گوشه ای از دنیای یک چوپان امروزی!

۲۲ مطلب با موضوع «خانه رفتن ها» ثبت شده است

اتفاق

پدرم ماشین قبلی رو که پژو بود فروخت یه وانت دوکابین مزدا خرید یه هفته پیش. چهارشنبه صبح که میرفته اداره میره کارت ورودشو از تو ماشین برداره که پیاده بره. بعد میگه بذار با ماشین برم. خلاصه در گاراژو باز میکنه و میاد کلید رو بندازه که ماشین گرم بشه نگو ماشین رو دنده‌س و یهو روشن میشه و از گاراژ میاد بیرون و میخوره به دیوار همسایه روبرویی. بابام هم پاهاش رو زمین بوده و فقط خم شده بوده تو ماشین و همینجوری با ماشین کشیده میشه و در ِ باز ماشین میخوره به در گاراژ و ... . خلاصه که استخوان لگنش شکسته میشه. 

مادرم ساعت ۱۱ به من زنگ زد و خبر داد. پاشدم رفتم ترمینال و شب ساعت ۱۰ مستقیم رفتم بیمارستان. شب موندم کنارش.شبا خیلی بی‌تابی میکنه. پدرم آدمی نیست که بتونه چند ساعت یه جا بشینه بر خلاف من!. و بیشترین اذیت شدنش به خاطر همینه! دکترش گفت که عمل نمیخواد ولی چون استخوانش شکسته باید حداقل ۳۰-۴۰ روز استراحت مطلق بکنه و رو تخت بخوابه. 

فعلن خونه هستم. تصمیم گرفتم این ترمم رو حذف کنم. با این که هر کی میشنوه میگه نه نمیخواد ولی من تقریبن تصمیممو گرفتم. خیلی با عجله اومدم خونه و شاید یه سر بیام وسایلمو بیارم.

خلاصه که کل ماجرا این بود. دعا کنید که کم اذیت بشه و زود خوب شه.

۲۳ آبان ۹۳ ، ۱۴:۲۵ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان

یک پست شبیه آش!

داشتم فکر می‌کردم که از چی بنویسم و از کجا بنویسم بعد دیدم که این مدت چقدر حرف برای گفتن داشتم و نزدم!

خلاصه شروع می‌کنم از اول شهریور. اوایل شهریور ترم تابستونیم تموم شد و پروژه‌ی ترم قبل! رو هم تحویل داده بودیم و حدود یک هفته یک بی‌مسئولیتی کامل رو تجربه کردم! خواب و سریال و رمان و خلاصه بدون هیچگونه دغدغه و دلمشغولی!!

ولی از اول شهریور با مدیرعامل شرکت صحبت کردم که برم سر کار!(آهان اصلن یادم رفت بگم که با ماجراهایی عجیب من کارمند شرکت بیان شدم! همین شرکتی که بلاگ رو زده) خلاصه رفتیم و شروع به کار کردیم و یه دو هفته‌ای گذشت. تا آخر هفته‌ی قبل که مرخصی گرفتم و اومدم خونه. این دو هفته تجربه‌ی خوبی بود از کار. این هفته‌ی دوم که از صبح زود می‌رفتم شرکت و عصر بر‌میگشتم و به اندازه‌ای خسته می‌شدم که زود خوابم ببره!

و اما از پنجشنبه میاندوآبم. چهارشنبه عصر بدون بلیط و هماهنگی با راننده رفتم ترمینال و ماشین پیدا نکردم و مجبور شدم روی پله‌ی یه اتوبوس بوکان بشینم! البته با دوستم. و کل شب رو صحبت کردیم و صبح از بوکان پدر دوستم اومد دنبالمون و ... . پنجشنبه عصر + کل جمعه + شنبه و یکشنبه(همین امروز یا دیروز) باغ بودیم. یونجه رو برداشت کردیم(فعل معادل "بیچماخ" چیه؟[دوستان گفتند «درو کردن»]) و امروز هم کمی از دیوار دستشویی رو ساختیم!

این چهار روزی که اینجا بودم تقریبن همه‌ش با خونواده بودم و اصطلاحن برای خودم نبودم! البته این وسط وقت کردم و کتاب "و نیچه گریه کرد" (همون "وقتی نیچه گریست") رو تموم کردم! (قضاوت نکنید! فاز فلسفه ملسفه نگرفتم! این کتابش بیشتر فاز روانشناسیه تا فلسفی) (ای بابا وسواس پیدا کردم که این همه پرانتز رو درست باز و بسته کردم یا نه! :) ) فردا(همین امروز) هم صبح باید انتخاب واحد بکنم که ایده‌ی خاصی برای ترم بعد ندارم! صبحی بابام بهم طعنه می‌زد تو که می‌خوای پنج‌ساله بکنی دیگه واسه چی انتخاب واحد می‌کنی بگو یه هرچی بود یه چیزی بدن خودشون که بخونی دیگه!! :)) خب باید باز کار کنم روی این قضیه‌ی پنج‌ساله کردن و بعضی قضایای دیگه!

امروز که باغ بودم و به معنای واقعی کلمه عملگی می‌کردم شدید خسته شدم! در این حد که عصر ۷-۸تا گوجه رو همینجوری چیدم و خوردم!!!!! دستام هم یه جوری زبر شدن که الان که پلکامو میمالیدم از زبریش تعجب کردم!!

تو این چهار روزه که یه وقت پیدا نکردم با مادرم بشینم صحبت کنم و کمی سبک بشم. فعلن که صبر می‌کنم. امروز صبح وقتی بابام اون طعنه‌ی پنج‌ساله کردن رو زد مادرم برگشت گفت که نه دیگه علی پنج‌ساله نمی‌کنه. فکر کنم منظورش این بود که بیخیال اپلای شدم و به خاطر اپلای می‌خواستم پنج‌ساله کنم! ولی فکر کنم شرطمو برای اپلای نکردن فراموش کرده بود! :) باید یه بار دیگه بشینم برنامه‌هامو باهاش هماهنگ کنم! 

وای که چقدر حرف زیاده و این پست شد از هر دری سخنی!

داشتم حساب می‌کردم دوساله که مشهد نتونستم برم! واقعن نتونستم! در این حد که کل بلیط قطار و رزرو هتل برای منم انجام شد پارسال ولی من نتونستم برم! :( خب این یعنی چی؟ وقتی که قسمته یه جوری آدمو میکشی که آدم نمیفهمه چجوری اومده! ولی وقتی نمی‌خوای آدم هرکاری هم بکنه ... . ولی من می‌خوام بیام. کمک کن. 

دیگه نمی‌تونم بنویسم! الان سه روزه می‌خوام یه ایمیل بنویسم برای یه نفر ولی نمی‌تونم. باید شروع کنم. همین پست رو هنوز اسمی‌ براش انتخاب نکردم دیدم خود همین اسم انتخاب کردن مانع نوشتن میشه گفتم بذار آخرش یه کاری می‌کنم. کلی پست هست که انتشارشون نکردم و نصفه موندن. و البته خیلی وقته که دیگه نه وقت می‌کنم و نه می‌تونم بنویسم.

 

 

۱۷ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۴۰ ۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

تبریز رفتن

روز یکشنبه ساعت ۲۳:۱۵ یکی گفت که کاری که دوشنبه داشتم و برای اون مونده بودم تهران کنسل شده. کلی از این قضیه شاکی شدم که آدم ناحسابی اینو باید این موقع شب بگی؟ من اگه از ظهر می‌دونستم پامیشدم می‌رفتم خونه.

ولی گفت باید این تهدید رو به فرصت تبدیل کنم. زد به کله‌م که پاشم برم تبریز! ساعت ۱۲ از اتاق زدم بیرون. خلاصه ساعت یک بامداد سوار اتوبوس بودم. دوتا کوله پشتی برداشته بودم که توشون لباس و کتاب بود.

شب تقریبن نخوابیدم. کمی از کتاب "تاریک‌ترین زندان" خواندم. به دو نفر از دوستانی که تبریز بودند پیامک فرستادم که دارم میام. البته قبل حرکت تو فیسبوک استتوس گذاشته بودم که میام تبریز.

خلاصه حدود ساعت ۹ رسیدم ترمینال و با تاکسی رفتم فلکه آبرسان. هی داشتم می‌گفتم خیلی وقته تبریز نرفتم. بعد یادم افتاد آخرین باری که زیاد تبریز بودم سه سال پیش بود!!!

خلاصه دوستم امیر ایمانی اومد دنبالم و رفتیم دانشگاه تبریز. نسبت به شریف خیلی خیلی بزرگه! با سرویس داخل دانشگاه رفتیم دانشکده‌ی برق-کامپیوتر. اینا دانشکده‌هاشون هر کدوم واسه خودش دانشگاهیه! چون خیلی عجله‌ای راه افتاده بودم وسایل همراهم شارژ کاملی نداشتند. رسیدیم به پریز و شروع کردیم به تغذیه وسایل همراه!

خلاصه سینا هم اومد و چندنفر دوست دیگه هم دیدیم. نهار خوردیم! رفتیم جلوی دانشکده داروسازی و سعید هم به ما پیوست. امیر رفت سر کلاس. کمی صحبت کردیم و با راهنمایی دوستان رفتیم دانشکده داروسازی رو دیدیم.

بعد رفتیم دانشکده دندانپزشکی و با فرشاد سر کلاس روانشناسی‌شون نشستم!!

و آخرش هم رفتیم دانشکده پزشکی. کمی نشستیم. به صورت اتفاقی فرزاد و خانمش رو دیدیم. بعد هم باز از هم‌شهریا دیدیم.

آخر سر من و سینا و فرشاد و سعید قرار شد بین مقبره‌الشعرا و ائل‌گلی یکی رو انتخاب کنیم. رفتیم ائل‌گلی. وسط راه تو تاکسی بارون شدیدی گرفت. بارون به صورت تناوبی شدت می‌گرفت و بند می‌اومد. هوای ائل‌گلی خیلی عالی بود به خاطر این بارون.

از دوستان خداحافظی کردیم و اومدم ترمینال. تو صف خرید بلیط بودم که امیر رو هم دیدم. با هم اومدیم میاندوآب. تو راه هم ادامه‌ی "تاریک‌ترین زندان" رو می‌خوندم. یه ۷۰ صفحه مونده ازش.

قرار قبلی با خونواده این بود که سه شنبه صبح برسم خونه. ولی دوشنبه عصر ساعت ۹-۱۰ رسیدم! کمی تا قسمتی سورپرایزشون کردم و کادوهای روز پدر و روز مادر و تقدیم کردم! دوربین‌ شکاری دوچشمی و کلیاتِ تعبیر خواب! :))

شکر خدا!

۲۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۳:۲۱ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱
چوپان

فرجه

جمعه رسیدم خانه.

امروز چهارشنبه . حدود سه ساعت دیگه راه میفتم سمت تهران. این چند روزه اتفاقات زیادی افتاد. همه‌ش دوست داشتم بیام بنویسم ولی وفت نشد و ... .

داشتم وسایلمو جمع میکردم که دیدم کلی کتاب آوردم و هیچ کدوم رو حتی باز هم نکردم! این چند روزه هیچ درس نخواندم. عوضش کلی تفریح کردم. کتاب خوندم. دیروز شروع کردم یه رمان حدود ۲۰۰ صفحه‌ای میخونم. اولین بارمه که یه رمان رو به صورت پی‌دی‌اف میخونم. احتمالن بعد‌ها در موردش بنویسم!

پنج‌شنبه کلاس داشتم. و قرار بود دیروز راه بیفتم. دیروز صبح معاون مدرسه زنگ زد و گفت که کلاس تشکیل نمیشه. مادرم گفت که نمیشه نری؟ منم قبول کردم!

جمعه من و بابام و پسرعموم رفتیم باغ. آتیش روشن کردیم. هوا سرد بود. همه‌جا برف. توی باغ یه ساختمونی ساختیم که حدود ۴در۵ متره. بعد جلوی درش یه قسمتی هست تقریبن به همون اندازه که با چوب و برگ یه آلاچیق درست کردیم و تابستون توی اون قسمت مینشستیم. این بار توی اون قسمت یه ظرف از اینا که توش گچ میگیرن گذاشته بودیم و توش چوب ریخته‌بودیم و آتیش درست کرده بودیم. این آتیش برف بالای آلاچیق رو آب میکرد و چیکه‌ چیکه آب میریخت رو زمین. حدود ۱۰ متریمون زرینه‌روده! یعنی با یه لوله‌ی ۱۲ متری از رودخونه با موتور آب میکشیم. و آب رود زمستونا بالاتر میاد. توی آب کلی پرنده دیده میشه. این پرنده‌ها اسم‌های محلی  جالبی دارند. یه جور اردک کوچیک و سیاه‌رنگ هست که بیشتر از بقیه به چشم میخوره. اونموقع که من نبودم پدرم دوتا پرنده شکار کرده بود. ولی این بار چیزی گیرمون نیومد. توی ساختمون بابام کمی از سیب‌زمینی‌های ریزی که کاشته بودیم جمع کرده. اونارو به سیخ کشیدیم و گرفتیم رو آتیش. فانوس روشن کرده بودیم. من یه چراغ قوه داشتم از اینا که توی معدن یا غار میزنن به پیشونیشون. اونو به پیشونیم بسته بودم و ... .

شنبه و یکشنبه دقیق یادم نیست چیکار کردیم. آهان یکشنبه عصر(دیگه به عصرا باید گفت اوایل شب!) رفتیم دیدن مدیرمون. کلی با هم صحبت کردیم. توی ماشینشون نشسته بودیم و صحبت میکردیم.

دوشنبه هم رفتیم ده. بعد از ظهر هم رفتیم باغ. جاده‌ی باغ برف و یخ بود و اونروز قبل از ماشین دیگه‌ای نرفته بود. آموزش رانندگی در برف هم دیدیم. لیز خوردیم. شلیک هم کردیم. عجب لذتی میده شلیک و تیراندازی و شکار. اضافه‌ش میکنم به کارهای لذت‌بخش زندگیم.

سه شنبه هم رفتیم مهاباد با پدرم. ماشین هم من میروندم. 

امروز هم که آماده میشم راه بیفتم. ساعت ۹:۳۰.

 

.............

بریم تهران به زندگیمون برسیم. درس بخونیم. کار کنیم. خدارو هم شکر کنیم. 

۰۴ دی ۹۲ ، ۱۸:۳۵ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

عید قربان + حال درون

سلام!

قبلن که نرخ پست دادنم اینطوری بود که تقریبن با یه نرخ ثابت چند روز یک بار پست مینوشتم و تقریبن توی اون چند روز هرچیزی که ذهنمو درگیر کرده بود تبدیل میشد به پست. ولی تازگی اینجوری شده که ۲-۳ هفته چیزی نمینویسم. بعد همه چی جمع میشه روی هم و یهو مثلن تو ۲-۳ روز متوالی چند تا پست نوشته میشه.

خوب نیست. بهتره برگردم سر همون حالت قبلی.

خب دیروز عید قربان بود. من هر سال عید قربان رو هرطوری که بوده خودمو رسوندم خونه. سال اول یادمه که دوشنبه بود. و من فقط ۱۲ساعت خونه بودم! پارسال هم یک روز و نصفی خونه بودم. ولی امسال احتمالن ۳روز بتونم اینجا باشم. 

دیروز که کار خاصی نکردم. صبح که خونه بودم. فقط عصر یه سر رفتم بیرون یکی از بچه‌های کنکوری امسالو دیدم. شب هم رفتیم خونه دایی و عمو.

امروز هم متاسفانه خیلی دیر از خواب بیدار شدم. این پرخوابی جدیدن خیلی اذیتم میکنه. خیلی غیرعادیه این وضعیت. احساس میکنم دلیل جدی‌ای باید داشته باشه. زده به کله‌م که برم حجامت یا اهدای خون. ممکنه به خاطر پرخونی باشه!

این آخر هفته فکر کنم ۳جا عروسی دعوتیم. هیچ وقت از مراسم عروسی خوشم نیومده! احتمالن یه جوری بپیچونم. امروز شام هم یه جا دعوت بودیم. رفتم ولی بعد شام برگشتم خونه.

برای این چند روز کلی تکلیف درسی دارم. خیلی بدم میاد از این حالت که میای خونه و تمرینا نمیذارن درست لذت ببری از این ساعات.

زندگیم به یه حالت بحرانی رسیده. یه چیزی مثه همون آرامش قبل طوفان. احتمالن شاهد تغییراتی باشیم که این بار سعی میکنم زیاد انقلابی نباشن. شاید باورش سخت باشه ولی چیزی که این روزا شدیدن بهش احساس نیاز میکنم یه سلوله!! یه زندان. یه حبس. یه کمی بشینم. یه کمی فکر کنم . یه کمی کتاب بخونم. اینترنت هم نداشته باشم!. خلاصه یه مدت مواظب باشید.

به یک بازخوانی نیاز دارم.

الان نشستم توی اتاق کوچک کنار کوچه. امشب همسترهارو نذاشتیم توی زیرزمین و توی این اتاق هستن.

فعلن همین. سعی میکنم بیشتر اینجا بنویسم. احتمالن یه مدت نیام توییتر.

۲۶ مهر ۹۲ ، ۰۲:۴۴ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

مسافرت خانوادگی

دیروز عصر به مامانم زنگ زدم. گفت که برنامه‌ت چیه برای آخر هفته. میخوایم بریم مسافرت. 

 

راستش چند وقته دلم لک زده بود برای یک مسافرت خونوادگی مثه اون قدیما. یه سالی که به خاطر کنکور من زیاد نتونستیم بریم مسافرت. یک سال هم منتظر کنکور خواهرم بودیم. 

البته این مدت مسافرت رفتما ولی مزه‌ی اون مسافرت‌های قدیمی هنوز زیر زبونمه. این که بشینیم تو ماشین بزنیم به دل جاده. بریم جاهایی که نمیشناسیم. بعد بابام هر ۲-۳ ساعت نگه داره که پیاده بشید یه کمی قدم بزنید.

یا مثلن شب دیر وقت رانندگی کنه و من و مامانم صحبت کنیم که خوابمون نبره!

برسیم یه جایی و به جای هتل و مسافرخونه بساط چادر رو راه بندازیم.

 

عاشق این سفرهام. خدا کنه این سفر یکی دوروزه هم خوش بگذره!

////////

این کار انتخاب رشته قشنگ دهان منو مسواک کرد!(به قول یه نفر) یعنی هر کی میاد یه دل سیر شکوه میکنم از زمین و زمان.

//

رفتم زبان تعیین سطح کردم برم یه کمی مکالمه زبان یاد بگیریم(از خیلی پایه!)

/

دلم و در واقع ذهنم پره از حرف. منتظر فرصت میگردم بنویسمشون. فعلن ۲-۳ روز دور میشیم از زندگی مجازی و واقعیتر زندگی میکنیم.

 

یاحق!

۱۱ تیر ۹۲ ، ۱۴:۲۸ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان

خانه آمدن ۳۱ اردیبهشت

فکرش را بکن صبح ساعت ۵ رسیدم خونه. بعد بابام گفت کلیدای اداره‌ش مونده باغ. بعد نماز پاشدیم رفتیم باغ. صبحونه رو اونجا خوردیم و ساعت ۷:۳۰ رسیدیم خونه . با خودم میگفتم الان اگه تهران بودم تازه کلاس مدارالکتریکی تشکیل میشد! و من اینجا دارم از باغ برمیگردم.

 

هر چقدر از وصف زیبایی و لذت صبح امروزم بگم کم گفتم. به معنای واقعی کلمه ذوق کرده بودم و خونواده هم از این ذوق‌زدگیم تعجب کرده بودن.

 

بین الطلوعین کنار رودخونه ، توی طبیعت، هوای عالی، صدای پرنده ها، کنار خونواده ... . خدایا شکرت!

۳۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۸:۲۷ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

جمعه ۱۳ اردیبهشت

جمعه ۱۳ اردیبهشت:

تا قبل از ظهر که رفته بودم بیرون. اتفاقی مدیر دوره راهنمایی و معلم علوم راهنماییمون رو دیدم. معلم علوممون موهاش سفید شده بود. دلم گرفت! یک زمانی با هم فوتبال بازی میکردیم. مدرسه بعد از ظهرها کلاس تقویتی گذاشته بود میرفتیم فوتبال بازی میکردیم با بچه ها!!

برای ناهار قرار شد با بابام هم بریم باغ و هم اینکه تو راه کباب بگیریم. وسط راه دیدیم زیاد گرسنه نیستیم گفتیم خودمون گوشت بگیریم برگ بپزیم. (خلاصه از بساط سیخ و منقل همه چی مونده بود خونه و با کمترین امکانات این کار رو کردیم.)

بر این تصمیمم که یک سالی رو کشاورزی یا چوپانی بکنم مصمم‌تر شدم!

برای شب ساعت ۱۰:۳۰ بلیط داشتم(بلیط که چه عرض کنم، به راننده سپرده بودم) اونقدر خسته بودم که تا خود صبح خوابیدم.

صبح هم رسیدم گرفتم تا ظهر خوابیدم!

 

همین!


یکی از مشکلات استفاده‌ی از ‌‌فیل.تر دور بزن اینه که مجبور میشه آدم مثه این ترول ها سرچ کنه!!!!

یه چیزی جستجو کرده بودم که از ۳ کلمه عربی تشکیل شده بود واسه همین نتایج همه ش صفحات عربی بود!! و من مجبور شدم آخرش یه عبارت  "چیه" اضافه کنم! خندم گرفت !

 


از بدی های خیلی بد ِ سیگار اینه که حتی اگه در همون لحظه نکشی هم باعث اذیت میشی! یارو سیگار نمیکشید (در اون لحظه) ولی بوی گندش حال آدمو به هم میزد. بعد اونوقت پدر ِ بنده به خاطر دئودورانت زدن به من گیر میده که شاید بغل دستیت حساسیت داشته باشه و تنگی نفس بگیره!!! نکش آقا نکش


حرفهای ما هنوز ناتمام...

تا نگاه می کنی:
                 وقت رفتن است
بازهم همان حکایت همیشگی  !


پیش از آنکه با خبر شوی

لحظه ی عظیمت تو ناگزیر می شود

 

آی...

ناگهان  
           چقدر زود
                         دیر می شود!

 

 

 

این حال و روز منه! مخصوصن هر وقت که میرم خونه . اولش کلی برنامه دارم . کلی کار قراره انجام بدم. کلی حرف دارم که قراره بزنم. ولی وقتی به خودم میام که مثلن روز آخره و باید با عجله وسایلمو جمع کنم. میترسم عاقبت زندگیمون هم همینجوری بشه. حداقل کاش اون موقع هم یه روز مونده به خودمون بیاییم. حداقل از بین اون همه حرف چند‌تایی رو با عجله بگیم.

 

وقت نشد حرف بزنم.

۱۶ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۲:۳۷ ۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

روز معلم سال ۹۲

صبح دیر بیدار شدم.

کار خاصی نداشتم. چندتا ساچمه. بعد از ظهر یه پیامک پیشنهاد تدریس اومد برام. برای تابستون.

 

عصر رفتم بیرون. کفش دقیقن مدل پارسالمو خریدم. فقط یادم نیس پارسال چه شماره ای بود!!

با چندنفر دوست و آشنا ملاقات کردم. بعد پدرم اومد دنبالم بردم جگرکی!

 

بعد من باز پیاده رفتم سمت مسجد. 

بعدش هم که برگشتم خونه.

و اما جالبترین کار امروز:

پشت لپتاپ نشسته بودم که نمیدونم چی شد بحث این شد که پدرم به معلم دوران ابتداییشون روز معلم رو تبریک بگن. من هم آنلاین شدم و دیدم که معلم سابق پدرم هم آن هستن. سلام دادم و از قول پدرم تبریک گفتم و کمی صحبت کردیم(کردند!). بعد هم دوتا از عکسهای اون موقع را فرستادم براشون. خیلی جالب بود.

فکرش را بکن. حدود سال ۱۳۵۳ یعنی حدود ۳۰ سال پیش.

بازی دنیا چه قدر عجیبه!

۳۰ سال دیگه ما کجاییم؟ چیکار میکنیم؟ معلمهای ما کجا هستند؟

راستی امروز هر چه قدر منتظر موندم یه نفر روز معلم رو به من تبریک نگفت! خب نامردا حداقل یه کلمه که از من یاد گرفتید. و البته این خیلی نکته ی بزرگیه. معلم هم شدی باید معلمی بشی که لیاقت تبریک گفتنو داشته باشی. خیلی باید به این توجه بکن(ی)م.

 

فردا احتمال زیاد بریم باغ.

۱۳ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۰:۲۸ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

روز مادر اومدم خونه

اومدم خونه . با یک اتوبوس خیلی داغون

 
عصر خواستم با بچه ها بریم بیرون . خبر دار شدم که پدر یکی از همکلاسی‌هامون فوت کرده :( . رفتیم مسجد.
 
رفتم با یکی در مورد دو تا مساله صحبت کردم. راضی ام.
 
نمازو رفتیم مسجد جامع. مدیرمونو دیدم.
 
شب شیرینی خوردیم.
 
پنجشنبه دیر بیدار شدم. باغچه ی حیاط رو آب دادم. چند تا ساچمه زدم به سیبل. الان یه کامیت کردم.
 
عصر میرم بیرون. راستی راستی ۵-۶ کیلو وزن کم کردم ظرف یک ماه!!!!!! اصلن باورم نمیشد. وقتی رفتم رو ترازو منتظر وزن قبلیم بودم که یه هو دیدم ۷ کیلو کمتر نشون میده(البته اون لحظه ۱۲ ساعت بود که چیزی نخورده بودم!!) بعدش دوباره وزن کردم ۵ کیلو وزن کم کردم :)
 
گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم
گفتا که شبرو است او، از راه دیگر آید
۱۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۳:۴۲ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان