گوشه ای از دنیای یک چوپان امروزی!

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مرگ و زندگی» ثبت شده است

اولویت‌ها

سه‌شنبه ظهر تحویل پروژه داشتیم و بعدش هم یه سر رفتم شرکت و برای آخر هفته مرخصی گرفتم که بیام خونه.

شب راه افتادم سمت ترمینال و یه اتوبوس پیدا کردم و همین که سوارش شدم حرکت کرد. 

توی راه چهارتا فیلم دیدم! از این مانیتوردار‌ها بود که خودت میتونی انتخاب کنی فیلمشو. ۴ تا فیلم ایرانی دیدم که یکیش «گاو» داریوش مهرجویی بود. همون که فکر کنم توی کتبا‌های دبیرستان هم بود. بعد فکر کنم اولین بار که فیلم بهتر از نوشته بود! البته فکر کنم اونی که ما خوندیم فیلم‌نامه بود! :) خلاصه خواستم بگم که همچین اتوبوس‌هایی هم پیدا میشن! :)

خلاصه کل شب حدود سه ساعت نزدیک صبح خوابیدم و خواب ظهر چهارشنبه حالمو بهتر کرد. 

امروز (یعنی جمعه) صبح با پدرم رفتیم سریع یه سر به باغ زدیم و بعدشم از جمعه‌بازار گوشت تازه خریدیم و برگشتیم. ظهری خواهرم رفت به دانشگاه. قرار بود من هم امشب برگردم تهران. ولی دیدم اینجوری خونه یهو خالی میشه و پدر و مادرم تنها میشن. برای همین گفتم من بمونم فردا برم. فردا اولین روز از آخرین ترم کارشناسیمه! (همین حالا فهمیدما!)(اگه خدا بخواد)(میتونید هر تعداد که میخواید پرانتز استفاده کنید!)

فردا قرار بود بیام روی پروژه‌ی یه درسی کار کنم که کلی با خودم کلنجار رفتم ولی بعدش گفتم که توکل بر خدا که انشاءالله پروژه هم درست میشه. یعنی تصمیم سختی بود برام که امروز برم یا بمونم. موقع اومدن هم دودل بودم که برم یا بمونم پروژه بزنم. ولی خب اومدم و موندم.

خب تا اینجا چه ربطی داشت به عنوان پست. همین دیگه هر چی که به ذهنم میاد مینویسیم همین میشه! به اندازه‌ی یه پست داستان تعریف میکنم که تازه برسم به اینجا! خب الان باید پند و نصیحت کنم که توی زندگی اولویت‌های نقش‌هاتون رو خوب درک کنید. حسابتون با خودتون روشن باشه. مثلا چند وقت پیش فکر می‌کردم که من نقش‌های زندگیم ایناس: خانواده،‌ درس، کار، دوست و ... . بعد توی زمان‌های مختلف این نقش‌ها یا حیطه‌ها ترتیب اولویتشون فرق داشته. مثلا تا قبل از دانشگاه درس، خانواده، دوست و کار بود. نشون به اون نشون که یه بار رفته‌بودیم شیراز و من به خاطر المپیاد سعدیه رفتم ولی حافظیه نرفتم!!! 

ولی از وقتی اومدم دانشگاه دیگه خانواده برام بالاترین اولویت رو داشت. مصداقش هم خونه‌ اومدن‌هام.

تقریبا از سال دوم دانشگاه کار اولویتش برام بیشتر از درس شد. خانواده > کار > درس. مصداقهای بارزش هم قشنگ از جلوی چشمم رژه میرن. مثلا اولین بار یادمه به خاطر ویرایش یه کتاب، سر یک کلاس نرفتم! سر پایان‌ترم همون امتحان هم باز به خاطر کار کم مطالعه کردم و هنوز هم حسرتشو میخورم. یا وقتایی که به خاطر کار موندم تو شرکت و سر کلاس نرفتم یا قید پروژه یا تمرینی رو زدم. یا حتی اسفند پارسال که هفته‌ی آخرش دیگه دانشگاه نمیرفتم و به خاطر کارهای شرکت مونده بودم تهران. 

ولی چند وقتیه جای اولویت‌های کار و درس برام عوض شده. درس دیگه اولویتش کمتر از کار نیست. مثلا این چند وقته که درگیر پروژه‌ها و امتحان‌ها بودم خیلی کم تونستم کار کنم. (خانواده > درس => کار)

راستی این مورد دوستی رو موقع نوشتن این پست به ذهنم رسید! دیگه خودتون حدس بزنید چقدر اولویتش بالاست! من دوستای خوبی دارم ولی شاید دوست خوبی براشون نیستم. یعنی اگه بخوام کارهای روزمره‌م رو به این نقش‌ها اختصاص بدم خیلی بعیده که کاری توی دسته‌ی دوستان قرار بگیره! 

البته خیلی وقتا به خاطر دوست از درس و کار زدم ولی اونم این اواخر کم شده! که البته بیشترش به خاطر اولویت‌های خود اون دوستان بود. ولی در حالت کلی بستگی به دوستش داره. شاید بهتر باشه تلاش کنم که یه کمی دوست بهتری باشم.

مشخص بودن این اولویت‌ها خیلی از تصمیم‌گیریهارو برای آدم آسان میکنه، بعدا هم آدم برای خودش دلیل داره. چون تصمیمتون به خاطر یک احساس لحظه‌ای(مودی) نبوده و از یک قانون و قاعده پیروی کرده، هر چند اون قانون بعدا عوض بشه ولی رفتار شما در اون لحظه قاعده‌مند بوده.

آخرای تابستون بود که دغدغه‌های این چند نقش خیلی با هم قاطی شده بودند. چند جلسه‌ای رفتم مشاوره و درسته که بحثمون به جای دیگه‌ای کشید ولی این سوالش که اولویت‌هات چیه منو به خودم آورد و سعی کردم اولا این حیطه‌هارو از هم جدا کنم و اولویت‌بندی کنم. همینا برای انتخاب شغل و سبک زندگی هم مهم هستن. مثلا به نظرم بهتره شغل آدم از زندگش جدا باشه. حالا بعضیا هم برعکس اینو میگن ولی من فعلا نظرم اینه که شغل قرار نبوده اینقدر مهم باشه که زندگی رو تحت شعاع قرار بده. (حالا بعدا مفصل مینویسم)

راستی اگه خدابخواد دوشنبه میریم مشهد. اردوی بین دو ترم دانشگاه رو برای اولین بار ثبت‌نام کردم. 

خدایا شکرت، خودت کمک کن.

۱۷ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۱۳ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان
سه شنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۴، ۱۰:۱۶ ب.ظ چوپان
دایره‌ها (تولدم)

دایره‌ها (تولدم)

۱۲۰ که خیلی خوشبینانه‌س. اونقدری که آدم خودش هم باورش نمیشه، اونم با این سبک‌های زندگی ما. ولی ۹۰ هم خوش‌بینانه‌س هم یه کمی قابل باور. اولین باری که با Wait But Why آشنا شدم با همین پستش بود. کل چیزی که این پست به آدم می‌فهمونه اینه که اتفاقات زندگیمون تعدادشون بی‌نهایت نیستن. محدودن. حتی تعداد روزهای زندگی. این عکس که گذاشتم یک نمونه‌ش. اگه نود سال عمر کنم اینقدر ماه توی زندگیم هست. اونایی که رنگ شدن گذشتن و دایره‌های سفید محدود همون ماه‌های مونده از عمرم هستن. همون‌هایی که تا چشم به هم می‌زنیم آخرش میرسه و منتظر حقوق میشیم! اصلا انگار دی‌ماه دیروز شروع شد. امروز ۲۹امش بود. بهتون قول میدم بهمنی که شروع نشده هم تا چشم به بزنیم می‌رسیم به ۲۹‌امش. ۲۹ هر ماه می‌خوام یکی از اینارو پر کنم. خوبی ۲۹ اینه که آخرین روز ماهه که همه‌ی ماها دارنش.

توی اون پست مثال‌های زیادی آورده از اتفاقات زندگی.میاندوآب که بودم، رفته‌بودم پیش پسرعموم، گفتم این پست رو بیار و اون نمودارهای خالی‌شو پرینت رنگی گرفتیم(اجازه داده). کلا به هرکس نشون دادیم این نمودار‌هارو یه حال عجیبی پیدا کرد. بعضیا ناامید میشن. بعضیا به فکر فرو می‌رن. فکر‌های عجیب. اینکه بعضی دیدارها هر چقدر هم که فکر کنی نامحدود باشن، محدودن. شاید این باری که یک کاری رو می‌کنی یا یک آدمی رو میبینی یکی از پنج‌دایره‌ی سفید باقی‌مونده رنگی میشه. بعضی دوستاتون رو مگه سالی چند بار می‌بینید؟ یا تا آخر عمرتون جمعا چند بار قراره ببینید؟(چند بار شام با هم بخورید؟) 

سالی چندبار دلمه می‌خورید؟ چند وقت یک بار برف‌بازی می‌کنید؟ چند سال یکبار توی دریا شنا می‌کنید؟ بعضی از فامیل‌هارو سالی چند بار می‌بینید؟ چندتا دایره سفید مونده؟

مثلا از وقتی دانشگاه‌هامون شروع شده من شاید سالی ۱۰ بار خواهرم رو می‌بینم. وقتایی که میرم خونه بعضی‌وقتا اون نیست بعضی‌وقتا من. اصلا سالی چندبار میرم خونه؟

وقتی داشتم این دایره‌هارو پر می‌کردم سعی می‌کردم یادم بیاد هر کدومش چطور گذشته. برای همین کنار بعضیاشون علامت‌هایی زدم. مثلا نوروز هر سال. اطلاعات بعدی که اضافه شدند سال‌های تحصیلی بودند. این که اول مهر هر سال چه پایه‌ای شروع شده، معلمامون کیا بودن؟ دوستام؟ کی رفتم مدرسه،‌ کی رفتم راهنمایی، دبیرستان،‌ کنکور، دانشگاه و … . چیزی که برام عجیب بود این بود از نظر خاطرات ۸۳ تا ۹۰ خیلی پُرتر از این ۴-۵ سال دانشگاه بودند. برای این ۴-۵ سال اخیر واقعا نقطه‌ی خاصی نذاشتم. فوقش چند اتفاق شغلی یا خانوادگی. 

به آینده فکر می‌کنم که مثلا توی کدوم یک از این دایره‌ها قراره فلان اتفاق خوب بیفته؟ 

به گذشته فکر می‌کنم، سال ۸۴ کلاس دوم راهنمایی بودیم. 

تا یک مدت خوبی هم انگار فراداده‌ی(metadata) کنار این دایره‌ها تحصیلی باشن، بعدش شاید بشه بیشتر شغلی، بعدش خانوادگی ( تولد بچه‌ها و … :)) ) و بعدش هم می‌رسیم به دایره‌ای که خودم نیستم و شاید قراره توسط یک نفر دیگه پر بشه. 

همین. 

من تا حالا برای دوستام تولدی نگرفتم،‌ کسی هم برای من از این تولد‌ها که جمع بشن و کیک و … نگرفته. ولی همیشه توی ذهنم مطمئن هستم که اگه یک روز قرار باشه کسی رو با جشن تولدش غافلگیر کنم این کار رو خیلی خوب انجام خواهم داد. ولی خب گفتم که تا حالا انگار قرار نشده. 

امروز عصر شانسی عرفان رو دیدم و رفتیم بیرون و کمی گشتیم. مثل قدیم انقلاب-ولی‌عصر. کتابفروشی افق. نوشت‌افزارها. خیابون ولی‌عصر، بلوار کشاورز … . 

یکی از دایره‌ها پر شد. اون دایره یادته که کلی گشتیم بعدش توی راه یک دسته گل نرگس گرفتیم. توی اتاق بچه‌ها شک کرده بودند.

امروز برگشتی کمی شیرینی و نوشیدنی گرفتم و آوردم اتاق با بچه‌ها جشن بگیریم. گفتم که چون تا حالا برای کسی جشن نگرفتم نمی‌دونم کیک و شیرینی رو کی میگیره!

معمولا تولد‌هام برای خودم کادو هم می‌گیرم. امسال هم گرفتم.

خلاصه قدر دایره‌هامون رو بدونیم. خوب رنگشون کنیم.

۲۹ دی ۹۴ ، ۲۲:۱۶ ۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
چوپان

Fight Club1

بعضی وقت‌ها ترجیح می‌دم یک لذت مطمئن رو بار دیگه تکرار کنم تا اینکه برم سراغ یه لذت غیرمطمئن جدید. البته معمولا این لذت‌ها تکرار نمیشن بلکه رشد پیدا می‌کنند یعنی بار دوم لذت رشد‌پیداکرده‌تری نسبت به بار اول تجربه میشه. تجربه دوباره خواندن یک کتاب. تجربه‌ی دوباره گوش کردن به یک آلبوم. تجربه‌ی دوباره تماشا کردن یک فیلم. 

چند سالی میشه که هر سال حداقل یک بار فایت‌کلاب(Fight Club) رو نگاه می‌کنم. و جالبه که هر بار انگار دارم یه فیلم جدید می‌بینم هر بار چیزای جدیدی ازش کشف می‌کنم و به شوخی می‌گم که هر بار بطنی از بطونش برام شکافته میشه. انگار هر بار جمله‌ی جدیدی توش گفته میشه که مناسب اون لحظه‌ی منه.

 تایلرـنرتور

فکر کنم جمعه‌ی هفته‌ی پیش بود که نشستم فایت‌کلاب آخر سال ۹۳ رو دیدم. 

we just had a near-life experience

این فیلم رو دوست دارم. به خاطر دوگانگیش. به خاطر اون تایلری که خیلی‌هامون دوستش داریم! و حتی با حرفاش حال می‌کنیم. حرفایی که شاید خودمون نتونیم با زبون خودمون بگیم! ولی دوست داریم که یک دوست مثل تایلر دوردن داشته باشیم! (سعی می‌کنم فیلم رو لو ندم.)

The first rule of Fight Club is you do not talk about Fight Club.

راستش یکی دو روز بعد دیدن فیلم اون تصادف برام رخ داد! و من واقعن اون تجربه‌ی نزدیک به مرگ رو احساس کردم و بعدشم درد رو به یک چشم دیگه می‌دیدم! 

stop trying to control everything and just let go.

فایت‌ کلاب رو باید دید. بارها هم دید.(شاید در آینده نظرم عوض بشه) 

باید تجربه‌ی نزدیک به مرگ رو تجربه کرد تا بعدش زندگی برای آدم رنگ و بوی دیگه‌ای داشته باشه. اونروز توی قطار داشتیم می‌اومدیم شهرستان. بحث این شد که "چوپان" شغل خوبی نیست و پیشنهاد شد که فامیلیمو عوض کنم! یه بار وقتی دبیرستان بودم بابام پیگیر شد که فامیلیمون رو عوض کنیم! حتی کلی از کارهای ثبت احوالش رو هم کرده بود. ولی من قبول نکردم! اونم گفت که من برای خودتون می‌گفتم اگه الان عوض می‌کردید زیر ۱۸ سال راحت بود کارهاش. بعدن خودتون بخوایید عوض کنید دردسرش پای خودتون. ولی من قبول نکردم. من دوست دارم این "چوپان" رو. کجا بودیم؟ آهان تو کوپه‌ی قطار بودیم! گفتم که چوپانی خیلی هم شغل خوبیه و من کلی دوستش دارم و حتی تصمیم دارم یه مدت برم چوپانی بکنم! خلاصه بحث شد و قرار شد که اگه من تا قبل از ۵۰ سالگیم حداقل ۶ماه برم چوپانی یه جایزه‌ی نفیس بدن بهم! 

بین اون حرفای به ظاهر مسخره‌ای که می‌زدم که انگار مست شده بودم از بی‌خوابی و درد و ... ، یه چیزی گفتم که خودم هم رفتم تو فکر. این که چند روز پیش نزدیک بود بمیری و الان داری برای ۵۰ سالگیت برنامه می‌ریزی؟! اینقدر مطمئنی؟! 

I found freedom. Losing all hope was freeodm.

گفتم اینجا هم بنویسم که یادم نره که قبل از ۵۰ سالگی حتما ۶ ماه برم چوپانی بکنم. هر چند که بعضی‌ها می‌گویند زشت است! در چند روز آینده احتمالن بیشتر بنویسم. بالاخره اول سال است و ... . 

راستی خیلی دلم خواست عید را بهت تبریک بگم تا شاید مثل پارسال بازم کیش و ماتم کنی و جوابی بدی که از جواب ندادن بیشتر بسوزونه ولی خب جلوی خودمو گرفتم. حتی چند بار خواستم با واسطه این کار رو بکنم ولی بازم ترسیدم واسطه‌ها این وسط اذیت بشن! و اونا به جای من بسوزن! 

۰۳ فروردين ۹۴ ، ۱۹:۴۰ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان

مرگ از آنچه در آیینه می‌بینید به شما نزدیک‌تر است.

یکشنبه ۲۴ اسفند:

عصری از شرکت رفتم سمت ولیعصر. رفتم پاساژ رضا. یه هارد اکسترنال خریدم. اومدم که برم سمت فاطمی. گفتم برم اون طرف خیابون که اگه شد سوار تاکسی بشم. خط عبور اتوبوس‌های دو طرفه بود. حواسم به سمت جلو(چپ) بود که از پشت این اتوبوسی که نگه‌داشته و مسافر پیاده می‌کنه چیزی نیاد.

یهو دیدم همین اتوبوسی که من روبروش هستم داره چراغ میده (فکر کنم بوق هم زد) تا اومدم به خودم بیام ... .

تصادف

یه اتوبوس از اونور زدم بهم. فکر کنم یکی دومتر پرتاب شدم. یادمه که زود خودمو کشیدم کنار خیابون(توی اون لحظه واقعن نمی‌دونستم چه بلایی سرم اومده! کجام شکسته، چی شده، زنده‌م یا مرده! ولی یادمه که کیفم رو هم همراه خودم کشیدم. اومدم کنار خیابون روی پل مانندی که روی جوب هست. دراز کشیدم که بتونم راحت‌تر نفس بکشم(با خودم استدلال کردم که وقتی تو کاراته ضربه‌ای می‌خورد که تنفس سخت می‌شد دراز می‌کشیدیم)) مردم جمع شدند. انگار هیچی نمیشنیدم. فکرهای عجیب می‌رسید به سرم. پاشم برم؟ گوشیم تو جیبمه؟ ساعت چنده؟ یکی می‌پرسید سرگیجه نداری؟ یکی شکلات می‌داد! یکی حول شده بود زنگ می‌زد به اورژانس! منم خیلی آرام و بی‌صدا نشسته بودم. حتی یکی صندلی آورد نشستم روش. 

یه چیزی که همیشه برام سوال بود اینه که من چرا توی موقعیت‌های حساس بی‌ربط‌ترین و مسخره‌ترین فکرا میاد سراغم! یعنی وقتی که انتظار میره کل فکرش مشغول یه چیز باشه من چیزایی که به ذهنم میرسه که ... . این موقعیت حساس هم فرقی نداره چی باشه‌ها! حتی تجربه‌ی نزدیک مرگ.

بعدن که شکستگی‌ ِ روی شیشه‌ی اتوبوس رو دیدم خودم ترسیدم. یعنی سر من اونو شکونده بود؟ بعد یکی دستمال داد گرفتم روی سرم. می‌دیدم یه کمی خونی میشه ولی نمی‌دونستم چجوری زخمی شده. (یه زخم روی ابروی راستم. و ورم بالای چشمم که باعث میشه چشم راستم یه کمی محدوده‌ی دیدش کمتر بشه!) بعد ملت هم تعجب می‌کردن که با اون ضربه و صدا و ... دنبال مصدوم می‌گشتن! وقتی منو نشون می‌دادن باور نمی‌کردن! حتی یه ماموری هم وقتی داشت مشخصات مصدوم رو ازم می‌پرسید آخرش گفتم بابا مصدوم منم! آمبولانس اومد. پرسید همراه داری؟ زنگ زدم به حسین. حسین فکر کرده بود که من توی اتوبوس سرم خورده به شیشه. یه کمی علایم ازم پرسید و گفت به نظرم سی‌تی‌اسکن و ... نیاز نیست. به آمبولانس گفتم که بره. خلاصه راننده هم یه رضایت از ما گرفت و رفت پی زندگیش. گفت کجا میری؟ منم گفتم خیابون فاطمی یه مسجدی هست فکر کنم مسجد نور. پیاده‌ شدم رفتم مسجد. گفتم حداقل آخرین نمازمون رو می‌خوندیم! ولی عجب نمازی شد! تازه اونجا توی وضوخونه چهره‌ی خودمو دیدم!

بعدش که اومدم بیرون دیدم درد پام بیشتر شده و نگاه کردم دیدم ورم کرده اندازه‌ی یک مشت(ساعد ِپا میشه؟). تاکسی گرفتم اومدم خوابگاه و دیدم که پام ورم کرده. باز از حسین پرسیدم. و فعلن که یخ گذاشتم روش بلکه یه کمی ورمش کم بشه. 

ولی خب از ما می‌شنوید مواظب باشید. مرگ اصلن خبر نمیده. ببینید من نه دیشب خواب خاصی دیدم! نه امروز از صبح دلشوره داشتم(شاید هم خودم نفهمیدم) ولی خب هرجور حساب می‌کنم با توجه به اثر برخورد اگه چند سانتی‌متر این‌طرف اونطرف میشد الان باید بدون مطالعه‌ی آماده‌ی سوالات نکیر منکر می‌شدم. نخند معلوم نیست اصلن. 

الان شکر خدا از نظر ظاهری که خوبم! برای فردا هم بلیط دارم اگه خدا بخواد! ببینید اصلن روی هیچی حساب نکنید! اینکه فردا حتمن طلوع خورشید رو می‌بینم(من که هیچ‌وقت نمی‌بینم!) یا میرم شرکت یا میرم خونه یا ... .

 

بعدن‌نوشت، چهارشنبه ۲۷ اسفند:

خب یکشنبه شب بعد از نوشتن این پست به آقاجواد گفتم که بخوندش! بعدش گفتن که پسر پاشو ببریمت بیمارستان. خلاصه ساعت ۱-۲ نیمه‌شب بود که رفتیم بیمارستان امام خمینی. اورژانس، بستری، عکس، آزمایش خون و ادرار، سونوگرافی، سرم،‌ مورفین، سی‌تی‌اسکن، هماتُم، ترخیص، خواب، کوفتگی، بدن‌درد، رنگ‌کوفتگی پا و ... . برای دوشنبه بلیط اتوبوس داشتم که بیام خونه. زنگ زدم و گفتم که دوشنبه نمیام و سه‌شنبه میام. سه‌شنبه شب سوار قطار می‌شیم و میاییم. 

فعلن.

پ.ن به خواهر محترم: اگه این‌ پست رو خوندی لطفن به مامان‌ و بابا چیزی نگو فعلن، نگران میشن الکی! من حالم خوبه! برای اینکه خیالت راحت بشه می‌تونم عکس‌های سلامتیم رو برات بفرستم! اگر هم نخوندی که هیچی!

۲۴ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۵۴ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

آماده شدن برای بازگشت

خب امروز میشه دو ماه و ۱۳-۱۴ روز که اومدم خونه. زمان خیلی زود میگذره. پدرم شکر خدا حالش خوبه. میتونه با عصا راه بره. حدود ۴۰ روز کامل فقط روی تخت خوابید. اون روزهای اول فقط بالشهای زیر سرش رو زیاد می‌کردیم که بتونه غذا بخوره، یادمه اولین باری که تونست توی تختش جابجا بشه و دیوار پشت‌سرش رو ببینه چقدر خوشحال شدیم و شد. یا اولین باری که به کمک واکر تونست روی پای سالمش بایسته. یا اولین باری که با ماشین بردیمش باغ. این روزا دیگه خودش میتونه ماشین رو هم برونه. 

توی این چهارسالی که تهران می‌رفتم و میومدم همیشه پدرم منو سوار اتوبوس کرد. یعنی هیچ‌وقت بدون بدرقه‌ش سوار اتوبوس نشدم. وقتی که برای حذف این ترم اقدام می‌کردم، یه جایی بود که فکر کردم لازمه خودم برم تهران، ولی خب شکر خدا و با زحمت‌های دوست این بار هم نیاز نشد بدون بدرقه برم. بهش گفتم می‌مونم تا وقتی که خودت بتونی منو ببری :)

حالا دیگه کم‌کم آماده میشم که برگردم تهران. دو ماه و نیم خیلی عجیب بود. خیلی چیزا یاد گرفتم. توی این چهارسال هیچ‌وقت این قدر پیوسته خونه نبودم. حتی تابستون امسال هم در مجموع ۲۰ روز خونه بودم. باز شروع شد حساب کردن آخرین‌ها. آخرین شنبه‌ی خونه بودن! آخرین دفعه‌ی باغ رفتن! ولی نباید نگران بود. خیلی نباید روی برنامه‌های خودت فکر کنی. یادت نره "اگه خدا بخواد" و "ان‌شاءالله" و هر چی خدا بخواد. یادت باشه که چطور شد که با خونه بحث می‌کردی که این بار اگه برم تا چله باید بمونم ولی یه هفته نشدی برگشتی! یا وقتی به همکارت می‌گی که فردا می‌پرسم و اون میگه "اگه خدا بخواد" یعنی چی!

همینه که باید قدر هر لحظه رو بدونی. هیچ هیچ هیچ تضمینی نیست که لحظه‌ی دیگه‌ای هم باشه. هیچ کس تضمین نکرده که این آخرین لحظه نباشه. وقتی که امانتی رو دادم به یه دوستم و گفتم که باشه فردا ازت پس می‌گیرم و اون فردا بیش از دو ماه طول کشید!

یا وقتی که می‌خواستم آخرین بار با کامیار خداحافظی کنم و نشد. یا وقتی دوچرخه‌ت دو ماه و نیم می‌مونه شرکت. خلاصه که هیچی.

من همیشه یه تصور غلطی که از مرگ داشتم و دارم اینه که فکر می‌کردم( و می‌کنم) که آدم قبل مرگش حتمن یه جوری بهش خبر داده میشه! مثلن خوابی،‌ نشانه‌ای، دلشوره‌ای ... . ولی به نظرم مرگ خیلی فرتی‌تر یا حتی زرتی‌تر از این ممکنه به سراغ آدم بیاد و این یه کمی ترسناکه! و همینه که باید آدم رو به خودش بیاره. که فکر کنه که قدر لحظه رو بدونه. که اتقان صنع داشته باشه! شاید این آخرین کارت تو دنیاست. شاید این آخرین آدمیه که باهاش برخورد می‌کنی. 

توی این مدت یاد گرفتم که چقدر تعلقات دنیوی زیاد داشتم. چقدر خرت و پرت الکی دور خودم جمع کردم. وقتی با یک کوله‌پشتی اومدم خونه و بعدن هم یه کیف دیگه برام فرستادن چقدر احساس کردم که وسایل توی خوابگاه اضافه‌س. چقدر راحت‌تره سبک‌بار بودن. 

نمیدونم این اواخر دی و اوایل بهمن چرا احساس نیاز من به random chat with strangers زیاد میشه! :| (فکر می‌کردم این پست مال یک سال پیشه، بعد دیدم مال دو ساله!)

 

۰۴ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۲۱ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان