گوشه ای از دنیای یک چوپان امروزی!

۱۲ مطلب در دی ۱۳۹۳ ثبت شده است

خیابان‌ها

می‌خوام در مورد خیابان‌ها و اسم‌هاشون بنویسم. بیشترش نقل خاطراتم در مورد خیابان‌ها خواهد بود تا چیزی از خودم. 

 

۱- پاتریس لومومبا ۱۷ ژانویه(یعنی دو روز قبل تولد من) سالروز اعدام/قتل فجیع فردی بود به اسم پاتریس لومومبا. توی اینترنت چندجایی خبرشو شنیدم. بعد هی برام این اسم آشنا میومد. آخرش یادم اومد که دو سال پیش برای گرفتن گذرنامه رفته بودم سمت ستارخان و همچین خیابونی رو اونجا دیدم. چرا باید اسم یه نفر روی یکی از خیابون‌های تهران باشه؟ رفتم یه کمی خوندم در موردش. اگه یه بار دیگه گذرم به اون خیابون افتاد دیگه می‌دونم پاتریس لومومبا کی بود. چرا قطعه قطعه شد و بعدش توی اسید حل شد. خیابان پاتریس لومومبا

۲- خیابان پنجم منهتن: یکی از فصل‌های بیوتن رضا امیرخانی در مورد محل سکونت و شغلشه. در مورد خیابانها نوشته و اینکه چقدر بهتره که خیابونها به جای اسامی با مسمی با شماره مشخص بشن. مثلن خیابان پنجم منهتن. نوشته خب اینجوری مجبور نیستن با تغییر نظام و حکومت بیفتند به جون خیابون‌ها که پهلوی‌ها رو بکنن انقلاب و ... . 

مجموعه داستان کوتاه «ناصر ارمنی» رضا امیرخانی: یکی از داستان‌ها کوتاه از زبان یک مسافر بی‌آر‌تی نقل میشه. از خیابون‌ها مختلف تهران می‌گه. از اینکه چقدر فاصله هست بین «ظفر» و «پیروزی». یا اینکه «رجایی» و «باهنر» اینجا خیابون‌هاشون چقدر از هم دور افتادن.

۳- ولیعصر و شریعتی و طالقانی و خیام : این اسم گذاشتن روی خیابون‌ها به نظر شخص من باعث شده از کلمه‌ها معنی‌زدایی بشه! یعنی مثلن وقتی می‌شنوم «طالقانی» یاد این فلکه‌ی فساد میاندوآب میفتم و حالا‌حالاها کاری ندارم که این طالقانی همون طالقانیه. یا مثلن می‌شنوم شریعتی یاد خیابانی میفتم که قبلن اسمش «سیمین» بوده و یه جورایی بازار میوه‌س و خیلی شلوغ و ... . بقیه هم که جای خود دارد. ولیعصر رو مثلن اونقدر برامون از معنیش دور شده که دیگه حتی جور دیگه‌ای می‌نویسیم و می‌خونیمش! (به جای ولیّ ِ عصر)

در این مورد فکر کنم آقای نوری‌زاده هم یه مطلبی نوشته بودن که البته پیدا نکردم. در مورد بزرگراه‌های تهران. مثلن چمران، همت، ... . یه نفر توی تهران از همون اول یه سری اسم خیابون شنیده و با این اسم‌ها براش اول یه سری خیابون تداعی میشه ... .

۴- نوفل لوشاتو: خب عده‌ای به خاطر توهین نشریه‌ی شارلی ابدو در مقابل سفارت فرانسه تجمع و اعتراض کردند. خب اعتراض سالم در مقابل یک سفارت یک امر مدنیه ولی اینکه آدم بخواد وارد یک سفارت بشه و مامورها بزور بتونن جلوی ورودشون رو بگیرن و بعد هم برن تابلوهای خیابون نوفل‌لوشاتو رو بکنن و به جاش اسم حضرت محمد (ص) رو بچسبونن و این کارشون رو «انقلابی‌گری» بنامند با عقل من یکی که هیچ جوره جور در نمیاد. یعنی آدم شک می‌کنه که نکنه اینا می‌دونن و با قصد این کارو میکنن و هدفشون ضرر رسوندن به نظامه!؟ ولی عکسارو که آدم نگاه می‌کنه میبینه نه والا اینا قیافه‌شون که ... . حالا در چنین مواقعی تخریب وسایل عمومی و حق‌الناس کشک!

عصری داییم اومده بود خونمون. همین بحث رو پیش کشیدم که یه عده می‌شنون که به پیامبر (ص) در نشریه‌ای توهین شده و بعد حتی بدون که بدونن چه توهینی شده و نشریه چی بوده و ... پا میشن و میرن دو تا سفارت آتیش می‌زنن و سر کارکنان اون سفارتخونه‌هارو می‌برن میذارن روی سینه‌شون تا به جهانیان ثابت کنن که «نشریه مذکور دروغ میگه و اسلام دین رحمت و رأفته و پیامبر ما رحمة‌للعالمین هست.» یا عده‌ای دلواپس میرن تابلوهای خیابان نوفل‌لوشاتو رو می‌کنن! داییم اولش میگه که نه بابا اینا یه عده‌شون اصلن با اینور هم مشکل دارن و عمدن این کارو می‌کنن!! میگم نه بابا دایی! اینا معلوم بوده کیا هستن. از چه تشکل‌هایی هستن.

اینجاست که میگه قدیم تو روستا یا شهر که دعوایی چیزی می‌شد مثلن یکی از طرفین می‌گفت: «بیزیم ده نادانیمیز وارها!» ترجمه‌ش میشه که «ما هم نادان داریما!» منظور از «نادان» هم یعنی کسی که اهل دعوا و زد و خورد باشه و اگه دعوا بشه دیگه عقل و منطق رو میذاره کنار! یعنی اگه شما آدم دعوا کار و نادان دارید ما هم داریما!!

خلاصه شاید یه جوری اعلام میشه که «بیزیم ده نادانیمیز وارها!» اینم یه نظر بود.

 

پ.ن:(این بسته‌های اختیاری وبلاگ ما همزمان با تولدمون تموم شدن و ما امیدواریم که دیگه بابت تمدیدشون پول ندیم!)

۳۰ دی ۹۳ ، ۲۲:۵۵ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان

تولدم

خب امروز تولد ۲۲ سالگی من هست. یعنی ۲۲ سال تموم شد.

به همین سادگی.

۲۹ دی ۹۳ ، ۰۱:۵۸ ۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

یک عصر خوب

بعد از ظهر از ساعت ۴:۳۰ تا ۱۰:۳۰ مهدقرآن بودم. یه دوستی سپرده‌ بود که از بزرگواری وقت بگیرم که باهاش صحبت کنه و سوالاشو بپرسه و گفته بود که چون خودش خجالتی و کمرو هست! من هم باشم و من هماهنگ کنم! بماند که من خودم تا حالا نتونسته بودم همچین وقتی بگیرم و سوالای خودمو بپرسم. خلاصه سبب خیر شد و منم به همون بهانه قرار رو از اول هفته هماهنگ کرده بودم و از ساعت تقریبن ۵ تا ۸:۳۰ صحبت کردیم. و چقدر حرفای خوبی بود. :)

راضی‌ام.

خدایا شکرت.

۲۵ دی ۹۳ ، ۲۳:۳۶ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

جلسات‌ تدبر پنجشنبه‌ها-مطففین

وای بر مطففین. مطففین رو بعضا کم‌فروشان ترجمه می‌کنند ولی در حالت کلی منظور کسی هست که حقوق خودشو از دیگران تمام و کمال می‌گیره ولی وظایفش در قبال اون حقوق رو درست انجام نمیده، کم‌کاری می‌کنه.

چندتا رابطه‌ که خیلی ممکنه توش این اتفاق بیفته:

ارتباط بین زن و شوهر: یک طرف از طرف مقابل انتظار داره کامل به وظایفش عمل کنه ولی خودش ... .

بین فرزند و والدین: والدین در حق ما لطف و خوبی و وظیفه رو تمام کردند و ما ممکنه ... . (احسان به والدین یعنی اینکه نیاز والدین رو قبل از اینکه و بدون اینکه بر زبان بیاورند برآورده کنی، وقتی بر زبان آوردند دیگه احسان نیست و وظیفه‌س و انجام ندادنش معصیته)

بین شاگرد و استاد: شاگردی که همه‌ی تلاششو می‌کنه و وظایفشو به درستی انجام میده ولی شاگرد ممکنه ... . شاید برعکسشم باشه.

و آخرش هم بین بنده و خدا: بنده در کامل پررویی کلی نعمت از خدا میگیره و کلی هم طلبکار هست و در مقابل ... .

 

پ.ن: متن چقدر سه نقطه داشت. نیاز به گفتن نداره واقعن! ... .

۱۹ دی ۹۳ ، ۰۱:۳۶ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

چالش دعوت‌نشده‌ی ده کتاب تاثیرگذار

 

خب اوایل که این چالش‌ها مطرح شده بود یکی دو نفر مارو هم دعوت کردن ولی فکر کنم خیلی خوب برخورد کردم دیگه ملت ترسیدن! برای این چالش ده کتاب برتر هم دیدم کسی دعوتم نکرد ولی خودم قلقلکم اومد که بنویسم. این پست رو ۲-۳ ماه پیش چرک‌نویس کرده بودم. الان وقت شد پاک‌نویس بشه. (پست طولانیه! خواستید سر فرصت بخونید!)

 

راستش ایده‌ی اینکه اینجوری در مورد کتابها بنویسم رو فکر کنم از حسین نوروزی گرفتم (شایدم کسی دیگه). تا قبل از اون همه با یه ژست جدی و فرهیخته در مورد کتاب‌ها نوشته بودن. ولی وقتی دیدم که اولین کتاب تاثیرگذاری که نوشته "دانستنی‌ها"س به نظرم جالب و خیلی واقعی رسید. کلی احساس نزدیکی کردم باهاش. تصمیم گرفتم منم همینجوری بنویسم!

من کتاب‌هارو به ترتیب سن می‌گم! یعنی از اول زندگیم کتابایی که تاثیرگذار بودن. 

 

اوایل دبستان:

1- لاک‌پشت‌های نینجا! و جزیره‌ی گنج:

خب این‌ها اولین کتاب‌های داستانی بودن که اون موقع بچه‌ها می‌خوندن. البته یک استفاده‌ی خیلی مهم این کتاب کپی کردن تصاویرشون با استفاده از کاربن بود. پدرم معمولن کاربن آبی داشت. کاربن آبی یه بدی که داشت این بود که بعدن مجبور بودی یه دور دیگه روش با مداد بکشی که معلوم نشه!!! ولی اگه کاربن سیاه پیدا می‌کردی دیگه نونت تو روغن بود! البته یه فامیلی داشتیم برای این یه سری کتاب داستان هدیه داده بودند اونم کتاب‌هارو داد به من. یه دخترخانمی بود از من چندسال بزرگتر. راستش الان اسمش دقیق یادم نیست! فامیل نسبتن دوری بود! نمیدونم شاید الان خودش بچه‌دار هم شده! اون کتاب‌ها توی این دوران زندگی خیلی جالب بودن. مثلن یکیش در مورد سفر یه ذغال به دل زمین و تبدیل شدنش به الماس بود!

 

 

چهارم دبستان: این سال یه نقطه‌ی عطف بود در زندگی من! همسایه‌ی روبرویی ما موقع اسباب‌کشی خونه‌شون کلی از کتاب‌های پسرشون(یا پسراشون) رو نبردن و همینجوری گذاشتن دم در! پسرشون آدم کتابخونی بود. کلی کتاب بیرون مونده بود. ما(بچه‌های محل) رفتیم و افتادیم به جون کتاب‌ها و چه‌ کتاب‌های خوبی که پیدا نکردیم. من خودم کلی کتاب و مجله برداشتم و همونا تا چندسال توی منوی مطالعات من بودن. کتابایی مثل:

تصویر جلد کتاب شگفتی‌های ریاضیات

۲- "شگفتی‌های ریاضیات" یه کتابی که چاپ سال ۶۲ بود! به صورت عامه فهم از ریاضی نوشته بود. فکر کنم اون کتابو چند بار خوندم. و کلی با مطالبی که توش بود اظهار فضل کردم این‌ور اون‌ور. کتاب از عدد گوگل نوشته بود که به معنی عدد یکه با صدتا صفرجلوش! بعد مثلن به یکی می‌رسیدم می‌گفتم بزرگترین عددی که می‌تونی اسمشو بگی چنده؟ اونم یه چیزیلیون! می‌گفت بعد می‌گفتم خب این چندتا صفر داره جلوش بعد می‌گفتم ولی یه "گوگل" صدتا صفر داره جلوش! بعد کتاب به توان می‌گفت "قوه"! بعدتر از قاعده‌ی "فیثاغورث" گفته بود که منم طبق همین املا بعدها "فیثاغورس" برام ناملموس می‌اومد! حتی اگه خونواده نمی‌گفتن من تلفظ "فیثاغورت"! رو هم بیشتر می‌پسندیدم! فکر کنم نقطه‌ش خوب نیفتاده بود. کتاب از نوار موبیوس و رمزنگاری و توپولوژی و مسئله‌ی سه خانه و ... نوشته بود و هر کدوم از اینا منو کلی به وجد می‌آوردن و میتونم بگم اولین علقه‌های من به ریاضی از همین کتاب شکل گرفت!

جالبتر اینکه بعدها صاحب اون کتاب‌ها همون پسر همسایه‌مون رو دیدم. دبیر ریاضی شده بود تو شهرمون! ازش تشکر کردم بابت کتاب‌ها!!!!

- یک اطلس قدیمی که فکر کنم تاریخ چاپش قبل انقلاب بود و یادمه قزوین هنوز از تهران جدا نشده بود و اردبیل از تبریز و ارومیه هم اسمش رضائیه بود.

- کتاب‌های اطلاعات عمومی و دانستنی‌ها: خیلی ساده این کتاب‌هارو میذاشتم جلوم و میخوندم می‌رفتم جلو و هر چی هم‌ می‌خوندم می‌موند توی ذهنم و بعدن در یک جمعی از این دانسته‌ها برای اظهار فضل و ... استفاده می‌کردم.

- کتاب‌های هنر و حرفه‌فن دوره‌ی راهنمایی: خب وقتی خیلی از بچه‌های دیگه از درس هنر و حرفه‌فن تو راهنمایی ناله می‌کردن من یادمه در به در تو فامیل می‌گشتم کتابهای هنر و حرفه‌فنشون رو که دیگه لازم نداشتن می‌گرفتم و دیگه اسباب سرگرمی من مهیا می‌شد. می‌نشستم کاردستی‌های حرفه‌فن رو انجام می‌دادم. مخصوصن کارهای چوبشون رو. یادمه یه بار یکی از بچه‌های کوچه که از من بزرگتر بود و راهنمایی می‌خوند یکی از کارامو به عنوان تمرین برد و نمره‌شو گرفت! یه بار هم دستمالی که دورشو دندان‌موشی کار کرده بودم خواهرم به عنوان تمرین برد مدرسه! البته فقط این کتابا نبود. هر خونه‌ای می‌رفتم من دنبال کتابای درسی قدیمی بچه‌هاشون بودم! کتابهای علوم نظام قدیم و ... .

راهنمایی:

۳- اطلس جامع گیتاشناسی: اصلن با این کتاب چقدر خاطره داریم. فقط یک کتاب نبود که ، یه بازی، یه تفریح، یه مسابقه، تو بگو یه منبع اروتیک! کتاب رو هر روز می‌آوردیم مدرسه. بازی حدس کشور داشتیم. سخت‌ترینش این کشور‌های سه حرفی بودن که اون موقع با یه منطقی استدلال کرده بودیم نمیشه حدس زد!!! مثلن شما می‌گفتی من یه کشور ۵ حرفی در نظر دارم. بعد طرف مقابل پنج‌تا فرصت داشت که حرف بپرسه و شما جاهاشو نشون بدید. خب بعد یه مدت فهمیدیم که بهتره از حروف صدادار شروع کنیم! :)) ولی باگ قضیه سر کشور‌های سه حرفی بود که یادمه یه مورد پیدا کرده بودیم که نمی‌شد هیچ‌جوره حدسش زد. یه بار هم یادمه سر به رسمیت شناختن کشور "ولز" با آروین بحث کردیم و آخرش برای حکمیت رفتیم سراغ دبیر جغرافیای بسیار بسیار باسوادمون آقای آزادی. یادشون به خیر.

بازی حفظ پایتخت یا پرچم کشورها هم بود! یه صفحه‌ی تاریخ تصویری زمین هم داشت! آروین هم یکی از این کتاب خریده بود. بعدها کلی از بچه‌های کلاس خریدن.

 

۴- فرمول‌های ریاضی: یه کتاب جیبی بود. اوه اوه. یعنی این کتاب رو من خورده بودم.‌ صرفن یه سری فرمول و نکته‌ی ریاضی بود بعد من هی می‌خوندم و برای هر قضیه اثبات خودمو (بیشتر شهود) می‌نوشتم توش. بعدها تقریبن همه‌ی بچه‌ها این کتابو گرفتن.

 

۵- آوای وحش -سفید دندان - تهیدستان: جک لندن. تقریبن اولین تجربه‌های من از داستان و رمان کتاب‌های جک لندن بودند. کلی از تخیلات من در مورد ارتباط با حیوانات وحشی و شکاری به خاطر کتاب‌های این نویسنده بود. همیشه یکی از آرزوهای من این بود که یه حیوان وحشی داشته باشم و اینو خودم اهلی کنم و آموزشش بدم و ... . و خب آوای وحش و سفید‌دندان اون روزا کلی برام جالب بودند.

 

۶- رساله‌ی امام خمینی! خب واقعن احکام برام چیز جالبی بود! مثلن احکام سربریدن حیوون رو بدونم برام جالب بود! فکر کنم همین هم باعث شد که سوم راهنمایی و اول و سوم دبیرستان برم مسابقات استانی و دوم یا اول بشم! صرفن دانستن برام مهم بود. اینکه بدونم حکم آب جاری چیه! کُر چیه! فکر کنم در مقام مقایسه بعد از سن تکلیفم به اندازه‌ی یک دهم قبلش هم رساله نخوندم!

 

۷- روانشناسی نوجوانان و جوانان: (عنوانش دقیق یادم نیست ولی فکر کنم تربیت جنسی هم بود توی عنوان یا زیرعنوانش) کتاب رو به یکی از دوستام امانت دادم و برنگردوند! کتاب در جامعه‌ی شوروی سابق بود. از بین‌ کتابهای بابام پیداش کرده بودم. در مورد رفتار و اخلاق نوجوانان و جوانان نوشته بود. تغییرات رفتاری در سن بلوغ و ... .

 

۸- چگونه ذهن برتر داشته باشیم! اولین بار مطالبی مثل تن‌آرامی (ریلکسیشن) و تلقین رو توی این کتاب خوندم. یادمه رفته بودیم مراغه دکتر. بعد من توی ماشین نشسته بودم اینو می‌خوندم. حقیقتن تاثیرگذار بود. حتی یادمه اولین وبلاگمو برای نوشتن بعضی از مطالب همین کتاب نوشتم! فکر کنم موقع ورود به دبیرستان بود و کلی با این کتاب جوگیر شدیم. هنوز هم دوستش دارم این کتاب رو.

 

دبیرستان:

۹- شما هم می‌توانید در ریاضیات خود موفق باشید: پرویز شهریاری قطعن نقش زیادی توی زندگی دوران دبیرستان من داشت. جالبه که من اونموقع فکر می‌کردم این نویسنده باید یه آدم جوون باشه! بعدن بیشتر شناختمش. یه کمی در مورد گذشته‌ش و زندگیش خوندم تا اینکه دو سال پیش خبر فوتشو شنیدم.(یادمه توی اتوبوس داشتم می‌رفتم سمت تهران که خبر فوتش رو شنیدم.) این کتاب در واقع مجموعه‌ی یه سری مقاله با همین اسم بود که توی نشریه‌ی "برهان" خونده بودم! تو دبیرستان یه جورایی کلکسیون کتاباشو جمع می‌کردم! روش‌های جبر، کتاب‌های کوچک انتشارات مدرسه و ... . توی کتاب نوشته بود که یه دفتر تهیه کنید و هر سوالی که به ذهنتون میرسه رو توش بنویسید و براش جا بذارید که دنبال جوابش بگردید. هر سوالی می‌خواد باشه. یادمه یه کتاب چندصد صفحه‌ برداشته بودم برای این کار و توش سوالارو می‌نوشتم. سال اول دبیرستان بود. قشنگ حس تحقیق و پژوهش داشتم برای حل اون سوالا! 

 

- اصول و فلسفه‌ی رئالیسم (علامه طباطبایی!): خب ما از سال سوم راهنمایی به تشویق دوستان تابستونا تو کتابخونه‌ی شهر پلاس بودیم! یعنی صبح می‌زدیم بیرون. کتابخونه تو پارک بود. هم تفریح بود هم مطالعه. بعد این وسط ما یه بار گفتیم یه کتاب فلسفی هم بخونیم ببینیم چی به چیه! این کتاب رو گرفتم. هی می‌خوندم و با خودم می‌گفتم که بابا فهمیدم دیگه! این که چیزی نداره! مثلن یه مثالش در مورد شانس هنوز هم یادمه! خلاصه اگه پیدا کنم کتابو دوباره می‌خونمش!

 

- کتاب‌هایی که تمومشون نکردم!: سینوهه، راز داوینچی : خب این دوتارو از پی‌دی‌اف می‌خوندم. سینوهه رو که خیلی اولاش ول کردم. با دوستم شروع کرده بودیم به خوندن. ولی خب من وسطاش ول کردم. بعدن البته فهمیدم که مترجم کلی هم از تخیل خودش اضافه کرده و انگار از یک کتاب چند ده صفحه‌ای یک کتاب دوجلدی در آورده. راستش همون موقع هم برام سوال پیش‌ می‌اومد که این مفاهیم رو چجوری به زبون هیروگلیف نوشتن و تا به امروز باقی موندن! راز داوینچی رو هم که یه کمی مونده به آخراش ول کردم چون تقریبن حدس زدم چی به چیه و کی به کیه!

 

۱۰- راز شاد زیستن: اندرو متیوس. سال کنکور چند بار خوندمش. من راستش زیاد از این کتابای این شکلی خوشم نمیومد. ولی خب این کتاب رو میثم پیشنهاد کرد و گفت که اونم از مقدمه‌ی کتاب شیمی بهمن بازرگانی خونده (وگرنه اونم آدمی نبود که ...) خلاصه کتاب خوب بود. بعد‌ها همین کتاب رو برای بقیه هم پیشنهاد کردم و برای چند نفر هم هدیه دادم. 

 

بعد از کنکور: خب بعد از کنکور من فصل تازه‌ای از کتابخونی رو شروع کردم. همون تابستون تقریبن کتاب‌های امیرخانی رو خوندم. کتاب‌های زیادی خوندم توی این مدت. کتاب‌های صفایی حائری دید جدیدی دادن بهم. رمان‌های زیادی خوندم. شازده کوچولو ، قلعه‌ی حیوانات، دموقراضه، وقتی نیچه گریست، (و کارهای دیگه‌ی یالوم) و کتاب‌های دیگه‌ای که شاید الان اسمشون یادم نیاد. ولی نمی‌خواستم خیلی جدی یا کاذب باشه و چیزی که بقیه نوشتن رو من هم بنویسم. 

 

پ.ن.۱: هیچ گونه تلاشی نشد که لیست شامل ده کتاب بشه. حتی وقتی آخر کار می‌خواستم شماره بذارم با خودم می‌گفتم اگه یکی دو تا کم بیاد چه کتابی رو می‌نویسم؟! که گفتم خب "مثنوی معنوی" رو هم می‌نویسم. چون یادمه دبیرستان که بودم اونم می‌خوندم و وقتی معلمامون می‌گفتن مولوی بعضی جاها تمثیل‌هایی آورده که یه کمی ازش بعیده! نیشخندی می‌زدم که یعنی "من فهمیدم منظورتونو!".

پ.ن.۲: بین این کتاب‌ها بهتر بود یه سری مجله هم بذارم. مجله‌های قدیمی مثل برهان که در مورد ریاضی بود و خیلی مطلب خوب توش بود. یا مجله‌های قدیمی دانشمند. خودم هم تقریبن به صورت مرتب سه سال مجله‌ی "اطلاعات علمی" رو هر ماه می‌خریدم.

پ.ن.۳: کتابایی که شماره ندارن بعدن یادم اومدن و اضافه‌شون کردم. 

۱۶ دی ۹۳ ، ۱۸:۳۳ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان

یا حبیب من لا حبیب له

راستش من که خیلی وقت بود مطب دکترهای دیگه نرفته بودم. این چند مدت چندتا مطب رفتم.(دندان و ارتوپد) بعد اتفاقن همه‌ی مطب‌ها دیدم یه سری لوح قاب شده هست که دقت کردم و یه کمی خوندم دیدم که ملت از دکتر تشکر کردن. برام جالب و غیرمنتظره بود. چون تا یادمه ملت از دکترها می‌نالیدن که فلان و فلان و ... . خلاصه یا اینایی که تشکر کرده بودن با بقیه فرق داشتن یا اونایی که من باهاشون صحبت می‌کردم.

ولی همه‌ی اینا به کنار. تو یکی از همین مطب‌ها دیدم روی شیشه‌ی قاب دوتا لکه‌ی لاک غلطگیر دیده میشه. قاب و لوح بزرگ بود نسبتا. و بالاش با نستعلیق نوشته شده بود:

لا طبیب من لا طبیب له، لا حبیب من لا حبیب له!

گاهی وقتا یه غلط نگارشی/املایی/لپی میتونه از یه جمله، یه جمله‌ی فلسفی اجتماعی اعتراضی بسازه! :)))

« أَعْجَزُ النَّاسِ مَنْ عَجَزَ عَنِ اکْتِسَابِ الاِْخْوَانِ، وَأَعْجَزُ مِنْهُ ، مَنْ ضَیَّعَ مَنْ ظَفِرَ بِهِ مِنْهُمْ.» 

امام(علیه السلام) فرمود: عاجزترین مردم کسى است که از به دست آوردن دوستان عاجز باشد و از او عاجزتر کسى است که دوستانى را که به دست آورده از دست بدهد.  (مصادر نهج البلاغه، ج 4، ص 14).

لا طبیب من لا طبیب له! کسی که دوستی نداشته باشه، دوستی هم نمی‌تونه پیدا کنه!

داشتم فکر می‌کردم تعداد دوستام نسبت به زمان داره کاهش پیدا می‌کنه. یعنی دوست جدید که پیدا نمی‌کنم هیچ! دوستایی هم که دارم ارتباطم باهاشون رفته رفته سطحی‌تر میشه. آخرش میمونه یکی دو نفر که اونا هم خیلی واقعی نگاه کنی تا حالا شانس آوردی تحملت کردن! :) شاید از این نظر ناتوان‌ترین ِ مردم باشی. نگاه کن ببین چقدر از دوستای صمیمیت فاصله گرفتی. چقدر از دوستی‌های حتی سطحی، سطحشون کمتر شده تا تو برسی به تنهایی که می‌خواستی! و بهش افتخار می‌کردی.

دیروز بعد از ظهر رفتم بیرون. زنگ زدم به یکی از دوستای قدیمیم که یک سال از من بزرگتر بود. گفتم فلانی بیا پارک. گفت باشه ۵:۳۰ میرسم. ساعت ۴:۱۵ بود. نشستم تو پارک. خواستم تا میاد کتاب بخونم. ولی کتابو گذاشتم تو کیفم. یه کمی نشستم. بعد دیدم حوصله‌ی صحبت کردن با دوستم رو هم ندارم! اسمس دادم که من رفتم خونه بعدن می‌بینیم همدیگرو! برگشتم خونه.

خلاصه که حداقل برم دو دستی بچسبم به همین دوستایی که موندن، دوست جدید پیدا کردن ارزونیمون. 

ولی چقدر دلگیر کننده‌س که آدم یادش میفته یک زمانی با یه نفر چقدر صمیمی بوده. چقدر دوست بوده. و الان چقدر. و کاری هم از دست کسی بر نمیاد.

لا حبیب من لا حبیب له so  یا حبیب من لا حبیب له!

پ.ن: این کلاس‌های یکشنبه خیلی خوبن! استاد خوب. 

"بهتره از کلمه‌ی عشق برای نیاز‌های زیستی و اولیه استفاده نکنیم!" :)

۱۵ دی ۹۳ ، ۰۰:۴۳ ۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
چوپان

تکرار سالیانه

داشتم فکر می‌کردم چقدر دلم می‌خواد کچل کنم دوباره! رفتم یه سر به آرشیو پست‌هام زدم. خواستم ببینم پارسال این موقع چیکار می‌کردم. بعضی از اتفاقات انگار برنامه‌ریزی میشن که هر سال یه موقعی تکرار بشن. مثلن سال پیش این‌موقع‌ها:

بایگانی دی ۱۳۹۲

یا پیارسال این موقع‌ها:

بایگانی دی ۱۳۹۱

فکر کنم اگه یه کمی بگردم می‌تونم بایگانی دی ۱۳۹۰ رو هم پیدا کنم. البته یه مقدار پراکنده‌س. مثلن رفتم وبلاگ قبلیم تو پرشین‌بلاگ و دیدم که دی‌ماه خالیه! آهان اونموقع تو فیسبوک هم زیاد می‌نوشتم و همچنین توی "حرف بزن"ِ سمپادیا.

مثلن سال ۱۴۰۰ زنده باشم و برگردم این پست‌ها رو بخونم! :)

 

پ.ن.: من برای دنبال کردن وبلاگ‌ها از فیدلی استفاده می‌کنم. یکی از پوشه‌هاش که مربوط به وبلاگ‌های شخصیه ۴۷تا وبلاگ هست توش. - برای همین خودم به شخصه به ظاهر وبلاگ‌ها اهمیت نمی‌دم! فقط موقعی که مثلن میخوام نظری بذارم متوجه میشم که قالب وبلاگ چیه!

- وقتی آدرس وبلاگ عوض میشه من دیگه متوجه نمی‌شم و فکر می‌کنم که دیگه پستی گذاشته نمیشه. خب نکنید این کارو! چه دلیلی داره هر ماه! آدرس وبلاگ عوض کنید!

 

پ.پ.ن.: من توی وبلاگم سابقه نداره زیاد عکس گذاشته باشم. راستش اصلن یه مدته بدجور طبقه‌بندی کردم مطالب ذهنیم رو که مثلن عکس مال اینستاگرامه! متن کوتاه مال توییتره و پست بلند برای وبلاگ و پست چرت و پرت عمومی برای فیسبوک! همینه که دلم نمیاد پست کوتاه بذارم اینجا ... .

 

۱۳ دی ۹۳ ، ۱۹:۱۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان

آتش خرمن

صبح رفتم سنگک و ماست گرفتم. بعدش ظهر گفتیم یه سر بریم باغ. تو مسیر باغ هم از جمعه‌بازار گوشت تازه خریدیم و رفتیم و با بخاری هیزمی کاستومایزد! یه کباب درست کردیم! بابام داده بود کنار بخاری یه دریچه درست کرده بودن که باز بشه و بشه سیخ‌های کباب رو گذاشت رو آتیش بخاری! 

یه کمی رفتم کنار روخونه. یه مقدار آروم گرفتم. عصر هم یه کمی نفت و گازوئیل برداشتم و گیاه‌های هرزی که روی سیب‌زمینی‌ها و گوجه‌فرنگی‌ها رشد کرده بودند و الان خشک شده بودند رو آتیش زدم. عصری آتیش خفنی درست شده بود. از اینا که با باد شروع به حرکت می‌کنه و پشت سرش سیاه میشه. بعضی وقتا آدم دلش می‌خواد یه چیزی رو خراب کنه! آتیش بزنه! 

I want to destroy something beautiful!

 خلاصه که توییتر هم نیست. بیشتر پست میذاریم.

برگشتیم خونه. باز رفتم سنگک بگیرم. داشتم با خودم فکر می‌کردم هرچی مد و تیپ ضایع که ما یه موقع داشتیم بعدن مد شد. فقط منتظرم ببینم شلوار پارچه‌ای و گشاد با کفش اسپورت کی قراره مد بشه! آی ببینم اون روز رو. (آخه همینجوری رفته بودم بیرون.) شاید شروع کنم به مد کردنش.

:)

حالم هم به کمک خدا خوب میشه.

۱۲ دی ۹۳ ، ۲۳:۳۹ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

روی‌زرد

راستش امروز فکر کنم توی این چند وقت جزء معدود روزایی هست که دارم با این فاصله‌ی نزدیک پست می‌ذارم. شاید یه دلیلش ترک توییتر باشه. 

عصر به بهونه خرید شلوار زدم بیرون ولی واقعن حالم بد بود. همینجوری افتادم تو خیابون یه کمی قدم زدم. واقعن از اون عصر پنجشنبه‌هایی بود که دلم می‌خواست بریم انقلاب. پیاده گز کنیم تا ولیعصر. بریم کافه‌رستوران طهران. بعدش باز پیاده برگردیم. یه سر بزنیم به افق. مثل همیشه! و مثل همیشه بگیم که این صاحب افق در مورد ما چی فکر می‌کنه! کتاب بخریم. و باز پیاده بیاییم. یه وقت دیدی اصلن زد به کله‌مون تا خود خوابگاه پیاده اومدیم. بحث کردیم و زدیم تو سر و کله‌ی هم. سر خیابون اکبری هم بستنی گرفتیم همون همیشگی. بعدشم خسته و کوفته رسیدیم خوابگاه. کلی هم توی حیاط خوابگاه صحبت کردیم و هر کی رفت بلوک خودش و اتاق خودش.

اصلن دلم می‌خواست یه جا باشه یه کمی گریه کنم.

ولی دلم خواست و کسی نبود. یه سر رفتم مغازه‌ی میثاقی. باز حداقل یه جایی که میتونم یه سری دوست ببینم همونجاست.(منظورم کتاباست) ولی باز یه کمی بعد زدم بیرون. واقعن حالم بد بود.
اومدم خونه. مامانم پرسید امروز مهد مراسم نداشت؟ یادم افتاد مثلن پنجشنبه بودا. خلاصه میرم و میرسم به مراسم. حرفای امروز یه کمی آرومم می‌کنن. با خودم گفتم کاش روضه بخونن، تاریک کنن، یه کمی سبک بشم. ولی شب عید که روضه نمی‌خونن. خلاصه بدجوری نفسم بالا نمیاد، یه سنگینی عجیب روی قفسه‌ی سینه‌م احساس می‌کنم.

نشانه‌ها چی میگن؟ فال چی میگه؟ اوضاع چرا اینجوریه؟ خدایا نکنه بازم میخوای شرمنده کنی؟ 

برم بخوابم و کمی آهنگ و قرآن گوش بدم. 

(اصلن این پنجشنبه از صبح تا شبش، عصر جمعه بود)

 

۱۲ دی ۹۳ ، ۰۰:۴۴ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

کنترل خشم!

دیشب یکهو یادم افتاد که چهارشنبه‌س و پنجشنبه صبح تو مدرسه کلاس المپیاد دارم. ( این تقریبن دو ماهی که خونه بودم، از مدرسه گفتن که با بچه‌ها یه کمی المپیاد کار کنم. منم قبول کردم و هر پنجشنبه دو جلسه کلاس داشتیم.) خلاصه آخر شبی نشستم برای کلاس مطلب آماده کردم و ساعت حدود ۱:۳۰ خوابیدم. صبح یه خواب عجیب می‌دیدم و هی گوشیم رو میذاشتم رو اسنوز! خوابم مربوط به کلاسی بود که پارسال تو تهران داشتم! داشتم از شهرستان می‌رفتم تهران با دوچرخه که برسم به کلاس ساعت هشت. همین موقع بود که مامانم صدام زد. پاشدم دیدم یه کمی دیرم شده. هر هفته میرفتم اول شیر و سنگک می‌گرفتم برای خونه و بعد می‌رفتم مدرسه. خلاصه یه شیرینی گذاشتم دهنم و زدم بیرون. یه تاکسی گرفتم رفتم مدرسه. ماشالله این مدرسه‌ی ما اونقدر بیرون شهره که باید آدرس یه روستا رو بگیم به راننده. به هزار مصیبت رفتم و رسیدم و دیدم که بعله! مدرسه بسته‌س! یکی از بچه‌ها هم اومده بود. زنگ زدم به معاون مدرسه ولی گوشی جواب نداد. خلاصه به اون بنده‌خدا گفتم برگرده که امروز کلاس نیست. عصبانی شدم.

رفتم سمت راهنمایی و بعد کلی گشتن شماره‌ی یک معاون دیگه رو گرفتم و زنگ زدم و یه مقدار هم بدهکار شدم که "آقا فراموش کردیم بگیم دیگه" و برگشتم. در اون لحظه واقعن عصبانی شدم. تنها چیزی که گفتم این بود که "صبحتون به خیر. خداحافظ" برگشتم. 

یکی از موقعیت‌هایی که خیلی عصبانی میشم همچین وقتاییه. وقتی که میشه با یک پیامک! خبر داد که فردا کلاس نیست. ولی آدم برای وقت بقیه، برای اعصاب بقیه که ارزش قائل نیست. و بدتر از اون وقتیه که به جای یه معذرت الکی و به درد‌نخور، آدم "از جلو برآمدگی" هم میبینه.

خلاصه دوباره تاکسی گرفتم برگشتم خونه. سر راه سنگک و پنیر و شیر هم گرفتم و گفتم که کلاس تشکیل نشد. بابام گفت چه بهتر! میریم بناب! ماشین رو نشون میدیم! خلاصه رفتیم بناب و اولین سفر بین‌شهریمون رو هم رانندگی کردیم و نهار رو هم کباب بناب خوردیم و به خاطر پدر ناراحتی صبح رو هم سعی کردیم فراموش کنیم.

ولی از دیروز فکرم درگیره. درگیر این که آیا واقعن درست کار کردن و درست پول در آوردن اینقدر سختی داره؟ منم مجبورم از این بازی‌ها در بیارم؟ نمیشه راست گفت؟ نمیشه؟ مثلن نمیشه خیلی روراست گفت که من از این کار قراره اینقدر سود کنم؟

دیشب یه جایی بودم بین اصطلاحن "بیزینسمن"ها. بعد با هم می‌گفتن و می‌خندیدن به این که فلانی زنگ زد و گفت چکت خالی منم گفتم فردا میریزم و الان دوماهه! که فردا قراره بریزم! اون یکی می‌گفت من چنان سر یارو داد کشیدم که دیگه زنگ نزد! استدلال هم این بود که کار همینه. به جز این نمیشه. قبلا سر این موضوع خیلی اعصابم خورد شد. وقتی یکی با خودم همچین رفتاری داشت. ولی می‌ترسم خودم هم یه روزی اینقدر ساده مارموزبازی در بیارم و افتخار هم بکنم! 

شاید زیادی حساسم یا شاید خیلی ایده‌آل‌گرام. مثل همون بحثی که چند روز پیش توی یه گروه پیش اومد و به ما گفتن زیادی دقت و وسواس به خرج میدی یه کمی واقع‌گرا باش. هععییی. 

فقط داشتم به این فکر می‌کردم که امیدوارم خدا موقعیتی پیش نیاره که آدم عصبانی بشه و نتونه خودشو کنترل کنه. چون ممکنه با یه کار کوچیک بعدا کلی پشیمون بشه.

 

۱۱ دی ۹۳ ، ۱۷:۲۲ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان