت کن جدی بگی!». همین تک جمله برام کافی بود.

من عاشق نقش بازی کردنم. اصلا یه بار برای یکی میگفتم که مگه زندگی غیر از نقش بازی کردنه؟ گفتم باشه. یک جدیتی نشون شما بدم که ... . خلاصه از اینجا به بعد داشتم به صورت تعمدی خشم رو در درونم تولید می‌کردم و می‌ریختم رو سر شاگرد راننده. بعد یه جاهایی احساس می‌کردم خیلی دارم تو نقشم فرو میرم به خودم یادآوری می‌کردم که این خشم نباید وارد من بشه و یه لبخند درونی می‌زدم. این خشم رو فقط باید خالی کنم. «چه خبره تا سقف اتوبوس مسافر سوار کردید؟» «ما که قرار نیست تا صبح مواظب مسافر شما باشیم» «ببر بنشون کنار راننده حواستون بهش باشه می اینجا می‌خوایم بخوابیم» و ... .   خلاصه یه جایی دیدم این همسفر ما داره منو به آرامش فرامی‌خونه! سر اولین ایست بازرسی جناب مسافر مشکوک رو بردن پیش راننده و از ما هم معذرت‌خواهی کردن!  

خیلی وقتا باید خشممون رو کنترل کنیم نه اینکه سرکوب کنیم. کنترل خشم هم یعنی اینکه در عین رعایت اصول اخلاقی ناراحتی درونی‌تو خالی کنی. بدون این که فحش بدی یا از لفظ بدی استفاده کنی با تحکم حرفتو بزنی. دیشب یه فرصت بود این رو تمرین بکنم. 

من شاید در اکثر مواقع آدم شوخ و غیرجدی به نظر برسم. راستش انتخاب خودم اینه. یعنی نقشیه که دوست دارم. ولی خوشم میاد نشون بدم که تو نقش‌های دیگه هم میتونم به همین اندازه بازی کنم! نقش آدم بی‌تفاوت. نقش آدم سنگدل. نقش آدم مغرور. نقش آدم ساده. نقش آدم احمق، نقش آدم مهربون و فداکار نقش آدم عاشق. نقش آدم دلسوز. آدم فراموشکار، آدم صبور، عجول، آدمی که سرش شلوغه! و هزاران هزار نقش دیگه.

برای همین هم معمولا توی زندگی هر اتفاقی بیفته، حتی اگه تو ظاهر تلخ باشه به این فکر می‌کنم که الان فرصت تجربه کردن کدوم نقشه؟ چه استفاده‌ای از این موقعیت می‌تونم بکنم؟

What's good about this?

۱۹ آذر ۹۴ ، ۰۱:۵۴ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

پاره‌ای اعتراف

و قسم به پست‌های طولانی که نوشته میشن و چون دوست نداری پست رمزدار بنویسی به صورت پیش‌نویس ذخیره میشن.

از پست رمزدار خوشم نمیاد. یه جورایی توهین به مخاطب حساب میشه به نظرم. شبیه در گوشی حرف زدن. 

ته دلت میگی که اگه این پست‌ها یه روز گم بشن چی؟ ولی باز از اون ته دلت صدا میاد که چه بهتر! مگه این پست‌ها خودشون قرار نبود باعث بشن فراموش بکنی؟ خب چه بهتر که خودشون رو هم فراموش کنی!

مهم اون چند ساعتی بود که وقت گذاشتی تا بنویسیش و توی این مدت خالی شدی از فکر و خیال. شبیه همه‌ی اون کاغذهایی که می‌نوشتی و فکرت خالی می‌شد و آخرش هم چند روز نگهشون می‌داشتی و آخرش معلوم نمی‌شد کجان. 

اینجوری بهتر هم هست. چون اون پست‌هارو خیلی‌ها که متوجه نمی‌شدن در مورد چیه! بعضی هم ممکنه دچار سوءبرداشت بشن. 

کل حرف اون پست این بود که تموم شد. تموم شده بود ولی کامیت نشده بود. حالا دیگه تغییرات ذخیره هم شدن. 

توی همین یادداشت‌های زرد وبلاگ به خودم قول دادم که یک سال سکوت کنم. یک سال چیزی نگم. 

باید یک جایی این چرخه‌ی معیوب قطع بشه.

//

الکی‌نوشت:

جمعه اولین آزمون آزمایشی‌مون بود. فکر کنم بعد از سال‌ها اولین آزمون آزمایشی بود که بدون ساعت مچی شرکت می‌کردم! :)) در این بیخیال یعنی. ولی خب باید آروم آروم از یه جایی شروع کنیم. 

باید دیگه برگردیم به زندگی.

فکر کنم توی هر دوره‌ای از تاریخ آدما حسرت گذشته‌ رو میخوردن. مثلا شاید دویست سال پیش یه آدمی با خودش فکر می‌کرده یکی دو نسل قبل چقدر اوضاع بهتر بوده!!! مثل اون چیزی که توی اون فیلم «نیمه‌شب در پاریس» می‌گفت. توی همین زندگی خودمون هم حسرت می‌خوریم. مثلا می‌گیم دبیرستان چقدر بهتر از الان بود. یا بچگی چقدر قشنگ‌تر بود. یا سال اول ... .

از اون طرف همیشه یه نگاه خیلی عجیب هم نسبت به آینده داریم. یه نگاه آرزومانند. خوشبینانه. این پست مدیوم رو چند روز پیش خوندم. احتمالا نمی‌رید بخونیدش. عنوانش هست «روزی که یک میلیونر شدم». نویسنده‌ش یکی از بنیانگذاران یک شرکت خوبه(حالا نمی‌خوام دقیق وارد جزئیات بشم). منم راستش اولش گفتم احتمالا از این پست‌های تکراری و چرت باشه ولی بعدش که خوندم تا یه جاهایی باهاش احساس شبیه‌بودن کردم! (مطمئنا تا قبل از اونجایی که میلیونر شده!).

من آدم مصرف‌گرایی هستم. یعنی اگه بیکار بشم میرم یه چیزی می‌خرم و کلا اعتقادی به پس‌انداز ندارم. مگر پس‌انداز برای یک خرید بزرگتر!   اگه دکتر می‌شدم شاید خریددرمانی رو هم تجویز می‌کردم! و تقریبا همیشه اینجوریه که یک خرجی توی ذهنم هست که از موجودی الانم بیشتره و اگه پول دستم بیاد اونو خواهم خرید و با خرید‌های کوچک هم خودمو راضی نگه می‌دارم. این وضعیت بسته به اون خرج ممکنه چند وقت طول بکشه و من توی این چند وقت همه‌ی شادی‌هام و احساسهای خوب رو می‌دوزم به اون خرج یا خواسته. بعد کلا بیکار بشم میرم در مورد اون چیز جستجو می‌کنم و اون چیز هر چیزی می‌تونه باشه! از دوچرخه و چاقو و لوازم دیجیتال گرفته تا قرقی و  ... .

نکته‌ی بعدی اینه که این مساله هیچ وقت با افزایش قدرت خریدم حل نشده. یعنی اگه چند وقت پیش قدرت خریدم مقدار x بود و اون خرج‌های مذکور هم چیزی حدود x+e بودن الان که قدرت خریدم شده 2x اون خرج‌ها هم شیفت پیدا کردن به 2x+2e!.

و هیچ شکی ندارم که اگه روزی قدرت خریدم برسه به ∞ بازم خرجی پیدا می‌کنم که بشه 2∞. حالا من مثال از خرج و خرید زدم که ملموس باشه. این برای هر چیز دیگه‌ای هم صادقه. آدمیزاد حریصه. و این حرص باعث میشه که از زندگی لذت نبره. 

داشتم می‌گفتم هر وقت که یکی از این خرید‌هارو دارم و بالاخره انجامش می‌دم، همه‌ی لذت‌ها و دلخوشی‌ها دقیقا تا اون لحظه‌ی قبل از خریده! لحظه‌ای که خرید انجام شد بلافاصله یه خرید دیگه و یه خواسته‌ی دیگه و یه هدف دیگه جاشو میگیره. انگار اصلا بهت فرصت نمیده که از این هدفی که بهش رسیدی شادی کنی و ازش لذت ببری.

این یارو توی پستش نوشته که آره از وضعیت مشابه وضعیت بالا که من نوشتم رسیده به جایی که موجودی حسابش میلیون‌دلاری شده و انتظاری که داشته از اون لحظه برآورده نشده! حتی تهش رفته لامبورگینی هم خریده ولی دیده زندگی همونه!!

چندتا جمله‌ی جالب داشت اون متن که حیفم اومد ننویسم. مثلا میگه «بهترین چیزهای زندگی رایگان هستن! و دومین بهترین چیزهاش خیلی خیلی گرونن» و بعدش میگه که این دومین بهترین چیزها به صورت خطی دوم نیستن!!! یعنی خیلی خیلی با اون اولین‌ها فاصله دارن و در عین حال خیلی هم گرونن! یعنی فکر کن ۱۰۰۰ رایگانه ولی ۲۰ و ۱۹ و ... خیلی خیلی گرونه!!! 

خودش هم گفته که این چیزایی که من میگم رو بارها خودم از زبان میلیونر‌ها شنیده بودم ولی همیشه می‌گفتم از روی شکم‌سیری اینارو میگید! حالا شما هم ممکنه اینارو به من بگید.

حالا من درسته که به نظرم ارزش داره آدم همچین مسیری رو بره تا شاید به این درک برسه ولی بیشتر به اونایی حسودیم میشه که بدون رسیدن به اون نقطه به این درک رسیده‌ن که چیا تو زندگی مهمه و از هر آنچه که دارن لذت ببرن. یعنی میدونن که لذت واقعی زندگی چیه و الکی اسیر آرزوهای الکی نمیشن.

خلاصه که حسرت گذشته رو نخوریم که دیگه گذشته. آینده هم با تغییر عوامل خارجی قرار نیست خیلی بهتر بکنه اوضاع رو. اگه قراره اتفاقی بیفته از خودمون و انتظارات خودمونه. این خودمون و انتظاراتمون هم جز «حال» و «الان» چیز دیگه‌ای نیست. پس قدرشو بدونیم.

۰۹ آذر ۹۴ ، ۰۲:۱۵ ۹ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

خداحافظ رخش

امروز رخش رو دادم رفت. بدون خداحافظی. این پست رو می‌خوام از خاطرات رخش بگم. پس می‌تونید نخونیدش. این پست برای رخشه.

ادامه مطلب...
۰۴ آذر ۹۴ ، ۰۰:۳۸ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان