گوشه ای از دنیای یک چوپان امروزی!

۶ مطلب در دی ۱۳۹۲ ثبت شده است

قم

قرار شد دیروز صبح زود راه بیفتم برم قم که رضا رو ببینم. با رضا از دبیرستان و حتی قبل‌تر دوست بودم. سال سوم که تموم شد رفت حوزه. خبردار شدم که رفته قم. قرار شد برم دیدنش.

ولی دیروز صبح بیدار شدم ولی به خاطر سرماخوردگی نتونستم از جام بیرون بیام. خلاصه ظهر رفتم دانشگاه و یه کمی قرص گرفتم که خوددرمانی کنم. ظهر راه افتم رفتم ترمینال جنوب. یه سواری پیدا کردم و رفتم قم. رسیدم قم. موقع اذان مغرب رسیدم حرم حضرت معصومه. خیلی اتفاقی یکی از طلبه‌های همشهری رو دیدم. پریدم جلوش گفتم سلام آقای "الستی". بنده خدا شوکه‌ شده بود که منو از کجا میشناسی و ... .

خلاصه گفتم با رضا تو فلان شبستان قرار دارم و با هم رفتیم اونجا و ... .

شبش رفتیم خونه‌ی رضا اینا. شب کلی با هم صحبت کردیم. ولی که چقدر اون نوع زندگی زیباست. سرشار از عقیده و ایمان. هدفت مشخصه. هیچ گرهی توی زندگیت نیست که نتونی با اصولت بازش کنی. اصلن چیزایی که برای بقیه مشکل محسوب میشه توی اون سیستم جایی نداره. همه چی مشخص.

احساس می‌کنم به یکی از بزرگترین سوالای امسالم دارم جواب پیدا می‌کنم. اون هم از طرق مختلف.

صحبت‌های رضا خیلی خوب بود و به نظرم اون قضیه‌ای که اون روز مطرح شد بهانه‌ای بود برای این که حرفای دیشب زده بشه. حرفای خیلی ساده و رک. خیلی خیلی ساده.

بهتره چیزی نگم.

 

// بعدن نوشت:

احتمالن تغییراتی محسوس در رفتارم ایجاد بشه. سعی می‌کنم این تغییرات کم‌ترین اذیت رو برای دیگران داشته باشه. در هر صورت ممنون میشم که درک و یاری می‌کنید. :) (به بیانی دیگر بازم دهنتون/مون سرویسه!)

۲۵ دی ۹۲ ، ۲۳:۳۳ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱
چوپان

برای خواهرم

پیشنماز

آمد درست زیر شبستان گل نشست

دربین آن جماعت مغرور شب پرست
 

یک تکه آفتاب؟ نه یک تکه از بهشت...

حالا درست پشت سر من نشسته است

 

"چادر نماز گل گلی انداخته به سر"

افتاده از بهشت بر این ارتفاع پست
 

این بیت مطلع غزلی عاشقانه نیست

این چندمین ردیف نمازی خیالی است
 

گلدسته اذان و من های های های

الله اکبر و... َانَا فی کُلِّ وادِ ... مست
 

سُبحانَ مَن یُمیت ُ و یُحیــــــــی و  لا ا له

ا لّا هُو ا لــَّــذی ا خَذ ا لعهْــــدَ فی ا لَسْت
 

سُبحان ربِّ هر چه دلم را ز من برید

سُبحان ربِّ هر چه دلم را ز من گســــست
 

یک پرده باز پشت همین بیت می کشیم)

(او فکر می کنیم در این پرده مانده است
 

..................................................
 

سارا سلام... اشهد ان لا ا له ... تو

با چشمهای سرمه ای... ان لا ا له ...مست
 

دل می بری که...  حیّ علی ... های های های

" هر جا که هست پرتو روی حبیب هست"
 

بالا بلند! عقد تو را با لبان من

آن شب مگر فرشته ای از آسمان نبست
 

باران جل جل شب خرداد توی پارک

مهرت همان شب.. اشهد ان...دردلم نشست
 

آن شب کبو .. (کبو).. کبوتری از بامتان پرید

نم نم نما (نما) نماز تو در بغض من شکست

 

سُبحانَ مَن یُمیت ُ و یُحیــــــــی و  لا ا له

ا لّا هُو ا لــَّــذی ا خَذ ا لعهْــــدَ فی ا لَسْت

 

سبحان ربِّ هر چه دلم را ز من برید

سبحان ربِّ هر چه دلم را ز من گســــست

 

سُبحان ربی ا لـْـ ... من و سارا .. بحمده

سُبحان ربی ا لــْ ... من و سارا دلش شکست
 

سُبحان ربی ا لـْـ ... من و سارا به هم رسیــ...

سُبحانَ تا به کی من و او دست روی دست؟
 

زخمم دوباره وا شد و  ایاکَ نستعین

تا اهدنا ا لصـْ ... سرای تو راهی نمانده است
 

یک پرده باز بین من و او کشیده اند)

( سارا گمانم آن طرف پرده مانده است

 

خواهر ِ خوب چیزی یکی از بزرگترین نعمت‌های خداست. برای خواهرم.

بنیوشید

۲۴ دی ۹۲ ، ۰۰:۵۷ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

یه درس خوب با یه استاد خوب

راستش اولین بار یادمه سال چهارم ابتدایی بودیم، روز اول مدرسه‌ها بود و تازه معلوم می‌شد که قراره چه کسی معلممون بشه. بعد یادمه یکی از دوستام می‌گفت: 'ای‌ کاش آقای "چتران" معلم ما نشه. میگن خیلی سخت گیره.'

بعد دقیقن یادمه که من اونموقع اون ضرب‌المثل مشک آن است که ببوید رو تازه از مادرم یاد گرفته بودم. بعد من هر وقت یه ضرب‌المثل جدید یاد می‌گرفتم سعی می‌کردم در هر فرصتی ازش استفاده کنم. برگشتم به دوستم که اسمش فرزین بود و یک زمانی در عالم بچگی فکر می‌کردم تا آخر عمر قراره باهاش باشم گفتم "نه فرزین مشک آن است که خود ببوید!!!" الان که یادم میفته می‌بینم چقدر نابجا ازش استفاده کردم!

خلاصه از قضا آقای چتران شدند معلم سال چهارم ابتدایی ما. و چه معلم نازنینی. چقدر مطلب ازشون یاد گرفتیم. چقدر درس‌های مهم زندگی یاد گرفتیم. من همیشه فکر می‌کنم همه‌ی چیزایی که توی زندگی دارم رو از معلمای ابتدایی و راهنماییم یاد گرفتم. یا حداقل خیلی از درسا رو از اونا یاد گرفتم. آقای چتران واقعن خیلی روی زندگی من تاثیر مثبتی داشتند. و من بعد از اون واقعن به این نتیجه رسیدم که نظرم در مورد معلما و استادا ممکنه با نظر بقیه خیلی فرق بکنه.

سال‌های بعد هم اتفاق می‌افتاد که کل کلاس از یه معلم خوششون می‌اومد ولی من دوستش نداشتم یا برعکس.

خلاصه من موقع انتخاب رشته‌ی ترم پنجم(چهارم) با این که می‌تونستم ارائه مطالب رو با استاد ویسی بگیرم ولی به انتخاب خودم با استاد ابطحی برداشتم. چون در موردش خیلی حرف شنیده بودم از بچه‌ها.

واقعن ترم خوبی بود. خیلی چیزا یاد گرفتیم. این که یک استاد غرور استادی نداشته باشه. این که برخورد نادرست دانشچو رو به چیزای دیگه ترمیم نده. واقعن حس استاد به آدم دست میده. کسی که با نق‌های ما کنار میاد و میدونه که این نق‌ها در مسیر آموزش هستند.

دیروز امتحان همین درس بود. باید قبل از جلسه‌ی امتحان فایل‌های مربوط به مقاله و اسلاید‌های ارائه رو بهشون تحویل می‌دادیم. روز قبلش من بهشون ایمیل زدم که اگه میشه فایل‌ها رو با یکی دو روز تاخیر بدیم. این ایمیل شروع یه بحث شد که تا ساعت یک و نیم نصف شب ادامه داشت! از ساعت ۵ بعد از ظهر. خلاصه ایشون با تمدید موافقت نکردند. من هم راستش چون احتمال می‌دادم تمدید نکنند مشغول کار خودم بودم.

مقاله‌ام در مورد بیت‌سکه(bitcoin) بود. ویرایش نهایی‌اش مانده بود. خلاصه تا صبح روش کار کردم و مقاله تموم شد و من بدون هیچ مطالعه‌ای برای امتحان رفتم سر جلسه.

سر جلسه خیلی جالب بود. چندتا کتاب روی میزا بود. هرکس یکی‌شو انتخاب می‌کرد و امتحان بخش اعظمی ازش این بود از این کتاب یک مقاله بنویسید!!! خیلی خیلی ایده‌ی جالبی بود. یعنی من همه‌ش می‌گفتم که امتحان قراره چطور باشه و این درس یه درس عملیه نه حفظی و ... . خداییش این نحوه‌ی امتحان خیلی برام جالب بود. مخصوصن برای منی که دیروزش فقط روی مقاله‌م کار کردم و هیچی نخوندم.

خلاصه بعد از تموم شدن این بخش. رسیدیم به سوال آخر که امتیازی شد. وقتی سوال رو دیدم شوکه شدم!

همه‌ی ایمیل‌های رد و بدل شده‌ی دیروز و دیشب بین من و استاد!!!! سوال این بود که این یک نمونه‌ی واقعی از مذاکره است!! با توجه به این به ۴تا سوال جواب بدید. جدای از امتحان و نمره‌ی درس و نتیجه‌ی بحث اون شب واقعن کارشون برام جالب بود. واقعن لذت بردم.

همین! همچین استادایی هم پیدا میشن :). با این که به قول خودش شاید بهش کلی فحش بدیم ولی ته دلم خیلی ازش راضی‌ام. حتی اگه این درس نمره‌ی بدی هم بگیرم بازم ازش راضی‌ام.

۲۲ دی ۹۲ ، ۱۳:۴۸ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان

قاصد یار

توی فیسبوک یه پیجی هست شعرای ترکی رو به صورت عکسای قشنگ در میاره و میذاره

چند روز پیش این بیت شهریار رو گذاشته بود

بعد من هم یه چیزی به ذهنم رسید و سعی کردم درستش کنم

البته اینجا خطّم خیلی افتضاح شد

۱۶ دی ۹۲ ، ۰۰:۴۹ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

کچلی اوایل هر فصل

دیروز رفتم موی سرمو کوتاه کردم(زیاد کوتاه) دوست داشتم کچل کچل کنم. بعد یادم افتاد که امسال تقریبن اوایل هر فصل یه کچلی داشتم!

خیلی وقته دیگه اینجا کم می‌نویسم . نمیدونم شاید دلیلش فیسبوک باشه. آخه یه مدت که دلیلش توییتر بود. این وبلاگ جایی بود که ذهنیاتمو توش تخلیه کنم. بعد مثلن هر چند روز ذهنم به یه موضوعی مشغول بود و بعد اون موضوع رو می‌آوردم اینجا تخلیه می‌کردم.

این مدیا(رسانه‌)‌های مختلف اجتماعی مثل بلاگ‌نویسی و توییتر و فیسبوک و ... فکر میکنم شکل ظرف ذهنی آدم رو تغییر میده. مثلن آدم هر بار که ذهنشو تخلیه میکنه میاد محتویات رو در قالب اون مدیا جا بده. مثلن توی توییتر سعی میکنی حداکثر در چندتا توییت جمعش کنی. بعد یه مدت عادت میکنی. همینه که هر وقت میخوام اینجا چیزی بنویسم می‌بینم که دیگه مثه قبل نمیتونم زیاد بنویسم. کل نوشته‌م میشه یکی دو خط!

حتی گاهن اتفاق افتاده چندبار ذهنمو پر و خالی کردم تا یه پست بتونم بنویسم!

خلاصه اینکه در آغاز فصل زمستان هستیم.

همین.

یه سامانه پیامک گرفتم. خیلی جالب بود! یه چند روزی کلی از کارامو با اون انجام دادم. یه چند نفری بودن که بهشون پیامک‌های یکسانی میفرستادم به خاطر اونا بود که تهیه کردم.

راستی سیستم عامل اندروید هم به جمع‌ سیستم‌عامل‌هایی که باهاشون کار میکنم اضافه شد! البته فعلن که چیز خاصی ندیدیم ازش.

این هفته هم ۴تا امتحان دارم.

دیشب به خواب شیرین دیدمت خندان :)

۱۴ دی ۹۲ ، ۲۱:۱۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان

فرجه

جمعه رسیدم خانه.

امروز چهارشنبه . حدود سه ساعت دیگه راه میفتم سمت تهران. این چند روزه اتفاقات زیادی افتاد. همه‌ش دوست داشتم بیام بنویسم ولی وفت نشد و ... .

داشتم وسایلمو جمع میکردم که دیدم کلی کتاب آوردم و هیچ کدوم رو حتی باز هم نکردم! این چند روزه هیچ درس نخواندم. عوضش کلی تفریح کردم. کتاب خوندم. دیروز شروع کردم یه رمان حدود ۲۰۰ صفحه‌ای میخونم. اولین بارمه که یه رمان رو به صورت پی‌دی‌اف میخونم. احتمالن بعد‌ها در موردش بنویسم!

پنج‌شنبه کلاس داشتم. و قرار بود دیروز راه بیفتم. دیروز صبح معاون مدرسه زنگ زد و گفت که کلاس تشکیل نمیشه. مادرم گفت که نمیشه نری؟ منم قبول کردم!

جمعه من و بابام و پسرعموم رفتیم باغ. آتیش روشن کردیم. هوا سرد بود. همه‌جا برف. توی باغ یه ساختمونی ساختیم که حدود ۴در۵ متره. بعد جلوی درش یه قسمتی هست تقریبن به همون اندازه که با چوب و برگ یه آلاچیق درست کردیم و تابستون توی اون قسمت مینشستیم. این بار توی اون قسمت یه ظرف از اینا که توش گچ میگیرن گذاشته بودیم و توش چوب ریخته‌بودیم و آتیش درست کرده بودیم. این آتیش برف بالای آلاچیق رو آب میکرد و چیکه‌ چیکه آب میریخت رو زمین. حدود ۱۰ متریمون زرینه‌روده! یعنی با یه لوله‌ی ۱۲ متری از رودخونه با موتور آب میکشیم. و آب رود زمستونا بالاتر میاد. توی آب کلی پرنده دیده میشه. این پرنده‌ها اسم‌های محلی  جالبی دارند. یه جور اردک کوچیک و سیاه‌رنگ هست که بیشتر از بقیه به چشم میخوره. اونموقع که من نبودم پدرم دوتا پرنده شکار کرده بود. ولی این بار چیزی گیرمون نیومد. توی ساختمون بابام کمی از سیب‌زمینی‌های ریزی که کاشته بودیم جمع کرده. اونارو به سیخ کشیدیم و گرفتیم رو آتیش. فانوس روشن کرده بودیم. من یه چراغ قوه داشتم از اینا که توی معدن یا غار میزنن به پیشونیشون. اونو به پیشونیم بسته بودم و ... .

شنبه و یکشنبه دقیق یادم نیست چیکار کردیم. آهان یکشنبه عصر(دیگه به عصرا باید گفت اوایل شب!) رفتیم دیدن مدیرمون. کلی با هم صحبت کردیم. توی ماشینشون نشسته بودیم و صحبت میکردیم.

دوشنبه هم رفتیم ده. بعد از ظهر هم رفتیم باغ. جاده‌ی باغ برف و یخ بود و اونروز قبل از ماشین دیگه‌ای نرفته بود. آموزش رانندگی در برف هم دیدیم. لیز خوردیم. شلیک هم کردیم. عجب لذتی میده شلیک و تیراندازی و شکار. اضافه‌ش میکنم به کارهای لذت‌بخش زندگیم.

سه شنبه هم رفتیم مهاباد با پدرم. ماشین هم من میروندم. 

امروز هم که آماده میشم راه بیفتم. ساعت ۹:۳۰.

 

.............

بریم تهران به زندگیمون برسیم. درس بخونیم. کار کنیم. خدارو هم شکر کنیم. 

۰۴ دی ۹۲ ، ۱۸:۳۵ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان