گوشه ای از دنیای یک چوپان امروزی!

۳ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

ما فقط برای بردن بازی می‌کنیم

نمی‌دونم این اغراق رو بکنم یا نه، به نظرم در دو هفته‌ی اخیر یکی از بزرگترین درس‌های زندگیم رو گرفتم.

قصه مربوط به کلاس دوشنبه‌س، استادش یه سوالی پرسید، من ته کلاس نشسته بودم، جواب رو می‌دونستم و فکر می‌کردم بهترین جواب ممکنه، در موردش چندتا کتاب خونده بودم. دستم رو بلند کردم، ولی استاد به روش نیاورد، هر چی جواب چرت و پرت بود ملت دادن، منم ته کلاس دستم رو مثل شیشه‌پاک‌کن ماشین داشتم تکون می‌دادم، شاید بین ۵ الی ۱۰ دقیقه دستم بالا بود، و استاد اصلا به روی مبارکش نمیاورد، فکر می‌کردم نکنه نمی‌بینه، حرص می‌خوردم از دستش و از دست جواب‌های احمقانه‌ی آدم‌ها! 

آخرش یکی یه جواب داد که یک‌دهم جواب من هم نمیشد و اونو قبول کرد. سوختم، ناراحت شدم، قشنگ عصبانی شدم، سرخ شدم، می‌خواستم پاشم بگم ما رو نمی‌بینی؟ عینک بزن، البته عینک هم داره. بعدش گفتم من دیگه هیچ سوالی رو جواب نمیدم. قهر کردم، لج کردم، بعد اینکه یه کمی گذشت می‌خواستم دستمو بلند کنم بگم اِ پس ما رو می‌بینی!؟ قشنگ تصویر یه بچه رو می‌تونم الان ببینم که بعدش دست‌ به سینه محکم نشسته، روی میزش ولو شده، لب‌هاش آویزونه و داره زیر پوست صورتش غر میزنه. 

گذشت و کلاس رسید به یه جایی، خلاصه‌ش می‌کنم و با ادبیات خودم میگم، فهمیدم که برای من مهم بود که اون جواب رو بگم، تا اون جلسه‌ی کلاس رو ببرم، تا نشون بدم که بلد هستم، تا تایید بگیرم از استاد و بقیه‌ی کلاس و خودم رو نشون بدم و وقتی این فرصت رو از دست‌رفته یافتم دیگه اون جلسه رو باخته فرض کردم و بقیه‌شو انگیزه‌ای نداشتم. 

بعد یاد همه‌ی موقعیت‌های زندگیم افتادم که اگه برنده نمی‌شدم دیگه میلی به ادامه‌ی اون بازی نداشتم! 

ما آدم‌های این شکلی فکر می‌کنیم فقط وقتی دوست‌داشتنی هستیم که برنده باشیم! ما برای برنده‌شدن بازی می‌کنیم! 

یاد چند هفته‌ی قبلش افتادم که توی هم‌نیاز داشتیم پانتومیم بازی می‌کردیم، بعد همه از جدیت من توی بازی، از حرص خوردنم و تلاشم برای برنده شدن تعجب کرده بودند، من هم از بی‌خیالی و خندیدن هم‌تیمی‌هام حرص می‌خوردم، به نظرم به اندازه‌ی کافی تلاش نمی‌کردند، حداقل می‌تونستند توی اون وقت کلمه‌های بهتری پیدا کنند، یا روی مخ حریف برن، خلاصه یه کاری بکنند ولی خیلی ماست‌وار داشتند بازی می‌کردند و از همین هم لذت می‌بردند! 

یا یاد اون دفعه‌ای افتادم که دو سال پیش، یک روز از صبح تا عصر داشتیم با عرفان توی کافه‌ها بازی می‌کردیم و همه‌شو من بردم و برای برنده‌شدن به هر کاری دست زدم. 

دیدم این سائق(driver) برنده‌شدن یا کامل‌بودن چقدر این همه سال من رو اذیت کرده، چه وقت‌ها که از خود بازی لذت نبردم، اصلا چه لزومی داره توی اون کلاس من حتما جواب درست رو بدم، چرا فکر می‌کنم فقط وقتی برنده باشم خوبم؟ 

وقتی به اینجای کلاس رسیدیم همه‌ی اینا برام مرور شدند، با ده‌ها مصداق دیگه از مقایسه‌های دوران کودکی، مدرسه، مبصرشدن، امتحانات، معدل‌ها، کنکورها و ... و این که میگم بزرگترین درس زندگیم زیاد هم اغراق نیست، فکر کن بفهمی این همه سال چه زنجیری به پات بسته شده.

آخر کلاس رفتم که بگم ممنونم بابت درسی که صرفا با ندیدن من بهم دادید، اگه اون سوال رو جواب میدادم صرفا این وزنه‌ سنگین‌تر شده بود، ولی این ندیدنتون و این جواب ندادنم خیلی درس بزرگی بود، چشمام باز شد، و جوابش جالب بود که چرا فکر کردی من ندیدمت؟ :)

بعد از اون روز تلاش می‌کنم در هر موقعیتی قرار می‌گیرم یه لحظه برگردم به این زنجیر و این وزنه نگاه کنم. 

فکر کنم حالا وقتشه واقعا آهنگ Lose yourself رو دوباره گوش بدم.

حالا که این خط رو می‌نویسم یاد پارسال این موقع میفتم، یاد تکرار اتفاقات، یاد مودهای تکراری و شاید دکتر راست میگه، این یه چیز فصلیه، امیدوارم همینطور باشه، اگه اینطور باشه چقدر ما مسخره‌ایم. چه میمون‌های کوچکِ بامزه‌ای هستیم :)

تکرارهای سالیانه، حالا نوبت بازی‌کردنه، نوبت باختنه، نوبت ریسکه،‌ لذت بردن از یک آهنگ، لذت بردن از خودِ بازی.

۲۷ آذر ۹۸ ، ۰۱:۵۹ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان
يكشنبه, ۱۰ آذر ۱۳۹۸، ۰۳:۱۳ ق.ظ چوپان
در آستانه

در آستانه

دروغ چرا من تا حالا شعر «در آستانه‌»ی شاملو رو کامل نخونده بودم، ولی اون «اما یگانه بود و هیچ کم نداشت» رو بارها امیرحسین توی کلاس بهمون گفته بود، میگفت بهتره آدم جوری زندگی کنه که بتونه آخر عمرش، برگرده پشت سرش رو نگاه کنه و بگه «فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود، اما یگانه بود و هیچ کم نداشت»
دیروز بعد از کارگاه یه نفر همین توصیف رو برای کارگاه گفته بود، با علامت تعجب در مقابل «جانکاه»! :))
گفتم حداقل برم یه بار کاملش رو بخونم، رفتم خوندم، از سایت‌های مختلف:
لینک سایت شعرنو

بعد گفتم کاش این شعر رو یه نفر دکلمه هم می‌کرد، شاید اصلا خود شاملو دکلمه کرده، چون یه چیزایی ازش شنیده بودم، پس رسیدم به این:
لینک آپارات

بعد گفتم کاش یه جایی می‌نشست و بیت‌بیت و جمله به جمله اینو تفسیر می‌کرد، جایی پیدا نکردم هنوز، حس می‌کنم شعر یه جورایی چکیده‌ی زندگی و جهانبینی شاملو رو نشون میده، فکر کن چقدر خوبه،‌ همه‌ی به قول محمد یاراحمدی مانیفستت رو در قالب شعری زیبا بگی و حس می‌کنم به قول امیرحسین کمتر کسی میتونه‌ی در آستانه‌ی درِِ کوتاهِ بی‌کوبه بگه «فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود، اما یگانه بود و هیچ کم نداشت»
واقعا باید چجوری زیست؟
پ.ن: همه‌ش یاد آهنگ چاوشی می‌افتم، «در آستانه‌ی پیری، گلایه از شب دنیا بد است مرد حسابی».

(Photo by Eleonora Albasi on Unsplash)

۱۰ آذر ۹۸ ، ۰۳:۱۳ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان
يكشنبه, ۳ آذر ۱۳۹۸، ۰۵:۰۹ ق.ظ چوپان
فوت کردن خاک روی دفتر‌ها

فوت کردن خاک روی دفتر‌ها

چه جالب! 
الان فهمیدم آخرین پست این وبلاگ دقیقا یک سال پیشه! 
مثل خیلی از تلاش‌های این یکی دو سال اخیر این هم یک تلاشی بوده برای پا شدن و دوباره خورده زمین. 
این چند وقت هم احساس نیاز کردم که دوباره کرکره‌ی اینجا رو بالا بکشم. 
این چند روزی که اینترنت قطع بود، دوباره به یاد دوران قدیم، از کامنت‌های اینجا برای صحبت استفاده کردیم. 
از کجا شروع کنم برای نوشتن؟ 
راستش مدت‌هاست می‌خواهم بنویسم، چیزایی که به ذهنم می‌رسد، چیزایی که می‌خوانم، چیزایی که می‌خوانم. 
چند وقت پیش دوستی از یک کلاس نویسندگی گفت که گفته بود نویسنده کسی نیست که می‌نویسد، نویسنده کسی است که نمی‌تواند ننویسد! به نظرم تعریف جالبیه و شاید با این تعریف من هم نویسنده حساب بشم! چون نمی‌تونم ننویسم. حتی شده توی دفتر برای خودم، یا توی تلگرام برای یه نفر دیگه. 
شاید رابطه آفت وبلاگ‌نویسی باشه!😅
این چند روز اینترنت کشور قطع بود. ارتباطمون با خارج از کشور قطع بود، اونقدری حوصله‌م سر رفته بود که رفتم اشتراک سایت فیلیمو رو خریدم و توی چند روز نصف سریال هیولا رو دیدم! چند تا فیلم ایرانی هم دیدم، مثلا «چهارشنبه‌سوری» اصغر فرهادی رو. به نظرم فیلیمو سایت جالبی اومد، اگه فیلم‌هاش رو اونقدر فیلتر نمی‌کرد واقعا از تجربه‌ی این چند روزم راضی بودم! 
بعدش از سر بیکاری دنبال موتور جستجوی ایرانی گشتم و فهمیدم چقدر بد گند زدند همه‌شون. شاید باورت نشه اولین بار با دست خودم آدرس پیوند‌ها رو تایپ کردم و رفتم توش گشتم، قشنگ خاک می‌خورد!‌
چند روز اول هیچ تلاشی برای دور زدن اینترنت نداشتم و داشتم از اینترنت ملی استفاده می‌کردم، ولی دیگه نشد. 
دارن انگار تازه‌تازه اینترنت رو باز می‌کنند. 

چقدر دلم برای اینجوری روزمره نوشتن تنگ شده بود! :)) 
بذارید بازم بنویسم. 
می‌تونم چندتا موضوع رو به صورت مفصل بنویسم که بنویسم بعدا! 
- این چند ماه، یعنی تقریبا از اول تابستون ۹۸ که شرکت نرفتم، رو بنویسم که چطور گذشت.
- در ادامه میخوام چیکار کنم. 
- این روزها درگیر چی هستم. 
- یک داستان مفصل از ابتدای کارگاه 
- هر چیزی که لیست بشه به احتمال بالایی انجام میشه :)
فعلا بسه برای پست اول بعد از یک سال. الان دارم از ساندکلاد Backstreet Boys گوش میدم، شاید ده سال پیش گوش دادم، انگار بخشی از مغزم که با اینا خاطره داره روشن شده! جالبه! :) 

(Photo by Denny Müller on Unsplash)

۰۳ آذر ۹۸ ، ۰۵:۰۹ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان