خب امروز میشه دو ماه و ۱۳-۱۴ روز که اومدم خونه. زمان خیلی زود میگذره. پدرم شکر خدا حالش خوبه. میتونه با عصا راه بره. حدود ۴۰ روز کامل فقط روی تخت خوابید. اون روزهای اول فقط بالشهای زیر سرش رو زیاد میکردیم که بتونه غذا بخوره، یادمه اولین باری که تونست توی تختش جابجا بشه و دیوار پشتسرش رو ببینه چقدر خوشحال شدیم و شد. یا اولین باری که به کمک واکر تونست روی پای سالمش بایسته. یا اولین باری که با ماشین بردیمش باغ. این روزا دیگه خودش میتونه ماشین رو هم برونه.
توی این چهارسالی که تهران میرفتم و میومدم همیشه پدرم منو سوار اتوبوس کرد. یعنی هیچوقت بدون بدرقهش سوار اتوبوس نشدم. وقتی که برای حذف این ترم اقدام میکردم، یه جایی بود که فکر کردم لازمه خودم برم تهران، ولی خب شکر خدا و با زحمتهای دوست این بار هم نیاز نشد بدون بدرقه برم. بهش گفتم میمونم تا وقتی که خودت بتونی منو ببری :)
حالا دیگه کمکم آماده میشم که برگردم تهران. دو ماه و نیم خیلی عجیب بود. خیلی چیزا یاد گرفتم. توی این چهارسال هیچوقت این قدر پیوسته خونه نبودم. حتی تابستون امسال هم در مجموع ۲۰ روز خونه بودم. باز شروع شد حساب کردن آخرینها. آخرین شنبهی خونه بودن! آخرین دفعهی باغ رفتن! ولی نباید نگران بود. خیلی نباید روی برنامههای خودت فکر کنی. یادت نره "اگه خدا بخواد" و "انشاءالله" و هر چی خدا بخواد. یادت باشه که چطور شد که با خونه بحث میکردی که این بار اگه برم تا چله باید بمونم ولی یه هفته نشدی برگشتی! یا وقتی به همکارت میگی که فردا میپرسم و اون میگه "اگه خدا بخواد" یعنی چی!
همینه که باید قدر هر لحظه رو بدونی. هیچ هیچ هیچ تضمینی نیست که لحظهی دیگهای هم باشه. هیچ کس تضمین نکرده که این آخرین لحظه نباشه. وقتی که امانتی رو دادم به یه دوستم و گفتم که باشه فردا ازت پس میگیرم و اون فردا بیش از دو ماه طول کشید!
یا وقتی که میخواستم آخرین بار با کامیار خداحافظی کنم و نشد. یا وقتی دوچرخهت دو ماه و نیم میمونه شرکت. خلاصه که هیچی.
من همیشه یه تصور غلطی که از مرگ داشتم و دارم اینه که فکر میکردم( و میکنم) که آدم قبل مرگش حتمن یه جوری بهش خبر داده میشه! مثلن خوابی، نشانهای، دلشورهای ... . ولی به نظرم مرگ خیلی فرتیتر یا حتی زرتیتر از این ممکنه به سراغ آدم بیاد و این یه کمی ترسناکه! و همینه که باید آدم رو به خودش بیاره. که فکر کنه که قدر لحظه رو بدونه. که اتقان صنع داشته باشه! شاید این آخرین کارت تو دنیاست. شاید این آخرین آدمیه که باهاش برخورد میکنی.
توی این مدت یاد گرفتم که چقدر تعلقات دنیوی زیاد داشتم. چقدر خرت و پرت الکی دور خودم جمع کردم. وقتی با یک کولهپشتی اومدم خونه و بعدن هم یه کیف دیگه برام فرستادن چقدر احساس کردم که وسایل توی خوابگاه اضافهس. چقدر راحتتره سبکبار بودن.
نمیدونم این اواخر دی و اوایل بهمن چرا احساس نیاز من به random chat with strangers زیاد میشه! :| (فکر میکردم این پست مال یک سال پیشه، بعد دیدم مال دو ساله!)