گوشه ای از دنیای یک چوپان امروزی!

۳ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

شب‌های قدر مسجد دانشگاه

امسال اولین سالی بود که شب‌های قدر جایی غیر از میاندوآب بودم و جایی غیر از مصلای شهر می‌رفتم احیاء. راستش اولش دلم تنگ شده بود برای اونجا. مخصوصن وقتی که از خوابگاه می‌رفتم سمت دانشگاه. یادم اومد که تو میاندوآب اگه می‌رفتم مصلا یک کیف کوچک داشتم وسایل رو میذاشتم توش و کل اون مسیر کوچه‌ی عمار اومد جلوی چشمام.

خلاصه که نمی‌دونستم قراره چطور باشه. رفتیم. میاندوآب که می‌رفتیم مصلی یه جورایی تجدید دیدار بود با همه. از معلم‌های خوبمون تا دوست‌ها و هم‌کلاسی‌هایی که شاید فقط سالی یکبار می‌دیدیم هم‌دیگرو. ولی اینجا خوبیش این بود که آشنا کم بود. یعنی به نظرم شب قدر باید آدم تنها باشه. باید تنها باشه ولی بین جمعیتی از آدم‌ها. کسی نشناسه آدم رو. شب قدر باید شبیه محشر باشه. خودت باشی و خودت. حتی اگه با دوستات اومدی به نظرم بهتره هر کدوم برن یک طرف مسجد تا بتونن تنها باشن. باید اونقدری تنها باشی که بتونی با خیال راحت گریه کنی، زار بزنی.

وقتی گریه‌ی شش هفت ماه جمع بشه برای یک شب. وقتی نتونی ... .

 

۱۹ تیر ۹۴ ، ۱۶:۱۳ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان

تیر

مثل تیر پارسال، وسط کارها و دویدن‌ها نمیشه پست نوشت.

اصلن بعضی چیزارو نباید گفت. بعضی حرف‌ها باید بین خودت و خودش بمونه. حتی اگه بترسی که یادت برن این حرف‌ها و بخوای یه جایی برای خودت بنویسیشون، نگران نباش یه روزی، یه جایی خودش به یادت میاره. کافیه کمی حواست جمع باشه تا با یک سنگک یا یه پنیر "چوپان" یا یه بستنی یادت بیاد بعضی چیزا. کافیه ...

هر چی می‌خوای از خدا بخواه.

ولی یه حرفای دیگه‌ای رو باید بزنم.

دعا کنید.

۱۱ تیر ۹۴ ، ۲۲:۰۲ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

درس‌هایی از پدر-(ایده‌آل گرایی عملی)

راستش این چند وقت درگیر امتحانات و پروژه‌ها و کار و ... بودم و کلی مطلب توی ذهنم بود که می‌خواستم بنویسم ولی خب همون احساس عذاب وجدان نمی‌ذاره، یعنی آدم جاهای دیگه کلی وقتش تلف میشه‌ها ولی نمی‌تونه وقت کنه یه پست بنویسه. چرا؟ چون این به صورت مکتوب سند میشه که تو مثلن درس نخوندی یا مثلن برای فلان پروژه وقت نذاشتی! پس همون بهتر که بدون مدرک وقتتو تلف کنی!

در مورد عنوان پست، از پارسال بهار توی ذهنم بود که یک سری پست بنویسم در مورد درس‌هایی که از پدرم می‌آموزم و باید بیاموزم. ایده از اونجایی به ذهنم رسید که پدرم حدود ۲ سال پیش تصمیم گرفت کشاورزی بکنه. یعنی دید که بعد از بازنشستگی آدمی نیست که تو خونه بشینه پس شروع کردیم روی زمینی که به مادرم ارث رسیده بود کار کردیم. درخت کاشتیم و یونجه کاشتیم و موتورخونه ساخت و کلی کار دیگه. دو سال تموم داره در کنار کار اداره کشاورزی هم می‌کنه. 

میگن که بچه‌ها تا وقتی بچه‌ هستن والدینشون براشون قهرمان حساب میشن ولی بزرگتر که میشن دیگه کم‌کم متوجه میشن که والدین اونقدرها هم آدم‌های قهرمانی نبودن ولی نمی‌دونم یا من هنوز بچه‌م یا پدرم واقعن برام قهرمان بوده. توی این دوسال بیشتر نمود داشته این قضیه برام. تا جایی که حتی گاهی وقتا خودم می‌ترسیدم که چشم بزنم پدرم رو. و حتی‌تر تصادفشو ربط میدم به همین. 

پدرم آدم درون‌گراییه! یعنی اگه من بشینم پیشش و یا با هم بریم جایی، هیچ وقت نمیاد بگه پسرم بیا میخوام برات یه درس زندگی بدم! یا حتی خیلی وقتا من باید تلاش کنم سر صحبت رو باز کنم و مکالمه رو زنده نگه دارم! ولی خب این هم یکی از خصلت‌هاشه و اتفاقن بعضی وقتا من حسرت همین سکوتشو می‌خورم! بعضی وقتا که از پرحرفیم پشیمون می‌شم!

پس این درس‌ها از نصیحت‌های پدرم ناشی نشده چرا که پدرم خیلی مستقیم نصیحت نمی‌کنه منو. اینا درسایی هستن که من از نحوه‌ی برخورد پدرم با مسائل زندگی، با مشکلاتش و راه‌حل‌هاش سعی کردم یاد بگیرم. معمولن وقتایی که میرم خونه این درسا میان سراغم. دقتم به خصوص از وقتی زیاد شد که دیدم کارهایی که می‌کنه توی کشاورزی یا زندگیش چقدر شبیه مسائلی هست که من توی زندگی خودم و کارم دارم. 

یه مثال بزنم. این بار آخری که رفته بودم خونه بین امتحاناتم بود. سه روز رفتم خونه. روز اول صبح بابام اومد دنبالم و بعد خریدن نون روغنی رفتیم از خونه مادرم رو برداشتیم و رفتیم سمت باغ. صبحونه رو اونجا خوردیم و من دفعه‌ی قبل یه دسته‌ی چاقو بریده بودم از چوب گردو. با اینکه نخوابیده بودم ولی تصمیم گرفتم که بشینم اون دسته چاقو رو تمومش کنم. پس شروع کردم با چاقو روی چوب کار کردن! دوست داشتم یه پست در مورد ساخت دسته‌ی چاقو بنویسم. ولی این پست جاش نیست.

یه جایی باید چوب رو سوراخ می‌کردیم که تیغه‌ی چاقو رو با میخ وصل کنیم به دسته‌ها. بابام گفت مته‌ی کوچک نداریم. من اولش خواستم با همون نوک چاقو سوراخ کنم ولی خب مطمئنا سوراخ‌ها کثیف و غیر دقیق می‌شدند پس تقریبن بی‌خیال شدم و گفتم بمونه برای بعد.

هردوی ما (من و پدرم) ایده‌آل‌گرا هستیم ولی من ایده‌آل‌گراییم در سطح ابزاره! و پدرم در سطح نتیجه‌ی حاصل از ابزار موجود! یعنی من می‌گفتم باید مته‌ی مناسب می‌بود! وگرنه با ابزار موجود(چاقو) یه چیز متوسط یا حتی بد می‌سازم!(همون سوراخ‌های کثیف!)

ولی پدرم اولش پیشنهاد داد که میخ که هست، میخ رو بذار رو آتیش بعد با انبر چوب رو سوراخ کن! خوب میشه فقط یه کمی چوب میسوزه سیاه میشه! (از ابزار موجود به نتیجه‌ی خوب رسیدن!) بعدش گفت حالا که میخ هست بیا همون میخ رو به عنوان مته استفاده کنیم! پس ته میخ‌رو جدا کردیم و با دریل چوب رو سوراخ کردیم! تقریبن همون نتیجه‌ای حاصل شد که با مته به دست میومد! 

اونروز به این مساله خیلی فکر کردم. به مثال‌های دیگه‌ش که چطور پدرم وقتی ابزاری نیست تا جایی که ممکنه با ابزارها و امکانات موجود سعی می‌کنه به نتیجه‌ی مطلوب برسه و وقتی دید نمیشه به نتیجه‌ی متوسط راضی(رازی) نمیشه!

مثلن همون روز برای صاف کردن سر میخ‌ها به چکش کوچیک نیاز داشتیم ولی تو باغ فقط چکش بزرگ داشتیم پس بازم کار داشت متوقف میشد که گفت میشه با سر انبر هم صاف کرد میخ‌هارو و کردیم و شد!

ولی بعدش گفت اگه یه سوهان چوب بود دسته رو می‌تونستیم سوهان‌کاری کنیم و فردا که عصر من می‌خواستم برم بیرون، گفت میتونی از ابزارفروشی یه سوهان چوب و یه مته‌ی کوچک بخری؟!

//

چقدر نوشتن این پست طول کشید!(بعد از ۵-۶ روز دوباره اومدم سراغش) خلاصه این اولین درسی بود که دوست داشتم بنویسم. اسمشو میذارم ایده‌آل‌گرایی عملی!(مثلا پراگماتیک!) خلاصه‌ش هم این میشه که با توجه به امکاناتی که داری بهترین نتیجه‌ی ممکن رو بسازی، ایده‌آل‌گرایی مانع عمل‌کردن نشه و از طرف دیگه کار رو سمبل نکنی!

 

/// درس بعدی احتمالن در مورد تخصیص وظیفه باشه!

 

۰۳ تیر ۹۴ ، ۰۴:۱۸ ۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
چوپان