قرار شد دیروز صبح زود راه بیفتم برم قم که رضا رو ببینم. با رضا از دبیرستان و حتی قبلتر دوست بودم. سال سوم که تموم شد رفت حوزه. خبردار شدم که رفته قم. قرار شد برم دیدنش.
ولی دیروز صبح بیدار شدم ولی به خاطر سرماخوردگی نتونستم از جام بیرون بیام. خلاصه ظهر رفتم دانشگاه و یه کمی قرص گرفتم که خوددرمانی کنم. ظهر راه افتم رفتم ترمینال جنوب. یه سواری پیدا کردم و رفتم قم. رسیدم قم. موقع اذان مغرب رسیدم حرم حضرت معصومه. خیلی اتفاقی یکی از طلبههای همشهری رو دیدم. پریدم جلوش گفتم سلام آقای "الستی". بنده خدا شوکه شده بود که منو از کجا میشناسی و ... .
خلاصه گفتم با رضا تو فلان شبستان قرار دارم و با هم رفتیم اونجا و ... .
شبش رفتیم خونهی رضا اینا. شب کلی با هم صحبت کردیم. ولی که چقدر اون نوع زندگی زیباست. سرشار از عقیده و ایمان. هدفت مشخصه. هیچ گرهی توی زندگیت نیست که نتونی با اصولت بازش کنی. اصلن چیزایی که برای بقیه مشکل محسوب میشه توی اون سیستم جایی نداره. همه چی مشخص.
احساس میکنم به یکی از بزرگترین سوالای امسالم دارم جواب پیدا میکنم. اون هم از طرق مختلف.
صحبتهای رضا خیلی خوب بود و به نظرم اون قضیهای که اون روز مطرح شد بهانهای بود برای این که حرفای دیشب زده بشه. حرفای خیلی ساده و رک. خیلی خیلی ساده.
بهتره چیزی نگم.
// بعدن نوشت:
احتمالن تغییراتی محسوس در رفتارم ایجاد بشه. سعی میکنم این تغییرات کمترین اذیت رو برای دیگران داشته باشه. در هر صورت ممنون میشم که درک و یاری میکنید. :) (به بیانی دیگر بازم دهنتون/مون سرویسه!)