فکرش را بکن صبح ساعت ۵ رسیدم خونه. بعد بابام گفت کلیدای ادارهش مونده باغ. بعد نماز پاشدیم رفتیم باغ. صبحونه رو اونجا خوردیم و ساعت ۷:۳۰ رسیدیم خونه . با خودم میگفتم الان اگه تهران بودم تازه کلاس مدارالکتریکی تشکیل میشد! و من اینجا دارم از باغ برمیگردم.
هر چقدر از وصف زیبایی و لذت صبح امروزم بگم کم گفتم. به معنای واقعی کلمه ذوق کرده بودم و خونواده هم از این ذوقزدگیم تعجب کرده بودن.
بین الطلوعین کنار رودخونه ، توی طبیعت، هوای عالی، صدای پرنده ها، کنار خونواده ... . خدایا شکرت!