گوشه ای از دنیای یک چوپان امروزی!

۱۸ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۲ ثبت شده است

خواطر

امروز برگشتنی از باغ، بابامو گذاشتم اداره و اومدم ماشینو بشورم( و همین فکر کنم شد دلیل بارون بعدش)

بعد شال و کلاه کردم رفتم فرمانداری!

بعدش هم ماشینو بردم گذاشتم اداره و پیاده افتادم تو شهر.

نمازو با مهدی رفتیم مسجد جامع. وقتی حاج آقای حسن‌زاده رو دیدم خیلی خوشحال شدم. گفتم هر چی دلتنگی و سوال دارم بهش میگم.

بعد نماز با هم رفتیم حوزه و تا ساعت ۶ با هم بودیم!!! قید ناهار و خونه رو زدیم. کلی از سوالام جواب داده شدن و کلی سوال بزرگ دیگه برام مطرح شد.

باید بشینم خوب فکر کنم . شاید تصمیمی جدی برای زندگیم بگیرم. تصمیمی که شاید به مذاق خیلی‌ها خوش نیاد. 

هر دو طرف مساله سخته. هم موندن و هم رفتن.

 

۳۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۲:۲۶ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

خانه آمدن ۳۱ اردیبهشت

فکرش را بکن صبح ساعت ۵ رسیدم خونه. بعد بابام گفت کلیدای اداره‌ش مونده باغ. بعد نماز پاشدیم رفتیم باغ. صبحونه رو اونجا خوردیم و ساعت ۷:۳۰ رسیدیم خونه . با خودم میگفتم الان اگه تهران بودم تازه کلاس مدارالکتریکی تشکیل میشد! و من اینجا دارم از باغ برمیگردم.

 

هر چقدر از وصف زیبایی و لذت صبح امروزم بگم کم گفتم. به معنای واقعی کلمه ذوق کرده بودم و خونواده هم از این ذوق‌زدگیم تعجب کرده بودن.

 

بین الطلوعین کنار رودخونه ، توی طبیعت، هوای عالی، صدای پرنده ها، کنار خونواده ... . خدایا شکرت!

۳۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۸:۲۷ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

ایدئولوژی - ۰

پیر مرد گفت ایدئولوژی.

نگاهی به عکس روی دیوار مغازه انداخت و از مغازه‌دار پرسید "جواد اکبری همونیه که این خیابون به اسمشه؟" 

- آره

- با شما نسبتی داشت؟

- آره پسر داییم بود.!

 

و من هر وقت که از این خیابان رد میشوم به یاد آن جوانی میافتم که آمده بود شرکت و به امیرعلی می‌گفت من هروقت از خیابان اکبری می‌آمدم نمیدانم چرا یاد شما نمی‌افتادم!

خیلی دوست داشتم پیرمرد غذایش را همان‌جا بخورد که چند کلمه‌ای بیشتر با هم صحبت کنیم.

آخرش گفت مواظب ایدئولوژیت باش!

 

//////////////

هان چیه؟ یه روز پست نذاشتم فکر کردید قراره یه ماه پست نذارم. نه خیر من فعلن اگه پست نذارم ممکنه اتفاقای بدی بیفته!

 

///

یه مطلبی خوندم در مورد مسائل مهم و غیر مهم در زندگی. یه مثالی زده بود یه کم دانش ریاضی داشت! دکترها ممکنه متوجه نشن !

ادامه مطلب...
۳۰ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۳:۲۷ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

دیزی در ساعت ۱۰ شب!

عصر دوستم تو چت میگه که میخوای کوفته سفارش بدم برای شام!!؟؟

میگم نه. میخوای پاشیم بیرون یه چیزی بخوریم. ساعت از ۹ گذشته که میزنیم بیرون.

میریم بی‌آر‌تی معین. میدون انقلاب پیاده میشیم. میریم یه غذاخوری کوچیک هست اونطرف. اول خداخدا میکنم باز باشه(چون من پیشنهاد دادم اینجا رو) میبینیم که بازه. بعد میگم ای کاش دیزیش تموم نشده باشه.

دوتا دیزی سفارش میدیم. ساعت از ۱۰ گذشته. دیزیِ خیلی خیلی چسبید. ( به قول آقای دکتر فکر کنم یه کمی هم اکسیژن جذب کرد و به ۲۰۰درصد گوشت تبدیل شد.) 

برمیگردیم. همیشه یه ایستگاه پیاده میریم. اینبار پیشنهاد میدیم که یه کمی بیشتر پیاده بریم. میرسیم بی‌آرتی شریف. چه زود گذشت؟؟

تازه داشت صحبتمون گل می‌کرد.

حالا خداخدا میکنم که بستی فروشی سر خیابون اکبری هنوز باز باشه. ساعت ۲۳:۳۰ !!! هنوز بازه. البته چراغاش نیمه روشنن.

بستنی میگیرم. میرسیم خوابگاه.

 

////////

امروز بابام اینا تو باغ یه کلبه(واژه ی خوب پیدا نکردم. یه ساختمون کوچیک کنار باغ) ساختند. هوس کردم برم. عصر که با بابام صحبت میکردم میگفت دارم میرم قارچ جمع کنم :) . جمعه روز پدره . امیدوارم بتونم برم خونه :)

 

//////

تازگی زیاد پست میذارم. یه جورایی به خاطر این زیاده نویسی احساس بدی دارم ولی برام مهم نیس. من اینجارو برای خودم مینویسم نه برای مخاطب و خواننده. همون اولش هم قرارم این بود که بازه های زمانی پست‌هام شرطی نداره. ممکنه یه ماه چیزی پست نکنم(تا حالا که اتفاق نیفتاده!!!) و ممکنه روزی چندتا پست بذارم. پس برای من که مهم نیس زیاد نوشتن ولی اگه مخاطب(کو مخاطب؟؟) اذیت میشه نخونه. وایسه چند وقت یه بار بیاد یه جا بخونه!‌ :))

۲۸ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۰:۵۰ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

شب آرزوها

حالم خوبه شکر خدا.

دیروز رفتم خوابگاه شهید بهشتی پیش دکترها!

امروز برگشتم. موقع برگشت سری هم به کتابفروشی‌های انقلاب زدم و طبق معمول چند تا کتاب خریدم. امشب میشینم یکیشو تموم میکنم!

تو راه اتفاقی یه جای آشنا رو دیدم. بعدش به صورت اتفاقی‌تر یک آدم آشنا رو دیدم. داشتم فالوده بستنی میخوردم دیدم یه نفری که اتفاقن قیافش هم آشنا به نظر میرسه عجیب خیره شده به من. خلاصه اونا پاشدن برن منم فالوده‌م هنوز تموم نشده افتادم دنبالشون ،تو پله برقی رسیدم بهش. آره خودش بود. همون آدمی که یک موقعی میاندوآب با هم تو کتابخونه سلام علیکی داشتیم!!!! 

بعدش هم که با مامانم صحبت کردم. سپردم که امشب هم خودش دعام کنه و هم بسپاره بابام و خواهرم دعام کنن. میگم دعام کن میگه آخه میترسم یه دعایی کنم بعدن بیایی بگی این چه دعایی بود کردی!؟! :) . گفت دعام میکنم دعاهات مستجاب بشن! (آی کلک!)

 

اول از هر آرزویی خدایا شکرت به خاطر همه نعمت‌هایی که حتی نمیتونم توی ذهنم یه جا جمعشون بکنم. به خاطر خانواده خوب و سالمی که دارم. به خاطر سلامتی. به خاطر دوستانم. به خاطر خودت .

/////////////

 

شب آرزوها آرزو میکنم همیشه کلی آرزو داشته باشید. برای یک آدم به نظرم بدتر از مرگ اینه که آرزوهاش تموم بشن.

آرزوی خیلی‌هامون ،حداقل طبق عادت،‌ اینه که منتَظَر ظهور کنه. ولی به نظرم درست آرزو نمیکنیم. یعنی واقعن منتَظِر نیستیم. ببین وقتی منتظِر تماس یه نفر هستی، وقتی منتظری "یک‌نفر" بهت پیامک یا ایمیل بزنه ،(هر چند میدونی که غیرممکنه حتی!) ولی با چه احساسی انباکستو چک میکنی؟ وقتی نصف شب بهت پیامک میاد و با این که میدونی این موقع شب فقط تو و جغد شب و اپراتور موبایل بیدارن چه‌جوری میری سراغ گوشیت؟ به اینا میگن انتظار. معنی انتظار رو مادری میدونه که بعد بیست و چند سال هنوز هم که هنوزه چشمشو به در دوخته. با هر صدای در دلش میریزه با این که سعی میکنه به روی خودش نیاره. معنی انتظار رو خیلیا میدونن. و به نظرم منتَظِر واقعی از شوق جمعه باید مثه همون عاشق پرپر بزنه. باید به خورشید التماس کنه که زود باش طلوع کن. 

همون شعری که از شهریار گذاشته بودم چند پست پیش. عاشق منتَظِر میگه که چشمام به ستاره ی صبح التماس میکنن که طلوع نکن، بلکه این معشوق من بیاد. من به نظرم انتظار یعنی این و با این حساب من منتظر محسوب نمیشم و آرزو میکنم بتونم منتَظِر ِ منتَظَر بشم.

 

////

آرزوی دیگه‌م اینه که خدایا آزادی‌‌مو ازم بگیر. من آزادی نمیخوام. من آزادی رو دوست ندارم. نمیخواد در برابر تو آزاد باشم. میخوام در برابر تو بنده باشم. آرزو میکنم در برابر دنیا آزاده باشم و در برابر خدا بنده.

 

///////

خدایا آرزوی آخرم اینه که همه ی اونایی که هنوز نور و علاقه ای توی دلشون مونده رو خودت راهنمایی کنی. 

 

/////

همه چی به خوبی و خوشی تموم شد و البته تموم شده بود( )

 

////

راستی امروز (پنجشنبه ۲۶ اردیبهشت) مثه این که من امتحان تنظیم خانواده داشتم و بی‌خبر پاشدم رفتم مهمون. شب بچه‌ها در مورد امتحان صحبت میکردن منم فهمیدم به‌به :) :)

۲۷ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۱:۵۴ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

مقدمه

نمیدونم نیاز دارم به یه تغییر. کمی تنهاییم کم شده.
احتمالن یه تصمیمی بگیرم یا همین تصمیمی که گرفتم رو عملی کنم.

 

مقدمه هجرت

 

۲۵ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۳:۰۱ موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

رجب

یادش به‌خیر. یکی زمانی یک استادی میگفت چه ماه‌هایی که میان و میرن و آدم خبر دار نمیشه!

 


یا مَنْ یُعْطی مَنْ لَمْ یَسْئَلْهُ


وَمَنْ لَمْ یَعْرِفْهُ


تَحَنُّناً مِنْهُ وَرَحْمَهً

 

التماس دعا !

 

مرد ِ و قول و قرارش با خدا. 


پست کوتاه به ما نمیاد!

۲۳ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۰:۴۴ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

منی آتـدین آی قیــــز آی قیــــز آتشه

بسیار زیباست. بابا میرزایف خونده. لینک دانلودشم میذارم . برای اینکه کیفیتش خوب باشه خودم آپلود کردم.

 

Demirəm, sən uca bir dağsan, əyil
Demirəm, əlacım qalıbdır sənə.
Nə səndə məhəbbət qara pul deyil,
Nə mən dilənçiyəm, əl açım sənə.

 

ادامه مطلب...
۲۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۶:۲۲ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

حسرت یا پشیمانی۲

فکرش را بکن یک علاقه ای داشته باشی به پرنده ای مثل قرقی یا شاهین یا هر چیز دیگه.

بعد این علاقه ی تو برای این که ارضا بشه همیشه تو این فکر باشی که صاحب یک قرقی بشی و همیشه حسرت نداشتنشو توی دلت داشته باشی.

حالا تا اینجا اگه بتونی با این علاقه و حسرت کنار بیایی و خودتو کنترل کنی مشکلی نیس.

مشکل از اون لحظه ای شروع میشه که میتونی صاحبش بشی. اون لحظه‌س که پشیمونی میاد سراغت که این چه کاری بود که کردی؟

چرا آزادی یک پرنده رو فدای هوس خودت کردی؟ حتی اگه صاحبش هم نشی چه حقی داری که به داشتنش فکر کنی؟ چرا به خودت اجازه میدی اونرو اونطوری که تو دوست داری تصور کنی؟ چرا از قرقی میخوای که برات مرغ خونگی بشه؟ و احتمالن بعدشم به خاطر همین مرغ خانگی بودنش ازش زده بشی و اون هم دیگه اصالت خودش رو از دست داده.

اصلا فکر کن چرا علاقه داری بهش؟ مگه به خاطر همین بلندپروازی و آزادگیش نبود؟ و همین دور از دسترس بودنش نبود که تو رو حریصتر میکرد به صیدش. تو که میدونی داشتنش درست نیس. تو که نمیتونی با پشیمونی ِ حتی داشتنش کنار بیای پس همون بهتر که حسرت داشتنش رو تا ابد با خودت همراه کنی.

۲۰ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۴:۳۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان

شیتیل!

خواهرم میگه که فردا قراره بابام اینا برن یه قسمت باغ شیتیل بکارن. احتمالن پسر عمه‌م اینا هم بیان. چی بگم؟ بگم دلم میخواست منم اونجا باشم؟ بیخیال :)

 


توی زندگی به هرکی بدی بکنی یه روزی یه جایی همون بدی رو یکی دیگه در حقت میکنه. در مورد خوبی هم فکر کنم درسته(البته خوبی رو من تجربه نکردم!:) )

و اون لحظه‌س که یادت میفته رفتارهای خودت.


فکر میکردم در مورد اون قضیه دوراهی پشیمانی یا حسرت قبلن نوشتم ولی یادم اومد که اونموقع بعد نوشتن همه‌ش پاک شد.


یه مطلب هم در مورد خال مه‌رویان خیلی وقت پیش نوشته بودم اونم اگه وقت بکنم باید بنویسم.


بهجت آباد خاطره سی!

ادامه مطلب

ادامه مطلب...
۲۰ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۲:۳۷ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان