راستش امروز فکر کنم توی این چند وقت جزء معدود روزایی هست که دارم با این فاصلهی نزدیک پست میذارم. شاید یه دلیلش ترک توییتر باشه.
عصر به بهونه خرید شلوار زدم بیرون ولی واقعن حالم بد بود. همینجوری افتادم تو خیابون یه کمی قدم زدم. واقعن از اون عصر پنجشنبههایی بود که دلم میخواست بریم انقلاب. پیاده گز کنیم تا ولیعصر. بریم کافهرستوران طهران. بعدش باز پیاده برگردیم. یه سر بزنیم به افق. مثل همیشه! و مثل همیشه بگیم که این صاحب افق در مورد ما چی فکر میکنه! کتاب بخریم. و باز پیاده بیاییم. یه وقت دیدی اصلن زد به کلهمون تا خود خوابگاه پیاده اومدیم. بحث کردیم و زدیم تو سر و کلهی هم. سر خیابون اکبری هم بستنی گرفتیم همون همیشگی. بعدشم خسته و کوفته رسیدیم خوابگاه. کلی هم توی حیاط خوابگاه صحبت کردیم و هر کی رفت بلوک خودش و اتاق خودش.
اصلن دلم میخواست یه جا باشه یه کمی گریه کنم.
ولی دلم خواست و کسی نبود. یه سر رفتم مغازهی میثاقی. باز حداقل یه جایی که میتونم یه سری دوست ببینم همونجاست.(منظورم کتاباست) ولی باز یه کمی بعد زدم بیرون. واقعن حالم بد بود.
اومدم خونه. مامانم پرسید امروز مهد مراسم نداشت؟ یادم افتاد مثلن پنجشنبه بودا. خلاصه میرم و میرسم به مراسم. حرفای امروز یه کمی آرومم میکنن. با خودم گفتم کاش روضه بخونن، تاریک کنن، یه کمی سبک بشم. ولی شب عید که روضه نمیخونن. خلاصه بدجوری نفسم بالا نمیاد، یه سنگینی عجیب روی قفسهی سینهم احساس میکنم.
نشانهها چی میگن؟ فال چی میگه؟ اوضاع چرا اینجوریه؟ خدایا نکنه بازم میخوای شرمنده کنی؟
برم بخوابم و کمی آهنگ و قرآن گوش بدم.
(اصلن این پنجشنبه از صبح تا شبش، عصر جمعه بود)