عصر جمعه س و دلتنگی اش.
یه مدتی میشه که سعی میکنم عصرهای جمعه رو توی محیط بسته نباشم . ترجیحا برم بیرون یا جایی .
قبلن که خونه بودم معمولن اینجوری بود . یعنی عصرای جمعه معمولن میرفتیم بیرون با خانواده . یا با دوستان. تازگی هم که چندباری تنهایی رفتم بیرون .
وقتی خودم بیرون میرم انقلاب بعدش ولیعصر و یه کمی گردش و پیاده روی و خسته شدن و برمیگردم.
امروز هم چون شانس آوردیم و شنبه تعطیل شد و من دوتا امتحانم پرید ،فرصتی پیش اومد که با یه دوست عزیز بریم بیرون . رفتیم انقلاب. رفتیم ولیعصر . شام خوردیم . اومدیم سمت انقلاب . چندتا کادوی مخصوص خریدیم . منم خیلی وقت بود میخواستم یه "من ِاو" بخرم . از اون فروشگاه انتشارات افق خریدیم.
خوش گذشت. بعد هم اون دو شاخه گل نرگس. بعدش هم که ویتامینه ی خیابون استاد معین.
متشکرم از دوست خوبی که امروز همراهم بود . و تشکر از اهالی اتاق که کلی سوءظن به خرج دادند. :)
دوست داشتم یک قسمت از "من ِاو" رو اینجا بنویسم.
"درویش توی چشمهای علی خیره شد. تبرزین را تکانی داد و گفت:
- تنها بنایی که اگر بلرزد ، محکمتر میشود، دل است! دل آدمیزاد. باید مثل ِ انار چلاندش، تا شیرهاش در بیاید... حکماً شیرهاش هم مطبوعه؟
کریم نمیدانست ((مطبوع)) یعنی چه، اما سری تکان داد. درویش مصطفا دوباره به علی نگاه کرد. دستی به سر علی کشید و گفت ((تبرکاً)) بعد دستش را به موها و ریشهای سپیدش کشید."
چقدر یادم رفته بعضی جاهاش . شاید یک بار دیگه بخونمش.