اولا سلام

آره حدود یک سالی میشه که این وبلاگ توش رفت‌وآمدی نمیشه. یک سال عجیب. یک سال سنگین. 

این وبلاگ هم بعد از ۵ سال نوشتن دیگه ادامه پیدا نکرد. چند وقت پیش برگشتم بعضی از پست‌های قدیمم رو خوندم و راستش یه جاهایی دیدم چقدر بچه بودم، یه جاهایی هم دیدم واقعا پست‌های خوبی می‌نوشتم و انگار پیر شدم، به نظرم نوشتن هم مثل کار دیگه‌ای با تمرین و تکرار بهتر میشه و اگه یه سال ترکش کنی، ماهیچه‌های مربوط به نوشتنت تحلیل میره و عادت میکنی به نوشتن توییتری و ذهن و دست و جملاتت به همون قالب توییت در میان. 

دلم می‌خواد بنویسم ولی اینجا دیگه نمیشه نوشت. 
شاید اینجا رو باید بکوبم دوباره از اول بنویسم. 

شاید همه‌ی پست‌هاش رو پاک کنم و دوباره از صفر شروع کنم. 

شاید یه جای دیگه شروع کنم به نوشتن.

شاید یه جایی پیدا کنم ناشناس بنویسم.

و هزار شاید دیگه. 

شاید بمیرم. 

فقط می‌خوام بنویسم که ذهنم خالی بشه، هیچ هدف دیگه‌ای ازش ندارم، نمیخوام چیز جدی‌ای بنویسم، از جدی نوشتن خسته میشم. میخوام چرت و پرت بنویسم. یا همون ورم ذهن قبلی. حس می‌کنم ذهنم ورم کرده. باید یه کمی بالا بیارم، یه کمی خالی کنم ذهنم رو، روی همین صفحات کی‌برد. 
مثلا باید بنویسم که امروز مراسم عقد خواهرم بود و من تهران بودم و خونه نبودم! 
یا مثلا امشب رفتم توی محله یه کمی پیاده‌روی کردم تا خسته بشم و بتونم بخوابم.

دقیقا مثل یه پیاده‌روی سریع بی‌هدف می‌خوام بنویسم،‌ سریع و بی‌هدف و بدون ویرایش و بدون فکر. 

می‌خوام انگشتام خسته بشن از نوشتن، مغزم خسته بشه از فکر کردن و بیفتم بخوابم. 
مثل یه پیاده‌روی که قرار نیست مقصدی داشته باشه، این نوشتن هم هدفی نداره، شما از آدمی که رفته پیاده‌روی می‌پرسی که داری کجا میری؟ نمیپرسی. حتی دنبال هم نمی‌کنی که داره کجا میره،‌ این نوشتن‌ها رو هم میتونی و حتی بهتره که دنبال نکنی. کیبرد‌روی‌های یه ذهن چاق هستن که میخواد یه کمی بالا بیاره.