دوشنبه صبح رسیدم خونه و امروز عصر قراره برگردم تهران. امروز میشه هشتمین روزی که توی خونه‌ی جدیدمون هستم. البته به صورت ناپیوسته! دفعه‌ی قبلی که اومده بودم سه روز خونه بودم. با مادرم صحبت می‌کردم که دیگه به این خونه و البته به هر سکونت‌گاهی حتی خوابگاه به دید یک مسافرخانه نگاه می‌کنم. دیگه تابلویی به دیوار نمی‌زنم، کاغذی به دیوار نمی‌چسبونم و ترجیح میدم به جای کمد و فلان، چمدان‌های قابل حملی داشته باشم و وسایلم رو از توی اونا بردارم.

این خونه‌ی جدید رو هم کامل نمیشناسم، سوراخ سنبه‌هاشو بلد نیستم، وقتی توی یک اتاق نشستم هیچ شهودی ندارم که الان اون پنجره به کدوم سمت باز میشه، یا وقتی از این اتاق میام بیرون طول میکشه تا بفهمم اتاق بغلی کجاست و ... . همیشه گفتم هوش جغرافیاییم!(این اسمیه که من روش گذاشتم) ضعیفه، یعنی خیلی وقتا دیدی ندارم که الان شمال کجاست، جنوب کجاست یا مثلا موقعیت‌های نسبی چطورن، یعنی الان دانشگاه کدوم وره این اتاقه! و ... . البته افرادی رو هم دیدم که وضعشون از من هم داغونتره.

توی این اسباب‌کشی(که البته من نبودم) انگار کل وسایل خونه رو هم زدن، کلی از وسایلم رو دوباره پیدا می‌کنم، کلی از کتابامو، مثلا الان این اتاق بغلیم چندتا از کتابهای امیرخانی رو دارم، البته کل کتاب‌هام رو نیاوردن این خونه و اکثرشون انباری خاله‌م ایناس، دوشنبه کتاب «درمان شوپنهاور» رو پیدا کردم و با اینکه بیشتر از ۵۰۰ صفحه بود سه روزه تمومش کردم. قشنگ بود. یه جورایی به حرفای هفته‌ی قبل نشریه در مورد تنهایی هم ربط داشت. کلی به فکر واداشت منو.

در اینجای پست یک وقفه‌ی چند ساعته پیش اومد. و الان باید بدوم برم سوار اتوبوس بشم.

پست خوبی نبود برای خداحافظی. ولی خداحافظی داریه و تنبک نمی‌خواد. خداحافظ تا بعد. نیستم چند وقتی.