نمی‌دونم این اغراق رو بکنم یا نه، به نظرم در دو هفته‌ی اخیر یکی از بزرگترین درس‌های زندگیم رو گرفتم.

قصه مربوط به کلاس دوشنبه‌س، استادش یه سوالی پرسید، من ته کلاس نشسته بودم، جواب رو می‌دونستم و فکر می‌کردم بهترین جواب ممکنه، در موردش چندتا کتاب خونده بودم. دستم رو بلند کردم، ولی استاد به روش نیاورد، هر چی جواب چرت و پرت بود ملت دادن، منم ته کلاس دستم رو مثل شیشه‌پاک‌کن ماشین داشتم تکون می‌دادم، شاید بین ۵ الی ۱۰ دقیقه دستم بالا بود، و استاد اصلا به روی مبارکش نمیاورد، فکر می‌کردم نکنه نمی‌بینه، حرص می‌خوردم از دستش و از دست جواب‌های احمقانه‌ی آدم‌ها! 

آخرش یکی یه جواب داد که یک‌دهم جواب من هم نمیشد و اونو قبول کرد. سوختم، ناراحت شدم، قشنگ عصبانی شدم، سرخ شدم، می‌خواستم پاشم بگم ما رو نمی‌بینی؟ عینک بزن، البته عینک هم داره. بعدش گفتم من دیگه هیچ سوالی رو جواب نمیدم. قهر کردم، لج کردم، بعد اینکه یه کمی گذشت می‌خواستم دستمو بلند کنم بگم اِ پس ما رو می‌بینی!؟ قشنگ تصویر یه بچه رو می‌تونم الان ببینم که بعدش دست‌ به سینه محکم نشسته، روی میزش ولو شده، لب‌هاش آویزونه و داره زیر پوست صورتش غر میزنه. 

گذشت و کلاس رسید به یه جایی، خلاصه‌ش می‌کنم و با ادبیات خودم میگم، فهمیدم که برای من مهم بود که اون جواب رو بگم، تا اون جلسه‌ی کلاس رو ببرم، تا نشون بدم که بلد هستم، تا تایید بگیرم از استاد و بقیه‌ی کلاس و خودم رو نشون بدم و وقتی این فرصت رو از دست‌رفته یافتم دیگه اون جلسه رو باخته فرض کردم و بقیه‌شو انگیزه‌ای نداشتم. 

بعد یاد همه‌ی موقعیت‌های زندگیم افتادم که اگه برنده نمی‌شدم دیگه میلی به ادامه‌ی اون بازی نداشتم! 

ما آدم‌های این شکلی فکر می‌کنیم فقط وقتی دوست‌داشتنی هستیم که برنده باشیم! ما برای برنده‌شدن بازی می‌کنیم! 

یاد چند هفته‌ی قبلش افتادم که توی هم‌نیاز داشتیم پانتومیم بازی می‌کردیم، بعد همه از جدیت من توی بازی، از حرص خوردنم و تلاشم برای برنده شدن تعجب کرده بودند، من هم از بی‌خیالی و خندیدن هم‌تیمی‌هام حرص می‌خوردم، به نظرم به اندازه‌ی کافی تلاش نمی‌کردند، حداقل می‌تونستند توی اون وقت کلمه‌های بهتری پیدا کنند، یا روی مخ حریف برن، خلاصه یه کاری بکنند ولی خیلی ماست‌وار داشتند بازی می‌کردند و از همین هم لذت می‌بردند! 

یا یاد اون دفعه‌ای افتادم که دو سال پیش، یک روز از صبح تا عصر داشتیم با عرفان توی کافه‌ها بازی می‌کردیم و همه‌شو من بردم و برای برنده‌شدن به هر کاری دست زدم. 

دیدم این سائق(driver) برنده‌شدن یا کامل‌بودن چقدر این همه سال من رو اذیت کرده، چه وقت‌ها که از خود بازی لذت نبردم، اصلا چه لزومی داره توی اون کلاس من حتما جواب درست رو بدم، چرا فکر می‌کنم فقط وقتی برنده باشم خوبم؟ 

وقتی به اینجای کلاس رسیدیم همه‌ی اینا برام مرور شدند، با ده‌ها مصداق دیگه از مقایسه‌های دوران کودکی، مدرسه، مبصرشدن، امتحانات، معدل‌ها، کنکورها و ... و این که میگم بزرگترین درس زندگیم زیاد هم اغراق نیست، فکر کن بفهمی این همه سال چه زنجیری به پات بسته شده.

آخر کلاس رفتم که بگم ممنونم بابت درسی که صرفا با ندیدن من بهم دادید، اگه اون سوال رو جواب میدادم صرفا این وزنه‌ سنگین‌تر شده بود، ولی این ندیدنتون و این جواب ندادنم خیلی درس بزرگی بود، چشمام باز شد، و جوابش جالب بود که چرا فکر کردی من ندیدمت؟ :)

بعد از اون روز تلاش می‌کنم در هر موقعیتی قرار می‌گیرم یه لحظه برگردم به این زنجیر و این وزنه نگاه کنم. 

فکر کنم حالا وقتشه واقعا آهنگ Lose yourself رو دوباره گوش بدم.

حالا که این خط رو می‌نویسم یاد پارسال این موقع میفتم، یاد تکرار اتفاقات، یاد مودهای تکراری و شاید دکتر راست میگه، این یه چیز فصلیه، امیدوارم همینطور باشه، اگه اینطور باشه چقدر ما مسخره‌ایم. چه میمون‌های کوچکِ بامزه‌ای هستیم :)

تکرارهای سالیانه، حالا نوبت بازی‌کردنه، نوبت باختنه، نوبت ریسکه،‌ لذت بردن از یک آهنگ، لذت بردن از خودِ بازی.