گوشه ای از دنیای یک چوپان امروزی!

۴ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

خانه

سه‌شنبه شب راه افتادم بیام خونه. به مادرم نگفته بودم از قبل،‌ میترسیدم نتونم بیام و بیشتر ناراحت بشه. البته یه کرمی هم داشتم که اصلا بهشون نگم که دارم میام و صبح بیام در خونه رو بزنم و غافلگیر بشن که البته مدتی هست با این کرم غافلگیری دارم مقابله می‌کنم، چون احساس می‌کنم اون چند ساعتی که منتظر هستن تا برسی خودش لذتبخشه و اون لذت مستمر شاید از لذت غافلگیری بیشتر باشه که لحظه‌ایه.

خلاصه صبح رسیدم، حواسم بود که بعد از مراغه دیگه نخوابم، برای همین با چشم نیمه‌باز گوشیمو چک می‌کردم که خوابم بپره، با این همه بعد از بناب دوباره خوابم برد و وقتی بیدار شدم دیدم رسیدیم به پل میاندوآب. برای همین به پدرم زنگ زدم و گفتم خودم تاکسی میگیرم میام. 

سوار تاکسی شدم و حدودی آدرس دادم، بعدشم گفتم برید خیابون فرهنگ! گفت ما این خیابون‌های غیراصلی رو به اسم نمیشناسیم و خیلی بلد نیستیم، خلاصه گفتم فکر کنم این خیابون باشه، بعدشم فکر کنم این کوچه باشه! راستش من هم نمیشناسم! خونمون رو تازه عوض کردیم!

خلاصه رسیدم در خونه. خونه‌ی جدید. سه هفته‌ی قبل که داشتم میرفتم تهران، اصلا اصلا فکر نمی‌کردم که آخرین باری باشه که توی اون خونه هستم. خونه‌ای که نزدیک ۱۷ سال توش زندگی کردیم. دقیقا همین موقع‌ها بود که رفته بودیم اونجا، سال دوم ابتدایی. یه جورایی دوره‌ی اصلی زندگی من اونجا بود. اگه روزی میفهمیدم که قراره به این زودی اون خونه رو ترک کنیم، کلی کار برای انجام دادن داشتم، حتما وقتی خالی شد کلش رو یه بار میگشتم به یاد اولین باری که خالی دیدیمش، مقایسه می‌کردم که توی این همه سال چه تغییراتی دادیم توی خونه، کدوم دیوارها رو جابجا کردیم، کدوم دیوارهارو حذف کردیم، اون دیوار بین اتاقارو یادش بخیر با چکش و کلنگ آوردیم پایین و چقدر لذت میبردم از خراب کردن دیوار! کاش بعضی وقتا می‌شد برم توی تخریب ساختمونا کمک کنم، آدم یه جور خوبی خالی میشه.

یا مثلا می‌رفتم توی حیاط و با خودم میگفتم این درخت کاج رو میبینید، وقتی ما اومده بودیم یه شاخه نازک بود شاید به قطر ۴-۵ سانتی متر! الان واسه خودش غولی شده. یا این آلبالو رو میبینید تازه چند سالی میشه کاشتیم، هر سال تابستون کلی آلبالو میده، یا بگم توی این حیاط مواظب باشید که روح یک خرچنگ توش سرگردانه، سال سوم ابتدایی از اردوی مدرسه یه خرچنگ آوردم و توی حیاط گم شد، و همیشه میترسیدم یه روز پیداش بشه.

بعدش از حیاط میرفتیم زیرزمین. زیرزمینی که آخرین سال‌های زندگیم توی خونه(یعنی دوره‌ی دبیرستان) رو توی اون زندگی کردم. فقط برای تلویزیون و غذا میرفتم بالا. بقیه‌ش اونجا بودم. کمد کتابی که وسطش یه دونه از این کشوطورها داشت که میومد بیرون و میشد میز تحریر و بالاش هم قفسه‌های کتاب بود. چقدر کتاب‌های مختلف به خودش دیده بود، غیردرسی، المپیادی، کنکوری و ... . در و دیوار زیرزمین همه‌ش خاطره بود، از کاغذهایی که میچسبوندم، از نوشته‌هایی که بهم تلنگر میزدن، اون ماه و ستاره‌های شب‌نما که شبا میدرخشیدن، چه شب‌ها و با چه خیال‌ها و فکرهایی من اونجا خوابیده بودم، یادم میاد یک زمانی شب‌ها رادیو رو روشن میکردم و برنامه‌ی راه شب بود اگه اشتباه نکنم، یک شب از هفته لیلی و مجنون میخوندن و من خوابم میبرد و رادیو روشن میموند و پدرم اگه متوجه می‌شد دعوام میکرد. یه جایی از سقف زیرزمین چسب پی‌وی‌سی چسبیده بود، یادمه، یادمه، سال اول دبیرستان برای مسابقه‌ی پل ماکارونی‌ داشتم با سرنگ!! چسب پی‌وی‌سی رو تزریق می‌کردم توی ماکارونی که به دلیل غلظت بالای چسب سر سرنگ در رفت و چسب با فشار پاشید روی دیوار!!!

در چوبی که زیرزمین رو از گاراژ جدا میکرد رو یادمه، پشتش سیبل کشیده بودم و با دارت افتاده بودم به جونش، سوراخ سوراخ شده بود. بیشترین دارت‌بازی من یه ماه مونده به کنکور اتفاق افتاد، تمرین تمرکز می‌کردم، وااای یادمه، آهنگ‌های خواجه‌امیری رو پخش می‌کردم و بعدش هی دارت مینداختم هی میرفتم می‌آوردم و میدیدی یک ساعته دارم این کار رو میکنم. خدا میدونه پشت اون قفسه‌ی کتاب چیا پیدا کردن، اگه خودم اونجا بودم شاید قلبم درد میگرفت از هجوم اون همه خاطره. اون همه کاغذ، یادگاری، همه چی. حالا نمیدونم که چیکارشون کردن، چقدرشو انداختن بیرون. 

ولی خب من سه‌ هفته‌ی قبل که میرفتم از اون خونه، اصلا متصور نمیشدم دیگه نتونم برم اونجا. وگرنه میرفتم از دور تا دور خونه، از گوشه به گوشه‌ش عکس میگرفتم که فردا روزی وقتی دارم به بچه‌هام میگم دیشب خواب دیدم توی خونه‌ی قدیمیمون هستم، بتونم بگم منظورم چیه. ولی خب نشد. نشد و من الان نشستم توی این خونه‌ی جدید. دارم به این فکر می‌کنم که ناراحت نباشم. زندگی همینه.

همین آدمی که فکر میکنی همیشه هست و هر وقت خواستی میری باهاش حرف میزنی یه روزی، یه روزی خیلی بی‌مقدمه میره. خود تو هم یه روزی میری. فکر میکنی توی این دنیا حالا حالا ها هستی. ولی یه روز همینجوری میبرنت یه خونه‌ی دیگه. تموم میشه. 

در مقابل درد مردم چند دسته میشن، یه عده که مثل این بازیکنای فوتبال تمارض می‌کنن، از شما چه پنهون خوش هم میگذره، یه مدت هر کاری میکنی یا نمیکنی میتونی بندازی گردن فلان درد! از اون طرف یه عده هم قیصر-(کلمه‌ی خوبی پیدا نکردم)-بازی در میارن که نه اصلا دردی نیست و همه چی خوبه و ... . میدونید دسته‌ی جالبتر کسایی هستن که ترکیب این دوتا رو میزنن! یعنی طرف در ظاهر خودشو قیصر نشون میده ولی به صورت زیرپوستی ننه‌من‌غریبم بازی در میاره! من اینو خوب بلدم! ولی به نظرم درستش اینه که درد رو همونجور که هست بپذیری، نه اگزجرت(مبالغه) بکنی و نه قیصربازی در بیاری. اگه قراره آخ بگی به همون اندازه که لازمه آخ بگو، اگه قراره به خودت بپیچی به همون اندازه به خودت بپیچ و اگه واقعا چیزیت نیست، پاشو راه برو. الکی تمارض نکن. حتی اگه اتوبوس بهت زده، اگه چیزیت نیست ادا در نیار. 

الان هم میتونم ادا در بیارم و زانو بزنم یا کول بازی کنم و بگم چیزی نیست. ولی بهتره درد رو همونجور و همونقدر که هست ببینی و زندگیتو بکنی. زندگی همیشه درد داشته و خواهد داشت. آدمی مسئول کارهای خودش هست. 

۱۴ آبان ۹۵ ، ۱۶:۲۳ ۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

تصمیم‌های دردناک

این کتابی که امروز میخوندم و دوست ندارم عنوانشو بگم، حرف جالبی زده بود، که البته طبق معمول من برداشتی که میکنم از حرفاش به درد خودم میخوره، میگه اگه میخوای به مردم بدی بکنی، جمع کن همه‌ی بدی‌هارو یه جا بکن، مردم بعدش یادشون میره، عادت میکنن، ولی اگه میخوای خوبی بکنی کشش بده، ریزه ریزه به خورد مردم بده، هی توی بوق و کرنا بکن. اگه سرزمینی رو فتح کردی یکروزه همه‌ی مخالفانت رو گردن بزن. بعضی از این حرف‌های به ظاهر سخت! رو وقتی میشنوی مقاومت می‌کنی ولی اگه یه کمی دقت کنی به اتفاقات دور و برت متوجه بعضی شباهت‌های عجیب میشی. بگذریم.

داشتم فکر می‌کردم توی زندگی شخصی هم باید چنین کاری بکنی، اگه میخوای پروژه‌ای اجرا کنی که هزینه‌ی زیادی داره بهتره پروژه کاملا به صورت ضربتی اجرا بشه، چیزی مثل کشتار مایکل کورلئونه در پدرخوانده که همه چیز به صورت همزمان اتفاق میفته و بعدش یه سکوتی و همه دیگه عادت میکنن به نظم جدید. ولی اگه پروژه زیاد طول بکشه، ممکنه هی بخش‌های مختلف مقاومت بکنن و خلاصه اینرسی سیستم اجرای پروژه رو با مشکل مواجه کنه. 

تغییرات زندگی هم بعضیاش تدریجی هستند بعضی انقلابی، انقلابی‌ها هزینه‌ی زیادی دارند ولی بعضی وقت‌ها اجتناب‌ناپذیرند. بعضی وقتا نمی‌شود چیزی را به تدریج حذف کرد، ولی اضافه‌شدنی‌ها چرا، به تدریج اضافه میشن، اگه میخوای شروع کنی یک عادت رو باید کم‌کم وارد زندگیت بکنیش، عقاید و باورها معمولا به تدریج و آروم آروم وارد زندگی میشن، و همچنین است آدمها، اون‌ها هم به تدریج توی زندگیت جا باز میکنن.

ولی از اون طرف حذف‌کردنی‌ها، جراحی‌ها، توده‌های بدخیم، اشتباهات، باورهای غلط و ... رو نمیشه کم‌کم حذف کرد، چون خودشون رو دوباره بازسازی میکنن، یا اینکه اصلا در حال رشد هستند، اینجاست که باید یک شبه تموم کنی کار رو، باید تبر رو برداری و بیفتی به جون این بت‌ها.

معمولا هم اینجوریه که میشینی فکر می‌کنی و به نتیجه‌ای می‌رسی و تموم میشه، توی ذهنت یه چیزی تموم میشه و نقشه توی ذهنت شکل میگیره و میمونه اجرای برنامه بدون حتی لحظه‌ی درنگ و شک. «اول کنم اندیشه‌ای تا برگزینم تیشه‌ای/ آنگه به یک پیمانه می، اندیشه را باطل کنم». بازم اگه بخوام مثال بزنم مثل اون قتل‌های همزمان والتر وایت (برکینگ‌بد) که باید ۱۰ نفر در سه زندان مختلف در عرض ۲ دقیقه به قتل می‌رسیدند، همینقدر دقیق و سریع.

خلاصه دارم احساس می‌کنم که باید اندیشه‌ای برای وضعیت فعلی زندگیم بکنم (البته یه طرح‌های اولیه‌ای کشیده شده ولی باید دقیقتر بشن)، و بهتره این تغییرات پرهزینه در ابعاد مختلف رو همزمان و سریع انجام بدم تا بدنم(بدن چیه؟ خودم، خودم) فرصت مقاومت نداشته باشم و بدون اندیشه‌ی مجدد بهشون عمل کنم. توی زندگیم وضعیت‌های مشابه این رو زیاد تجربه کردم، یک نمونه‌ش همین اسفندماه اخیر، و نمونه‌های پیشین. 

۰۷ آبان ۹۵ ، ۲۳:۰۹ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

جمعه‌ی شلوغ

بر خلاف بقیه‌ی روزهای هفته که بعد از بیدار شدن مدت زیادی طول می‌کشید بلند بشم روز جمعه ولی ساعت ۶:۳۰ بیدار شدم و چشمام رو دیگه نبستم، پاشدم آماده شدم‌ و هرچقدر هم به مهتابی زنگ زدم جواب نداد. قرار بود بریم کله‌پاچه بخوریم. خواستم برگردم بخوابم ولی حسی گفت که حیف جمعه‌س پاشو برو بیرون.

رفتم بیرون. هوای صبح خیلی خوب بود، با اینکه دیشب ساعت ۲-۳ خوابیده بودم ولی دوست داشتم اون موقع صبح رو و من هر وقت صبح زود رو درک می‌کنم یاد اون جملات جلال در خسی در میقات میفتم در مورد صبح. خلاصه به جای کله‌پزی محله رفتم پایین معین. و هی به مهتابی زنگ میزدم ولی جواب نمیداد. کله‌پاچه رو خوردم و خواستم برگردم خوابگاه، یادم افتاد امروز بیان کارگاه آموزشی بود،‌ گفتم برم یه سر بزنم، پس کج کردم سمت شرکت. رفتم. آقا ذبیح رو دیدم، گل از گلم شکفت، همکارهای قدیمی بیان، واقعا ارتباطمون فراتر از همکار بود،‌ یه جورایی یک پیوند برادری بین بچه‌ها هست. یه کمی نشستم و یه چایی خوردم و کمی صحبت کردیم و برگشتم خوابگاه.

خواستم بخوابم که باز مقاومت کردم و کتاب خوندم کمی. بعدش هم باز رفتم بیرون سمت انقلاب و ولیعصر. محمد هم این وسط زنگ زد که خواب بوده و قرار شد عصر ببینمش. یه کمی دور و بر ولیعصر و فردوسی و کشاورز پیاده‌روی کردیم ،رفتیم سیکا ناهار خوردیم و بعدش رفتم خونه‌ی ممد. صحبت کردیم. بعد فریبرز اومد. شام رو اومدیم معین‌مال. و برگشتم خوابگاه. خیلی خلاصه کردم ولی روز شلوغی بود. 

امروز هوا خوب بود. صحبت‌های خوبی کردم. و چون جمعه بود کلی هم پرخوری کردم. کلی هم پیاده‌روی. میخواستم یه چیزای دیگه هم بنویسم که ترجیح می‌دهم یک پست جدا براش اختصاص بدم. پس فعلا همین. خواستم بگم یک روز جمعه چقدر میتونه پرکار باشه. 

۰۷ آبان ۹۵ ، ۲۱:۵۷ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

تصمیم‌ها-لحظه‌های رهابخش

این چند وقت اخیر و آینده درگیر یک سری تصمیم هستم. البته تصمیم‌ها کاری و درسی هستند! 

تقریبا باید بین چندتا راه یکی رو انتخاب کنم که خود این راه‌ها هم دارن حرکت می‌کنن، یعنی اگه شما امروز این راه رو انتخاب کنید فردا ممکنه همونجا نباشه. و معمولا سر این انتخاب‌هاست که اساسی‌ترین سوالات زندگی آدم میان سراغش. «که چی»ها هجوم میارن به سمتت و تو باید جواب بدی. راستش من آدمی نبودم که خیلی توی تصمیم‌گیری بمونم، یعنی تهش با یه ذره رندم‌نس سر و ته قضیه رو هم می‌آوردم حالا شما بهش بگید رندم‌نس من می‌گم فال و استخاره!

وای که چقدر این چند روزه حرف توی سرم بود که میخواستم بنویسم و الان چیزی نمی‌تونم بنویسم. صحبت می‌کنم با آدمای مختلف و تهش باید تصمیم بگیرم. البته می‌دونم که می‌تونم اینقدر الکی بزرگ نکنم قضیه رو. تهش همه‌مون می‌میریم دیگه و این واقعا آدم رو آروم میکنه.

گاهی فکر می‌کنم مثل فایت‌کلاب من هم درونم یک تایلر دارم که بعضی وقتا افسار زندگی رو دستش میگیره و اون وسط هم بعضی وقتا اون نریتور فقط میتونه چندتا لگد به تایلر بزنه که نکن این کارارو. و این قصه سر دراز دارد. حالا شما اسم یکی رو بذار احساس، اون یکی رو منطق. یکی رو بگو اماره یکی رو لوامه، یکی تایلر یکی نریتر. چیزی که هست همین دوگانگی یا حتی چندگانگیه که دهن آدم رو سرویس میکنه.

یک چیزی بود که میخواستم توی یک پستی در موردش بنویسم ولی وقت نمیشد. چند وقت پیش بعد یک فیلمی برای دو نفر گفتم. یک جایی از کتاب «وقتی نیچه گریست» یک صحنه‌ای رو توصیف میکنه که کل تصورات برویر از هم میپاشه، درسته به یک آرامشی میرسه ولی اون صحنه واقعا هم سخته هم رهابخش. لحظه‌ای که دیوار فرضیاتت فرومیریزه، و این فرضیات هر چیزی میتونه باشه، از اینکه فکر کنی صمیمی‌ترین دوستِ صمیمی‌ترین دوستت هستی، یا یک نفر به اندازه‌ای که تو بهش فکر میکنی به تو فکر میکنه و خلاصه هر فکری که یک نوع «خاص» بودن برای خودت یا دیگری یا رابطه‌ای قائل باشی، حتی در مقابل مدیرت یا استادت یا هر فرد دیگه. و وقتی که میفهمی خیلی از اتفاقات و نشانه‌هایی که فکر می‌کردی خاص هستند بخشی از یک نمایشنامه‌ی تکراری هستند، مثل وقتی که یک جواهر داشته باشی که فکر کنی توی دنیا مشابهی نداره ولی توی یک بازار ببینی مثل خرمهره! فراوانه. چیزی مثل اون صحنه‌ی بوسیدن شکر در فیلم «Gone Girl» یک حس عجیب پوچی بهت دست میده و این حس پوچی هست که بهت جرئت میده، که هر کاری که دلت می‌خواد بکنی، وقتی چیزی برای از دست دادن نداشته باشی، اونوقته که دیگه بدون ترس بازی میکنی. 

و وقتی چند بار از این تجربه‌های سخت و رهابخش داشته باشی دیگه کم‌کم توی زندگی چیزی برات «خاص» نمیشه و همینجوری سِر زندگی می‌کنی. و راستش سخته، آدم گاهی دلش برای اون دوران تنگ میشه. و دوست داری دوباره گوش کنی به حرف ذهنت که هی دنبال نشونه بگرده و فرضیه بسازه ولی تهش با یه «نه بابا چیزی نیست» خفه‌ش میکنی.

۰۷ آبان ۹۵ ، ۰۱:۳۳ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان