گوشه ای از دنیای یک چوپان امروزی!

۲۲ مطلب با موضوع «خانه رفتن ها» ثبت شده است

نیم‌هفته‌ی پرخاطره

از هفته‌ی قبل برنامه ریخته بودم دوشنبه حرکت کنم، که بتونم چهار روز خونه باشم و سه شب. دوشنبه پسرعموم اومده بود تهران ماشین بخره. خرید و عصر گفتیم با هم بریم. از خونه گفتن نیایید بمونید صبح حرکت کنید، ساعت ۱۱ شب حرکت کردیم و ساعت ۳ رسیدیم زنجان. کنار یه پمپ بزنین گفتیم کمی استراحت کنیم، خوابیدیم تا ۶ صبح. حرکت کردیم و ۹ رسیدیم مراغه. صبحانه خوردیم. اومدم خونه. 

عصر با قاسم رفتم بیرون، گشتیم و صحبت کردیم. شب ساعت ۱۱ تازه از خستگی کل روز روی کاناپه داشت خوابم میبرد که تلفن خونه زنگ زد، تلاش کردم به خوابم ادامه بدم ولی بیدار شدم و تلفن رو دادم به مادرم، نیمه‌بیدار شنیدم که پسرعموم انگار چیزیش شده، بیدار شدم، گفتن موقع خوردن شام استخون پریده تو گلوش. پا شدیم رفتیم بیمارستان، چند روزی بود ماشینمون رو فروختیم با تاکسی تلفنی رفتیم. 

شب بستریش کردن، من موندم کنارش! تا صبح روی صندلی نشستم، البته حدود یک ربع روی تخت کناری دراز کشیدم، ولی یه مریض دیگه هم آوردن، اتاق دو تخته بود. خلاصه تا صبح بیدار بودم و هر حرکتی یا صدایی شنیدم گفتم چی شده؟ مجید هم خوب خوابش برده بود. البته صبح ساعت ۷ تا ۸ یه کمی سرم رو گذاشتم روی کمد کناری و یه کمی خوابیدم.

صبح ساعت ۹:۳۰ بردنش اتاق عمل و یک دانه استخوان جناغ مرغ رو از گلوش در آوردن! :)

برگشتم خونه و یه کمی خوابیدم. 

امروز ظهر رفتیم جاده‌ی جمعه‌بازار و کباب خوردیم.

این چند روزه نفهمیدم چطوری گذشت. ولی خب خاطرات جالبی بودن. یک ربع دیگه باید سوار اتوبوس بشم! 

۲۲ بهمن ۹۵ ، ۲۱:۰۶ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

دوباره خانه

فاصله‌ی پست‌های اخیر را ببین؟ یعنی چه؟

کمترین قیدی که برای نوشتن در این وبلاگ دارم اینه که حداقل ماهی یک بار یک چیزی نوشته باشم که تقریبا به جز یکی دو بازه‌ی ۲-۳ ماهه رعایت شده است.

خب درد نوشتن یا چگونه درمان می‌کنم؟ ساده‌ست،‌ یه سری ابزار یادداشت روزمره دارم که حرفامو اونجا مینویسم. یا حتی بعضی وقتا روی دفترچه‌های مختلف با خودکار می‌نویسم،‌ مشکلم با خودکار اینه که سرعتم دستم کمه!! یعنی تایپ خیلی سریعتره و هم ویرایشش راحتتره و هم اینکه دیگه درگیر بدخطی یا خوش‌خطی یا شکل حروف و کلمات نیستی! فقط مینویسی! بفرما اینم از مدرنیته! واقعا تصور نمیکردم روزی رو که تایپ‌کردن رو اینجوری ترجیج بدم به دستی نوشتن!

ولی خب یه سری چیزا رو میخوام اینجا بنویسم.

یک ماهی که گذشت عجیب بود.

می‌دونم که تو اینجارو نمی‌خونی، هیچ وقت نیومدی مثل آدم به موقع اینجا رو بخونی،‌ من اگه جای تو بودم روزی حداقل یک بار اینجارو چک می‌کردم! حالمو بد میکنن این آدم‌های بیخیالی که به چیزهایی که باید اهمیت نمیدن! مثلا باید همون بار اول آدرس اینجارو حفظ کنی نه اینکه هر بار بیای از من بپرسی آدرس وبلاگت چی بود؟ و من حرص بخورم که یعنی من این همه مدت برات می‌نوشتم نمیخوندی؟

از اون طرف انتظار دارم تابلو بازی هم در نیاری! یعنی اون هم حالمو بد میکنه! آدم باید به این چیزای مهم توجه کنه. باید بتونی از این وبلاگ کل زندگی من رو در بیاری و در عین حال هیچی به روی خودت نیاری! یا با یک اشاره‌های ریزی منو غافلگیر کنی! 

یه چیز دیگه که اذیت می‌کنه(می‌کرد) این بود که به حرفم گوش نمی‌کنی،‌ وقتی بهت میگم فلان فیلم رو ببین، یا فلان کتاب رو بخون،‌ برای من مهمه، برای من صرف یک کتاب یا فیلم نیست، من همه‌ی متن‌ آهنگ‌هایی که میذاری رو میرم پیدا می‌کنم، بارها می‌خونمشون و مثل یک رمز توشون دنبال کدمخفی می‌گردم، حروف اولشو بهم می‌چسبونم، از آخر به اول می‌خونم، هر شامورتی بلدم میزنم تا یک «چیزی» در بیارم یک پرچمی، فلگی چیزی!

یا وقتی شعری میذاری زیر عکسی، میرم شعر کاملشو پیدا میکنم، شاعرشو پیدا میکنم، شعراشو می‌خونم، تا ببینم کی هست،‌ چه جوری آدمیه و تهش می‌فهمم یه شاعر در پیته که اتفاقی شعرشو انداختی زیر عکست و هیچ پیام مخفی یا پرچمی در کار نیست. میدونی چقدر دردناکه؟

یعنی انگار کلی وقت بذاری توی نویز دنبال سیگنال پیام بگردی! «شیوه‌ی چشمت فریب نویز داشت و ما سیگنال پنداشتیم!»

الان هم میدونم که اینجارو نمیخونی، یا وقتی میخونی که کلی پست دیگه اومده باشن و بگی که آره یه نگاه عجله‌ای کردم به پست‌ها و این گفتنت بیشتر منو آزار بده که یعنی چی یه نگاه گذرا؟ مثل اینکه یک نامه رو با هزار زحمت رمز کنی و از این ور دنیا بفرستی اونطرف و این وسط هزار نفر نامه‌ رو بخون و سعی کنن رمزشو باز کنن و هی به خودشون بگیرن و وقتی نامه‌ها رسید به مقصد طرف همه‌شو جمع کنه یه جا یه نگاه گذرا بکنه! نمی‌سوزه آدم؟

در این قسمت حدود ۲۰ ساعت فاصله افتاد بین نوشتن،‌ اصلا یادم رفت چی میخواستم بگم! خلاصه که اینه زندگی.

الان هم دارم وسایلمو جمع میکنم که راه بیفتم برگردم!

دوباره می‌نویسم و این یعنی حالا باید کرکره‌ی جاهای دیگه پایین بیاد. تو هم خوب باش هر چند سخته خوب بودن.

۱۳ دی ۹۵ ، ۲۰:۰۲ ۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان

اتاق جدید

دوشنبه صبح رسیدم خونه و امروز عصر قراره برگردم تهران. امروز میشه هشتمین روزی که توی خونه‌ی جدیدمون هستم. البته به صورت ناپیوسته! دفعه‌ی قبلی که اومده بودم سه روز خونه بودم. با مادرم صحبت می‌کردم که دیگه به این خونه و البته به هر سکونت‌گاهی حتی خوابگاه به دید یک مسافرخانه نگاه می‌کنم. دیگه تابلویی به دیوار نمی‌زنم، کاغذی به دیوار نمی‌چسبونم و ترجیح میدم به جای کمد و فلان، چمدان‌های قابل حملی داشته باشم و وسایلم رو از توی اونا بردارم.

این خونه‌ی جدید رو هم کامل نمیشناسم، سوراخ سنبه‌هاشو بلد نیستم، وقتی توی یک اتاق نشستم هیچ شهودی ندارم که الان اون پنجره به کدوم سمت باز میشه، یا وقتی از این اتاق میام بیرون طول میکشه تا بفهمم اتاق بغلی کجاست و ... . همیشه گفتم هوش جغرافیاییم!(این اسمیه که من روش گذاشتم) ضعیفه، یعنی خیلی وقتا دیدی ندارم که الان شمال کجاست، جنوب کجاست یا مثلا موقعیت‌های نسبی چطورن، یعنی الان دانشگاه کدوم وره این اتاقه! و ... . البته افرادی رو هم دیدم که وضعشون از من هم داغونتره.

توی این اسباب‌کشی(که البته من نبودم) انگار کل وسایل خونه رو هم زدن، کلی از وسایلم رو دوباره پیدا می‌کنم، کلی از کتابامو، مثلا الان این اتاق بغلیم چندتا از کتابهای امیرخانی رو دارم، البته کل کتاب‌هام رو نیاوردن این خونه و اکثرشون انباری خاله‌م ایناس، دوشنبه کتاب «درمان شوپنهاور» رو پیدا کردم و با اینکه بیشتر از ۵۰۰ صفحه بود سه روزه تمومش کردم. قشنگ بود. یه جورایی به حرفای هفته‌ی قبل نشریه در مورد تنهایی هم ربط داشت. کلی به فکر واداشت منو.

در اینجای پست یک وقفه‌ی چند ساعته پیش اومد. و الان باید بدوم برم سوار اتوبوس بشم.

پست خوبی نبود برای خداحافظی. ولی خداحافظی داریه و تنبک نمی‌خواد. خداحافظ تا بعد. نیستم چند وقتی.

۱۲ آذر ۹۵ ، ۲۰:۱۷ ۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

خانه

سه‌شنبه شب راه افتادم بیام خونه. به مادرم نگفته بودم از قبل،‌ میترسیدم نتونم بیام و بیشتر ناراحت بشه. البته یه کرمی هم داشتم که اصلا بهشون نگم که دارم میام و صبح بیام در خونه رو بزنم و غافلگیر بشن که البته مدتی هست با این کرم غافلگیری دارم مقابله می‌کنم، چون احساس می‌کنم اون چند ساعتی که منتظر هستن تا برسی خودش لذتبخشه و اون لذت مستمر شاید از لذت غافلگیری بیشتر باشه که لحظه‌ایه.

خلاصه صبح رسیدم، حواسم بود که بعد از مراغه دیگه نخوابم، برای همین با چشم نیمه‌باز گوشیمو چک می‌کردم که خوابم بپره، با این همه بعد از بناب دوباره خوابم برد و وقتی بیدار شدم دیدم رسیدیم به پل میاندوآب. برای همین به پدرم زنگ زدم و گفتم خودم تاکسی میگیرم میام. 

سوار تاکسی شدم و حدودی آدرس دادم، بعدشم گفتم برید خیابون فرهنگ! گفت ما این خیابون‌های غیراصلی رو به اسم نمیشناسیم و خیلی بلد نیستیم، خلاصه گفتم فکر کنم این خیابون باشه، بعدشم فکر کنم این کوچه باشه! راستش من هم نمیشناسم! خونمون رو تازه عوض کردیم!

خلاصه رسیدم در خونه. خونه‌ی جدید. سه هفته‌ی قبل که داشتم میرفتم تهران، اصلا اصلا فکر نمی‌کردم که آخرین باری باشه که توی اون خونه هستم. خونه‌ای که نزدیک ۱۷ سال توش زندگی کردیم. دقیقا همین موقع‌ها بود که رفته بودیم اونجا، سال دوم ابتدایی. یه جورایی دوره‌ی اصلی زندگی من اونجا بود. اگه روزی میفهمیدم که قراره به این زودی اون خونه رو ترک کنیم، کلی کار برای انجام دادن داشتم، حتما وقتی خالی شد کلش رو یه بار میگشتم به یاد اولین باری که خالی دیدیمش، مقایسه می‌کردم که توی این همه سال چه تغییراتی دادیم توی خونه، کدوم دیوارها رو جابجا کردیم، کدوم دیوارهارو حذف کردیم، اون دیوار بین اتاقارو یادش بخیر با چکش و کلنگ آوردیم پایین و چقدر لذت میبردم از خراب کردن دیوار! کاش بعضی وقتا می‌شد برم توی تخریب ساختمونا کمک کنم، آدم یه جور خوبی خالی میشه.

یا مثلا می‌رفتم توی حیاط و با خودم میگفتم این درخت کاج رو میبینید، وقتی ما اومده بودیم یه شاخه نازک بود شاید به قطر ۴-۵ سانتی متر! الان واسه خودش غولی شده. یا این آلبالو رو میبینید تازه چند سالی میشه کاشتیم، هر سال تابستون کلی آلبالو میده، یا بگم توی این حیاط مواظب باشید که روح یک خرچنگ توش سرگردانه، سال سوم ابتدایی از اردوی مدرسه یه خرچنگ آوردم و توی حیاط گم شد، و همیشه میترسیدم یه روز پیداش بشه.

بعدش از حیاط میرفتیم زیرزمین. زیرزمینی که آخرین سال‌های زندگیم توی خونه(یعنی دوره‌ی دبیرستان) رو توی اون زندگی کردم. فقط برای تلویزیون و غذا میرفتم بالا. بقیه‌ش اونجا بودم. کمد کتابی که وسطش یه دونه از این کشوطورها داشت که میومد بیرون و میشد میز تحریر و بالاش هم قفسه‌های کتاب بود. چقدر کتاب‌های مختلف به خودش دیده بود، غیردرسی، المپیادی، کنکوری و ... . در و دیوار زیرزمین همه‌ش خاطره بود، از کاغذهایی که میچسبوندم، از نوشته‌هایی که بهم تلنگر میزدن، اون ماه و ستاره‌های شب‌نما که شبا میدرخشیدن، چه شب‌ها و با چه خیال‌ها و فکرهایی من اونجا خوابیده بودم، یادم میاد یک زمانی شب‌ها رادیو رو روشن میکردم و برنامه‌ی راه شب بود اگه اشتباه نکنم، یک شب از هفته لیلی و مجنون میخوندن و من خوابم میبرد و رادیو روشن میموند و پدرم اگه متوجه می‌شد دعوام میکرد. یه جایی از سقف زیرزمین چسب پی‌وی‌سی چسبیده بود، یادمه، یادمه، سال اول دبیرستان برای مسابقه‌ی پل ماکارونی‌ داشتم با سرنگ!! چسب پی‌وی‌سی رو تزریق می‌کردم توی ماکارونی که به دلیل غلظت بالای چسب سر سرنگ در رفت و چسب با فشار پاشید روی دیوار!!!

در چوبی که زیرزمین رو از گاراژ جدا میکرد رو یادمه، پشتش سیبل کشیده بودم و با دارت افتاده بودم به جونش، سوراخ سوراخ شده بود. بیشترین دارت‌بازی من یه ماه مونده به کنکور اتفاق افتاد، تمرین تمرکز می‌کردم، وااای یادمه، آهنگ‌های خواجه‌امیری رو پخش می‌کردم و بعدش هی دارت مینداختم هی میرفتم می‌آوردم و میدیدی یک ساعته دارم این کار رو میکنم. خدا میدونه پشت اون قفسه‌ی کتاب چیا پیدا کردن، اگه خودم اونجا بودم شاید قلبم درد میگرفت از هجوم اون همه خاطره. اون همه کاغذ، یادگاری، همه چی. حالا نمیدونم که چیکارشون کردن، چقدرشو انداختن بیرون. 

ولی خب من سه‌ هفته‌ی قبل که میرفتم از اون خونه، اصلا متصور نمیشدم دیگه نتونم برم اونجا. وگرنه میرفتم از دور تا دور خونه، از گوشه به گوشه‌ش عکس میگرفتم که فردا روزی وقتی دارم به بچه‌هام میگم دیشب خواب دیدم توی خونه‌ی قدیمیمون هستم، بتونم بگم منظورم چیه. ولی خب نشد. نشد و من الان نشستم توی این خونه‌ی جدید. دارم به این فکر می‌کنم که ناراحت نباشم. زندگی همینه.

همین آدمی که فکر میکنی همیشه هست و هر وقت خواستی میری باهاش حرف میزنی یه روزی، یه روزی خیلی بی‌مقدمه میره. خود تو هم یه روزی میری. فکر میکنی توی این دنیا حالا حالا ها هستی. ولی یه روز همینجوری میبرنت یه خونه‌ی دیگه. تموم میشه. 

در مقابل درد مردم چند دسته میشن، یه عده که مثل این بازیکنای فوتبال تمارض می‌کنن، از شما چه پنهون خوش هم میگذره، یه مدت هر کاری میکنی یا نمیکنی میتونی بندازی گردن فلان درد! از اون طرف یه عده هم قیصر-(کلمه‌ی خوبی پیدا نکردم)-بازی در میارن که نه اصلا دردی نیست و همه چی خوبه و ... . میدونید دسته‌ی جالبتر کسایی هستن که ترکیب این دوتا رو میزنن! یعنی طرف در ظاهر خودشو قیصر نشون میده ولی به صورت زیرپوستی ننه‌من‌غریبم بازی در میاره! من اینو خوب بلدم! ولی به نظرم درستش اینه که درد رو همونجور که هست بپذیری، نه اگزجرت(مبالغه) بکنی و نه قیصربازی در بیاری. اگه قراره آخ بگی به همون اندازه که لازمه آخ بگو، اگه قراره به خودت بپیچی به همون اندازه به خودت بپیچ و اگه واقعا چیزیت نیست، پاشو راه برو. الکی تمارض نکن. حتی اگه اتوبوس بهت زده، اگه چیزیت نیست ادا در نیار. 

الان هم میتونم ادا در بیارم و زانو بزنم یا کول بازی کنم و بگم چیزی نیست. ولی بهتره درد رو همونجور و همونقدر که هست ببینی و زندگیتو بکنی. زندگی همیشه درد داشته و خواهد داشت. آدمی مسئول کارهای خودش هست. 

۱۴ آبان ۹۵ ، ۱۶:۲۳ ۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

دو روز

این پست صرفا یک وقایع‌نگاریه برای خودم. در واقع اتفاقات افتاده توی دو روزه. شاید هیچ جذابیتی برای شما نداشته باشه. میتونید نخونیدش. یا هر جا دیدید حوصله‌تون سر رفت ادامه‌شو بیخیال بشید.

ادامه مطلب...
۱۷ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۲۴ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

اولویت‌ها

سه‌شنبه ظهر تحویل پروژه داشتیم و بعدش هم یه سر رفتم شرکت و برای آخر هفته مرخصی گرفتم که بیام خونه.

شب راه افتادم سمت ترمینال و یه اتوبوس پیدا کردم و همین که سوارش شدم حرکت کرد. 

توی راه چهارتا فیلم دیدم! از این مانیتوردار‌ها بود که خودت میتونی انتخاب کنی فیلمشو. ۴ تا فیلم ایرانی دیدم که یکیش «گاو» داریوش مهرجویی بود. همون که فکر کنم توی کتبا‌های دبیرستان هم بود. بعد فکر کنم اولین بار که فیلم بهتر از نوشته بود! البته فکر کنم اونی که ما خوندیم فیلم‌نامه بود! :) خلاصه خواستم بگم که همچین اتوبوس‌هایی هم پیدا میشن! :)

خلاصه کل شب حدود سه ساعت نزدیک صبح خوابیدم و خواب ظهر چهارشنبه حالمو بهتر کرد. 

امروز (یعنی جمعه) صبح با پدرم رفتیم سریع یه سر به باغ زدیم و بعدشم از جمعه‌بازار گوشت تازه خریدیم و برگشتیم. ظهری خواهرم رفت به دانشگاه. قرار بود من هم امشب برگردم تهران. ولی دیدم اینجوری خونه یهو خالی میشه و پدر و مادرم تنها میشن. برای همین گفتم من بمونم فردا برم. فردا اولین روز از آخرین ترم کارشناسیمه! (همین حالا فهمیدما!)(اگه خدا بخواد)(میتونید هر تعداد که میخواید پرانتز استفاده کنید!)

فردا قرار بود بیام روی پروژه‌ی یه درسی کار کنم که کلی با خودم کلنجار رفتم ولی بعدش گفتم که توکل بر خدا که انشاءالله پروژه هم درست میشه. یعنی تصمیم سختی بود برام که امروز برم یا بمونم. موقع اومدن هم دودل بودم که برم یا بمونم پروژه بزنم. ولی خب اومدم و موندم.

خب تا اینجا چه ربطی داشت به عنوان پست. همین دیگه هر چی که به ذهنم میاد مینویسیم همین میشه! به اندازه‌ی یه پست داستان تعریف میکنم که تازه برسم به اینجا! خب الان باید پند و نصیحت کنم که توی زندگی اولویت‌های نقش‌هاتون رو خوب درک کنید. حسابتون با خودتون روشن باشه. مثلا چند وقت پیش فکر می‌کردم که من نقش‌های زندگیم ایناس: خانواده،‌ درس، کار، دوست و ... . بعد توی زمان‌های مختلف این نقش‌ها یا حیطه‌ها ترتیب اولویتشون فرق داشته. مثلا تا قبل از دانشگاه درس، خانواده، دوست و کار بود. نشون به اون نشون که یه بار رفته‌بودیم شیراز و من به خاطر المپیاد سعدیه رفتم ولی حافظیه نرفتم!!! 

ولی از وقتی اومدم دانشگاه دیگه خانواده برام بالاترین اولویت رو داشت. مصداقش هم خونه‌ اومدن‌هام.

تقریبا از سال دوم دانشگاه کار اولویتش برام بیشتر از درس شد. خانواده > کار > درس. مصداقهای بارزش هم قشنگ از جلوی چشمم رژه میرن. مثلا اولین بار یادمه به خاطر ویرایش یه کتاب، سر یک کلاس نرفتم! سر پایان‌ترم همون امتحان هم باز به خاطر کار کم مطالعه کردم و هنوز هم حسرتشو میخورم. یا وقتایی که به خاطر کار موندم تو شرکت و سر کلاس نرفتم یا قید پروژه یا تمرینی رو زدم. یا حتی اسفند پارسال که هفته‌ی آخرش دیگه دانشگاه نمیرفتم و به خاطر کارهای شرکت مونده بودم تهران. 

ولی چند وقتیه جای اولویت‌های کار و درس برام عوض شده. درس دیگه اولویتش کمتر از کار نیست. مثلا این چند وقته که درگیر پروژه‌ها و امتحان‌ها بودم خیلی کم تونستم کار کنم. (خانواده > درس => کار)

راستی این مورد دوستی رو موقع نوشتن این پست به ذهنم رسید! دیگه خودتون حدس بزنید چقدر اولویتش بالاست! من دوستای خوبی دارم ولی شاید دوست خوبی براشون نیستم. یعنی اگه بخوام کارهای روزمره‌م رو به این نقش‌ها اختصاص بدم خیلی بعیده که کاری توی دسته‌ی دوستان قرار بگیره! 

البته خیلی وقتا به خاطر دوست از درس و کار زدم ولی اونم این اواخر کم شده! که البته بیشترش به خاطر اولویت‌های خود اون دوستان بود. ولی در حالت کلی بستگی به دوستش داره. شاید بهتر باشه تلاش کنم که یه کمی دوست بهتری باشم.

مشخص بودن این اولویت‌ها خیلی از تصمیم‌گیریهارو برای آدم آسان میکنه، بعدا هم آدم برای خودش دلیل داره. چون تصمیمتون به خاطر یک احساس لحظه‌ای(مودی) نبوده و از یک قانون و قاعده پیروی کرده، هر چند اون قانون بعدا عوض بشه ولی رفتار شما در اون لحظه قاعده‌مند بوده.

آخرای تابستون بود که دغدغه‌های این چند نقش خیلی با هم قاطی شده بودند. چند جلسه‌ای رفتم مشاوره و درسته که بحثمون به جای دیگه‌ای کشید ولی این سوالش که اولویت‌هات چیه منو به خودم آورد و سعی کردم اولا این حیطه‌هارو از هم جدا کنم و اولویت‌بندی کنم. همینا برای انتخاب شغل و سبک زندگی هم مهم هستن. مثلا به نظرم بهتره شغل آدم از زندگش جدا باشه. حالا بعضیا هم برعکس اینو میگن ولی من فعلا نظرم اینه که شغل قرار نبوده اینقدر مهم باشه که زندگی رو تحت شعاع قرار بده. (حالا بعدا مفصل مینویسم)

راستی اگه خدابخواد دوشنبه میریم مشهد. اردوی بین دو ترم دانشگاه رو برای اولین بار ثبت‌نام کردم. 

خدایا شکرت، خودت کمک کن.

۱۷ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۱۳ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان
شنبه, ۲۱ آذر ۱۳۹۴، ۰۳:۱۴ ب.ظ چوپان
سلامتی باغبونی که زمستونشو از بهار بیشتر دوست داره

سلامتی باغبونی که زمستونشو از بهار بیشتر دوست داره

«صلوات برای سلامتی امیرعلی... ما کاری به حکم نداریم. حکم رو کاغذ مال محکمه است. اصلیت حکم مال خداست؛ که ما و منش ریخته و گلریزون می‌کنیم واسه کسی که داره آزاد می‌شه از این چاردیواری... که همه دنیا چاردیواریه... کرم مرتضی علی یه مرد که واسه شرف و ناموسش دوازده سالو کشیده،‌ وجدانش بالاتر از این پولاست که کاغذه. سلامتی سه تن: ناموس و رفیق و وطن. سلامتی سه کس: ‌زندونی و سرباز و بی‌کس. سلامتی باغبونی که زمستونشو از بهار بیشتر دوست داره. سلامتی آزادی. سلامتی زندونیای بی‌ملاقاتی»

این سکانس قشنگ فیلم اعتراض مسعود کیمیاییه. 

دیروز با پدرم و پسرداییم و پسرعموم رفتیم باغ. یکی از موتورهای آب رو گذاشتیم پشت ماشین که بیاریم. یک مقدار هم تیراندازی کردیم. برف بود روی زمین. گلوله درست می‌کردیم و مثل این پلیت‌ها پرتاب می‌کردیم و می‌زدیم! :) ناهار رو هم اومدیم این جمعه‌بازار. در واقع جمعه‌بازار روی اون جاده‌ی باغمونه. کباب جمعه‌بازار خوشمزه‌ترین و غیربهداشتی‌ترین کباب دنیاست! :)

شبیه مرغک زاری کز آشیانه بیفتد/ جدا ز دامن مادر به دام دانه بیفتد

امشب باید راه بیفتم. برگردم تهران. هفته‌های شلوغی پیش رو دارم. برم خداحافظی کنم.

۲۱ آذر ۹۴ ، ۱۵:۱۴ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان

?What is good about this

دیروز (یعنی سه‌شنبه) بعد از ظهر، اکران فیلم «اعتراض»(ساخته‌ی مسعود کیمیایی) بود تو دانشگاه به مناسب روز دانشجو!.  اولین بار یادمه ۳-۴ سال قبل بخشی از این فیلم رو توی اتوبوس دیدم و به نظرم جالب اومد و بعدا پیداش کردم و کامل دیدمش. عجیب بود از اتوبوس که همچین فیلمی پخش کنه. معمولا اتوبوس‌ها یک سری از این فیلم‌های زرد طنز با چندتا بازیگر بزک کرده پخش می‌کنن.  خلاصه آقای نوری‌زاده پیشنهاد کردن که بریم برای دیدن این فیلم. منم بلیط گرفتم. بعد از فیلم هم خود کیمیایی اومد. بماند که بنده خدا می‌گفتن کسالت داشته و وقتی پشت میکروفن نشست گفت که من وقتی شمارو دیدم حالم خوب شد! ولی به نظرم آخر مصاحبه با سوالات چرت بچه‌ها! نظرش عوض شد!!

قرار بود با دوستی بیاییم میاندوآب. اون گفت که بلیط پیدا نکرده. منم زنگ زدم به چندتا راننده‌ای که میشناختم و همه‌شون گفتن به خاطر راهبندون دیروز ماشینامون نیومدن سمت تهران و الان به سمت این طرف سرویس نداریم. ولی جاده باز شده، بمون فردا بیا.  کلی کلنجار رفتم که برم یا بمونم. خلاصه تصمیم گرفتم برم ترمینال تا ببینم چه زاید. گفتم فوقش میرم تبریز.  خواهرم هم قرار بود از خوی بیاد میاندوآب. به خاطر من. آخه اگه این بار هم همدیگرو نمی‌دیدیم شاید میموند برای حداقل یک ماه دیگه و میشد ۳ ماه دوری! خلاصه زنگ زدم به خواهرم که برنامه‌ی شما چیه؟  گفتن بعد از ظهر حرکت می‌کنیم. راستش با خودم می‌گفتم خوب میشه که برم ارومیه و منتظر اونا بمونم. حتی می‌‌خواستم اگه وقت شد و شانس یاری کرد اون حماقت فانتزیم رو هم عملی کنم. ولی خب برنامه‌ها خیلی جور نشد. با دوست آقای نوری‌زاده که اتفاقا اون هم می‌خواست بره تبریز، عازم شدیم. 

پشت صندلی‌ای که ما نشسته بودیم پله‌ی وسط اتوبوس بود. و یک مسافر هم برای اونجا سوار کرده بودند. مصیبتی داشتیم با این مسافر. طرف معتاد بود. تازه هم از کربلا اومده بود. اصلا معلوم نبود دیوونه‌س یا چیه. هذیون می‌گفت. کل کیفشو خالی کرد رو پله. انگار که دنبال جنسش باشه. با ناخن‌گیر! با چراغای پله ور می‌رفت. یا دکمه‌ی درب اتوبوس رو می‌خواست از جاش در بیاره. شدید مشکوک شده بودیم بهش. انگار که خمار باشه و ندونه چیکار داره می‌کنه.  همسفر من خواب بود و کیف‌های ما هم زیر پاهامون و در دسترس جناب مسافر مشکوک. برای همین نمی‌تونستم بخوابم. داشتم کشیک می‌دادم که ببینم چیکار می‌کنه. نمی‌دونم چیکار کرد که از پایین ِدر باد سردی اومد. همسفر بیدار شد و گفت که برو به کمک‌راننده بگو که چرا یهو این سرما اومد؟ «فقط دقت کن جدی بگی!». همین تک جمله برام کافی بود.

من عاشق نقش بازی کردنم. اصلا یه بار برای یکی میگفتم که مگه زندگی غیر از نقش بازی کردنه؟ گفتم باشه. یک جدیتی نشون شما بدم که ... . خلاصه از اینجا به بعد داشتم به صورت تعمدی خشم رو در درونم تولید می‌کردم و می‌ریختم رو سر شاگرد راننده. بعد یه جاهایی احساس می‌کردم خیلی دارم تو نقشم فرو میرم به خودم یادآوری می‌کردم که این خشم نباید وارد من بشه و یه لبخند درونی می‌زدم. این خشم رو فقط باید خالی کنم. «چه خبره تا سقف اتوبوس مسافر سوار کردید؟» «ما که قرار نیست تا صبح مواظب مسافر شما باشیم» «ببر بنشون کنار راننده حواستون بهش باشه می اینجا می‌خوایم بخوابیم» و ... .   خلاصه یه جایی دیدم این همسفر ما داره منو به آرامش فرامی‌خونه! سر اولین ایست بازرسی جناب مسافر مشکوک رو بردن پیش راننده و از ما هم معذرت‌خواهی کردن!  

خیلی وقتا باید خشممون رو کنترل کنیم نه اینکه سرکوب کنیم. کنترل خشم هم یعنی اینکه در عین رعایت اصول اخلاقی ناراحتی درونی‌تو خالی کنی. بدون این که فحش بدی یا از لفظ بدی استفاده کنی با تحکم حرفتو بزنی. دیشب یه فرصت بود این رو تمرین بکنم. 

من شاید در اکثر مواقع آدم شوخ و غیرجدی به نظر برسم. راستش انتخاب خودم اینه. یعنی نقشیه که دوست دارم. ولی خوشم میاد نشون بدم که تو نقش‌های دیگه هم میتونم به همین اندازه بازی کنم! نقش آدم بی‌تفاوت. نقش آدم سنگدل. نقش آدم مغرور. نقش آدم ساده. نقش آدم احمق، نقش آدم مهربون و فداکار نقش آدم عاشق. نقش آدم دلسوز. آدم فراموشکار، آدم صبور، عجول، آدمی که سرش شلوغه! و هزاران هزار نقش دیگه.

برای همین هم معمولا توی زندگی هر اتفاقی بیفته، حتی اگه تو ظاهر تلخ باشه به این فکر می‌کنم که الان فرصت تجربه کردن کدوم نقشه؟ چه استفاده‌ای از این موقعیت می‌تونم بکنم؟

What's good about this?

۱۹ آذر ۹۴ ، ۰۱:۵۴ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

رفیق(درس‌هایی از پدرم)

امشب پدرم یه خاطره تعریف می‌کرد از سربازی و خدمتش. خاطره‌ای که قبلا هم تعریف کرده. اینکه آموزشی رو افتاده بودن تهران و زمستون بوده و یه روز که برف سنگینی اومده بوده میگن یه سری بیل شکسته هست، کسی بلده دسته‌ی اینارو عوض کنه؟ و پدرم میگه آره من بلدم! و میگه خب تنهایی که نمیشه این رفیقام هم بیان کمکم. پدرم همیشه توی خاطرات اونموقع از رفیقاش میگه که فکر کنم منظورش جبّار و حمید باشه. 

میگه با اینا رفتیم و بیل‌هارو انداختیم توی بخاری بزرگ چوبی! تا دسته‌های شکسته‌شون بسوزه و ... و خودمون من منتظر موندیم. اینجا مادرم میپرسه بلد بودید؟! میگه چی بلد بودیم؟ تازه دیپلم گرفته بودیم! اگه نمی‌رفتیم اونجا باید می‌رفتیم برفی که دیشب باریده بود رو از محوطه‌ی یک هکتاری صبح‌گاه پارو می‌کردیم! «کافی بود یه کمی مغز به خرج بدیم!» بعدش دستگاه رنده بود خیلی طرز کارشو بلد نبودیم ولی یه کمی ور رفتیم و یاد گرفتیم و بیل‌هارو دسته کردیم و تهش هم گفتند از سربازهایی که اینارو شکوندن اینقدر جریمه بگیرید. 

بعد میگه یه بار هم کلید در خوابگاه رو تعمیر کردم و چندتا کار دیگه اینجوری پیش اومد، انجام دادم. یه فرمانده که درجه‌دار قدیمی بود و مجروح شده بود گفت اگه بخوای بگم همینجا بمونی پیش خودمون و نری جبهه؟ یه نفر فنی لازم داریم اینجا. اینجای داستان با هیجان میگم خب چرا نموندی؟!

میگه گفتم آخه رفیقام؟ نمیتونم من بمونم اینجا اونا برن جبهه! اینجا یه جوری از ته دل میگم! «ای‌بابا آدم گاهی وقتا به خاطر رفاقت چه حماقت‌هایی که نمیکنه!!! می‌موندید دیگه!» ( اینجارو توی دلم میگم: کدوم رفیق؟ کدوم کشک؟ این رفیقایی که میگی آخرین بار کی رفتی خونه‌شون؟ من بگم؟ آخرین بار ابتدایی بودیم رفتیم خونه‌ی حمید اینا. اصلا شما که به هیچ‌وجه رفیق‌باز نیستید!) انتظار هم دارم که بابام تایید کنه حرفم رو و بگه آره راست میگی جوونی و خامی و رفاقت و ... . تهش هم بگه پسرم تو اینجوری نباش! خیلی پابند رفیق نباش! تا من درسی که دلم می‌خواد رو بگیرم از این ماجرا! ولی

 

میگه «اونموقع گفتم آخه بمونم اینجا اگه اتفاقی بیفته، چطوری برگردم روستا؟» (بازم توی ذهنم به صورت سریع! میگم یعنی چی چطوری برگردم روستا؟! با ماشین! اتوبوس! یعنی اینقدر وابسته بودید بهشون؟! یعنی چی؟) یه لحظه سکوت می‌کنه! (تازه دوزاری من هم میفته!) تازه می‌فهمم منظور از «اتفاق» و «چطوری» چیه! تازه می‌فهمم منظور از رفیق اونموقع چی بوده. تازه می‌فهمم اینکه تا آخرین نقطه کنار هم بودن یعنی چی. تازه می‌فهمیم چی رو نمی‌فهمم.

۰۲ مهر ۹۴ ، ۰۰:۳۲ ۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
چوپان

شارژر

خب سه شنبه تا شنبه شرکت تعطیل بود به خاطر ولادت امام رضا(ع).
ما هم گفتیم یه کمی زودتر بیاییم خونه. سوار اتوبوس شدیم و اومدیم.
بعد از چهارسال اومدن و رفتن برای اولین بار شارژر لپتاپمو جا گذاشتم تو تهزان. اینو شب اولی که رسیدم خونه فهمیدم. اونم بعد اینکه شارژ لپتاپ به نصف رسید. همون لحظه در لپتاپو بستم و به زندگی بدون اون عادت کردم! دیروز هم روی لپتاپ قبلیم که خواهرم استفاده میکنه آنتی‌ویروس نصب کردم! بنده خدا همیشه میگفت منم میگفتم باشه و باز بدون نصب برمیگشتم تهران. 
امروز رفتیم باغ. از اون برنامه‌های همیشگی کباب جمعه‌بازار. درختهای هلو میوه دادن امسال. کلی ذوق کردم. الان هم دارم از گوشیم این پست رو میذارم. باید یه کمی مهارت تایپ با گوشبمو زیاد کنم. راستش با اون گوشی‌های نوکیای دکمه فیزیک خیلی بیشتر و بهتر تایپ میکردم! اصلن من کی‌برد فیزیکی گوشی‌هارو حتی برای بازی هم ترجیح میدم.
یادمه اونموقع خونده بودم یک نویسنده‌ی ژاپنی کل یک کتابشو همینجوری با گوشیش تایپ کرده بوده! منم نوت مینوشتم اونموقع واسه خودم. 
میخواستم تجربه‌ی نوشتن پست با موبایل رو امتحان کنم.
همین. فعلا خونه هستم. معلوم نیست تا کی. یه پست دوست دارم بنویسم.
یا علی.

 

پ.ن: خب این پست درسته که با گوشی نوشته شد ولی نتونستم منتشر (یا حتی ذخیره ش) کنم. برای همین فرستادم تو evernote و الان از لپتاپ قدیمی اینو منتشر می‌کنم. (نمی‌دونید چقدر زور زدم تا این نیم‌فاصله‌هارو تایپ کنم. فردا هم پاشم برگردم تهران.

۰۸ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۰۲ ۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان