گوشه ای از دنیای یک چوپان امروزی!

۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است

باید نوشت

 

باید خودم رو ملزم کنم به نوشتن در اینجا. اصلن باید یک وقتی رو در نظر بگیرم که به صورت منظم بنویسم. چرا؟ نمی‌دونم شاید چون رفته رفته سخت میشه نوشتن. یادمه برام سخت‌ترین درس انشا بود و همیشه سر امتحان انشا وقت کم‌ می‌آوردم. خیلی وسواس داشتم توی نوشتن. انشاهایی هم که می‌گفتن برید تو خونه بنویسید برام سخت بودند. فکر کنم طولانی هم می‌نوشتم. 

اصلن باید از همین روزمرگی‌ها بنویسم. از این یکشنبه/سه‌شنبه‌های شلوغ این ترم که چهارتا کلاس دارم که سه تاشون توی کلاس ۱۰۱ دانشکده هستند! که آخر شب کلی خسته می‌شم مخصوصن اگه یه جلسه‌ی عصر هم داشته باشم. از همین روزمرگی‌ها که باید کم‌کم آماده بشیم که وقتی می‌ریم سایت دانشکده کسی رو نشناسیم و از دیدن یک آشنا خوشحال بشیم. 

باید از آماده شدن برای خداحافظی با بچه‌های هم‌دوره‌ای بگیرم که هر کدوم قراره برن یه ور دنیا. اصلن باید از همین حس دوگانه بنویسم که دوست داشتم با بعضی‌ها دوست بودم و تلاش خاصی نکردم برای دوست شدن، شاید هم کردم و نتیجه نداد و الان این حس دوگانه هست که می‌تونستم با یک سری دوست باشم و اوقات خوبی بگذرونم و خاطرات خوبی بسازم و ... یا از این خوشحال باشم که ممکن بود به خاطر رفتن این دوست‌ها دلتنگ بشم و در کل دوستی چیزی نیست جز یه سری خاطرات و دلتنگی و ... جمله‌ی معروفِ "آدم تنها به دنیا اومده و تنها هم تو قبر می‌خوابه".

خلاصه که نمی‌دونم باید بنویسم حتی اگه مثل الان از شدید خوابم بیاد و حتی حوصله نداشته باشم که یک بار دیگه متن رو بخونم! باید بنویسم. از ساده‌ترین و پیش‌ ِپا افتاده‌ترین مسائل زندگی تا ... تا فکر کردی چی؟ تا همون چرت‌ و پرت‌ترین افکاری که توی ذهنم دارن حرکت می‌کنن. انگار کن یه محلول ناهمگن باشه مغزت که اگه این ذرات افکار رو به موقع جمع نکنی و ننویسی ته نشین میشن و چی میشه؟ نمی‌دونم! فکر نکنم اتفاق خاصی بیفته!

برای کی بنویسم؟ برای تو؟ یا تو؟ تویی که رفتی و تویی که داری میری و تویی که تازه داری کوله‌بارت رو زمین می‌ذاری؟ که چی بشه؟ که خوشت بیاد؟ یا خوششون بیاد؟ یا خوشش بیاد؟ اینا که مهم نیست. مهم اینه که باید بنویسم. 

باید بنویسم تا بتونم کنار بیام با این حال و روزگار. اصلن باید بنویسم از امروز که خواستم دوباره سر صحبت رو باز کنم و حالتو بپرسم، یا از دیروز که می‌خواستم یکی از اون شعر‌ها رو برات کپی کنم یا از فردا که نمی‌دونم قراره چی بشه. باید بنویسم اینارو تا کنار بیام با نشدنشون. بنویسم از آخرین باری که جرئت کردم نگات کنم. یا بنویسم از آخرین باری که از ته دل صدات زدم. بنویسم از این تظاهرهای این روزها، از نفاق‌ها و از خندیدن‌ها و ... .

این نوشته قرار نیست چیز خاصی بگوید. ویرایش هم نشده. شما هم خیلی جدی نگیرش.

۲۶ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۴۵ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان

بازگشت به زندگی دانشجویی

خب تقریبن دو هفته‌ای میشه که برگشتم تهران. کارهای تمدید خوابگاه برای ترم جدید انجام شد. کلاسهای دانشگاه شروع شدند. برنامه‌ی حضورم در شرکت هم داره ثابت میشه. 

خب اینجا وضعیت کارها و تفریحات و کلا همه چی فرق داره با خونه. برنامه فرق داره. هفته‌ی اول تقریبن هر روز عصر بیرون بودم. انگار می‌خواستم تلافی این چند وقت نبودن رو بگیرم. شام می‌رفتیم بیرون. بستنی، پیاده‌روی و ... .

جمعه هم رفتیم کلکچال. در کل خوبه اوضاع شکر خدا. از خونه گفته بودن که اگه میتونی این آخر هفته یه سر بیا. داشتم برنامه‌ریزی! میکردم برای فردا که امشب صحبت کردم و گفتند فعلا لازم نیست بیای و بذار یه کمی خستگیت در بره! 

دیروز هم یه کادوی تولد گرفتم از یه دوست با کمی تاخیر. باید شروع کنم به خوندنش. راستی هنوز وقت نشده کله‌قند‌هارو بدم! (یادم باشه بعد از دادن، داستانشو بگم)

چقدر توی ذهنم حرف برای گفتن جمع میشه و وقتی به موقع نمی‌نویسمشون دیگه نمیشه جمعشون کرد. انگار که پخش شده باشن روی زمین و نشه جمعشون کرد. میخواستم از دومین اولین بنویسم.

یا مثلن از خبر دیشب که خوشحال کننده بود و یا شاید باید بی‌تفاوت می‌بودم از شنیدن خبر خوب زندگی آدمی که دیگه توی زندگیم نیست و شاید هیچ‌وقت نبود. ولی بعدش باید اون آدم خبررسان باید یک پتک می‌گرفت دستش و دونه‌دونه می‌کوبید توی سرم که قبلا چه چیزهایی شنیده و ... . و بعد به این فکر کنیم که چه خبرهای دیگه‌ای از چه آدم‌های دیگه‌ای ممکنه در آینده توسط همین آدم یا آدم‌های مشابه رسونده بشن و چه عکس‌العمل‌هایی ممکنه نشون داده بشه. 

"اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است"

۲۰ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۵۲ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

ته‌مانده‌هایش

هی. 

چطور میشه از اون کوچه گذشت و اون روز رو فراموش کرد که سعی داشتی منو قانع کنی و من هم داشتم وقت می‌خریدم.

آخرین باری که دیدمت منو ندیدی. حداقل خودت که اینجوری گفتی وگرنه من که اونقدر تابلو بودم که فکر کنم هم‌راهات هم متوجه شدند، ولی تو گفتی متوجه حضورم نشدی و نمی‌دونی من چی می‌گم.

میشه یه بار از اون پیاده‌رو بگذرم و یاد اون عصر که از خونه بیرون زدم و مثل یه دیوونه توی اون پیاده‌رو باهات قدم زدم و یواشکی خندیدم و دلم لرزید و قانع نشدم،‌ نیفتم؟

آخرین نامه‌ت رو میدونی کجا خوندم؟ آخرین نامه‌ای که هرگز نتونستم جواب بدم. زیر اون بید توی باغ کنار ساختمون. صبح زود، گرمی خورشید. آخرین نامه که توش سوال بود ولی من جوابی نداشتم براش. 

گیرم که پلی‌لیستت رو از لپتاپم حذف کنم، توی گوشیم هم ۲ماه گوش نداده باشم. ولی اگه یه روزی یه جایی یکیشون بخوره به گوشم چیکار کنم؟ توی گوشم موم بریزم؟

گیرم که رفته باشی، خیلیا میان و میرن، گیرم که رفته باشی و رفته باشن ولی حتی اگه رفته‌ باشی با این خرده‌ریزه‌ها با این ته‌مونده‌ها با این ردپاها با این خراش‌ها و بوها، خاطره‌ها، نوشته‌ها و ... چیکار میشه کرد. آدما میان و میرن ولی خب رد پاشون می‌مونه. اگه یه کمی بیشتر بمونن شاید چیزی بیشتر از رد پا هم بمونه. با این‌ها چی میشه کرد؟ خودت چیکار کردی اصلن؟

گیرم چشمهایش تا پنج سال دیگر بروند!(توضیح بدم که عجب ایهامی شد! :) ) با نگاهش چه کنم؟ پارسال این‌موقع‌ها بود که "چشم‌هایش" بزرگ علوی رو خوندم و دیروز به صورت اتفاقی "چمدان" بزرگ علوی رو خریدم و شروع کردم. فکر کنم دیگه وقتشه چمدان رو ببندم. 

رفتی ولی هنوز بعضی وقت‌ها، بعضی خیابان‌ها، بعضی‌ عصر‌ها، بعضی پل‌ها این ته‌مانده‌هارو میارن توی ذهنم که شاید یه روز برگردی. که شاید یه روز برگردم. که شاید یه روز پیدام کنی. که شاید یه روز پیدات کنم. که شاید یه روز همه‌ی اینا تموم بشن. بشن یه قرمه‌سبزی. 

 

پ.ن: "تو رفتی و با فکرها و سوالات دوستان چه کنم؟!"

پ.پ.ن: باور بفرمایید نه اتفاقی افتاده نه چیزی. صرفن حرفایی بود که جمع شد و یه جا نوشته شد. من خیلی اهل اینجور نوشتن نیستم.

۰۶ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۰۱ ۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان

آماده شدن برای بازگشت

خب امروز میشه دو ماه و ۱۳-۱۴ روز که اومدم خونه. زمان خیلی زود میگذره. پدرم شکر خدا حالش خوبه. میتونه با عصا راه بره. حدود ۴۰ روز کامل فقط روی تخت خوابید. اون روزهای اول فقط بالشهای زیر سرش رو زیاد می‌کردیم که بتونه غذا بخوره، یادمه اولین باری که تونست توی تختش جابجا بشه و دیوار پشت‌سرش رو ببینه چقدر خوشحال شدیم و شد. یا اولین باری که به کمک واکر تونست روی پای سالمش بایسته. یا اولین باری که با ماشین بردیمش باغ. این روزا دیگه خودش میتونه ماشین رو هم برونه. 

توی این چهارسالی که تهران می‌رفتم و میومدم همیشه پدرم منو سوار اتوبوس کرد. یعنی هیچ‌وقت بدون بدرقه‌ش سوار اتوبوس نشدم. وقتی که برای حذف این ترم اقدام می‌کردم، یه جایی بود که فکر کردم لازمه خودم برم تهران، ولی خب شکر خدا و با زحمت‌های دوست این بار هم نیاز نشد بدون بدرقه برم. بهش گفتم می‌مونم تا وقتی که خودت بتونی منو ببری :)

حالا دیگه کم‌کم آماده میشم که برگردم تهران. دو ماه و نیم خیلی عجیب بود. خیلی چیزا یاد گرفتم. توی این چهارسال هیچ‌وقت این قدر پیوسته خونه نبودم. حتی تابستون امسال هم در مجموع ۲۰ روز خونه بودم. باز شروع شد حساب کردن آخرین‌ها. آخرین شنبه‌ی خونه بودن! آخرین دفعه‌ی باغ رفتن! ولی نباید نگران بود. خیلی نباید روی برنامه‌های خودت فکر کنی. یادت نره "اگه خدا بخواد" و "ان‌شاءالله" و هر چی خدا بخواد. یادت باشه که چطور شد که با خونه بحث می‌کردی که این بار اگه برم تا چله باید بمونم ولی یه هفته نشدی برگشتی! یا وقتی به همکارت می‌گی که فردا می‌پرسم و اون میگه "اگه خدا بخواد" یعنی چی!

همینه که باید قدر هر لحظه رو بدونی. هیچ هیچ هیچ تضمینی نیست که لحظه‌ی دیگه‌ای هم باشه. هیچ کس تضمین نکرده که این آخرین لحظه نباشه. وقتی که امانتی رو دادم به یه دوستم و گفتم که باشه فردا ازت پس می‌گیرم و اون فردا بیش از دو ماه طول کشید!

یا وقتی که می‌خواستم آخرین بار با کامیار خداحافظی کنم و نشد. یا وقتی دوچرخه‌ت دو ماه و نیم می‌مونه شرکت. خلاصه که هیچی.

من همیشه یه تصور غلطی که از مرگ داشتم و دارم اینه که فکر می‌کردم( و می‌کنم) که آدم قبل مرگش حتمن یه جوری بهش خبر داده میشه! مثلن خوابی،‌ نشانه‌ای، دلشوره‌ای ... . ولی به نظرم مرگ خیلی فرتی‌تر یا حتی زرتی‌تر از این ممکنه به سراغ آدم بیاد و این یه کمی ترسناکه! و همینه که باید آدم رو به خودش بیاره. که فکر کنه که قدر لحظه رو بدونه. که اتقان صنع داشته باشه! شاید این آخرین کارت تو دنیاست. شاید این آخرین آدمیه که باهاش برخورد می‌کنی. 

توی این مدت یاد گرفتم که چقدر تعلقات دنیوی زیاد داشتم. چقدر خرت و پرت الکی دور خودم جمع کردم. وقتی با یک کوله‌پشتی اومدم خونه و بعدن هم یه کیف دیگه برام فرستادن چقدر احساس کردم که وسایل توی خوابگاه اضافه‌س. چقدر راحت‌تره سبک‌بار بودن. 

نمیدونم این اواخر دی و اوایل بهمن چرا احساس نیاز من به random chat with strangers زیاد میشه! :| (فکر می‌کردم این پست مال یک سال پیشه، بعد دیدم مال دو ساله!)

 

۰۴ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۲۱ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان