سهشنبه شب راه افتادم بیام خونه. به مادرم نگفته بودم از قبل، میترسیدم نتونم بیام و بیشتر ناراحت بشه. البته یه کرمی هم داشتم که اصلا بهشون نگم که دارم میام و صبح بیام در خونه رو بزنم و غافلگیر بشن که البته مدتی هست با این کرم غافلگیری دارم مقابله میکنم، چون احساس میکنم اون چند ساعتی که منتظر هستن تا برسی خودش لذتبخشه و اون لذت مستمر شاید از لذت غافلگیری بیشتر باشه که لحظهایه.
خلاصه صبح رسیدم، حواسم بود که بعد از مراغه دیگه نخوابم، برای همین با چشم نیمهباز گوشیمو چک میکردم که خوابم بپره، با این همه بعد از بناب دوباره خوابم برد و وقتی بیدار شدم دیدم رسیدیم به پل میاندوآب. برای همین به پدرم زنگ زدم و گفتم خودم تاکسی میگیرم میام.
سوار تاکسی شدم و حدودی آدرس دادم، بعدشم گفتم برید خیابون فرهنگ! گفت ما این خیابونهای غیراصلی رو به اسم نمیشناسیم و خیلی بلد نیستیم، خلاصه گفتم فکر کنم این خیابون باشه، بعدشم فکر کنم این کوچه باشه! راستش من هم نمیشناسم! خونمون رو تازه عوض کردیم!
خلاصه رسیدم در خونه. خونهی جدید. سه هفتهی قبل که داشتم میرفتم تهران، اصلا اصلا فکر نمیکردم که آخرین باری باشه که توی اون خونه هستم. خونهای که نزدیک ۱۷ سال توش زندگی کردیم. دقیقا همین موقعها بود که رفته بودیم اونجا، سال دوم ابتدایی. یه جورایی دورهی اصلی زندگی من اونجا بود. اگه روزی میفهمیدم که قراره به این زودی اون خونه رو ترک کنیم، کلی کار برای انجام دادن داشتم، حتما وقتی خالی شد کلش رو یه بار میگشتم به یاد اولین باری که خالی دیدیمش، مقایسه میکردم که توی این همه سال چه تغییراتی دادیم توی خونه، کدوم دیوارها رو جابجا کردیم، کدوم دیوارهارو حذف کردیم، اون دیوار بین اتاقارو یادش بخیر با چکش و کلنگ آوردیم پایین و چقدر لذت میبردم از خراب کردن دیوار! کاش بعضی وقتا میشد برم توی تخریب ساختمونا کمک کنم، آدم یه جور خوبی خالی میشه.
یا مثلا میرفتم توی حیاط و با خودم میگفتم این درخت کاج رو میبینید، وقتی ما اومده بودیم یه شاخه نازک بود شاید به قطر ۴-۵ سانتی متر! الان واسه خودش غولی شده. یا این آلبالو رو میبینید تازه چند سالی میشه کاشتیم، هر سال تابستون کلی آلبالو میده، یا بگم توی این حیاط مواظب باشید که روح یک خرچنگ توش سرگردانه، سال سوم ابتدایی از اردوی مدرسه یه خرچنگ آوردم و توی حیاط گم شد، و همیشه میترسیدم یه روز پیداش بشه.
بعدش از حیاط میرفتیم زیرزمین. زیرزمینی که آخرین سالهای زندگیم توی خونه(یعنی دورهی دبیرستان) رو توی اون زندگی کردم. فقط برای تلویزیون و غذا میرفتم بالا. بقیهش اونجا بودم. کمد کتابی که وسطش یه دونه از این کشوطورها داشت که میومد بیرون و میشد میز تحریر و بالاش هم قفسههای کتاب بود. چقدر کتابهای مختلف به خودش دیده بود، غیردرسی، المپیادی، کنکوری و ... . در و دیوار زیرزمین همهش خاطره بود، از کاغذهایی که میچسبوندم، از نوشتههایی که بهم تلنگر میزدن، اون ماه و ستارههای شبنما که شبا میدرخشیدن، چه شبها و با چه خیالها و فکرهایی من اونجا خوابیده بودم، یادم میاد یک زمانی شبها رادیو رو روشن میکردم و برنامهی راه شب بود اگه اشتباه نکنم، یک شب از هفته لیلی و مجنون میخوندن و من خوابم میبرد و رادیو روشن میموند و پدرم اگه متوجه میشد دعوام میکرد. یه جایی از سقف زیرزمین چسب پیویسی چسبیده بود، یادمه، یادمه، سال اول دبیرستان برای مسابقهی پل ماکارونی داشتم با سرنگ!! چسب پیویسی رو تزریق میکردم توی ماکارونی که به دلیل غلظت بالای چسب سر سرنگ در رفت و چسب با فشار پاشید روی دیوار!!!
در چوبی که زیرزمین رو از گاراژ جدا میکرد رو یادمه، پشتش سیبل کشیده بودم و با دارت افتاده بودم به جونش، سوراخ سوراخ شده بود. بیشترین دارتبازی من یه ماه مونده به کنکور اتفاق افتاد، تمرین تمرکز میکردم، وااای یادمه، آهنگهای خواجهامیری رو پخش میکردم و بعدش هی دارت مینداختم هی میرفتم میآوردم و میدیدی یک ساعته دارم این کار رو میکنم. خدا میدونه پشت اون قفسهی کتاب چیا پیدا کردن، اگه خودم اونجا بودم شاید قلبم درد میگرفت از هجوم اون همه خاطره. اون همه کاغذ، یادگاری، همه چی. حالا نمیدونم که چیکارشون کردن، چقدرشو انداختن بیرون.
ولی خب من سه هفتهی قبل که میرفتم از اون خونه، اصلا متصور نمیشدم دیگه نتونم برم اونجا. وگرنه میرفتم از دور تا دور خونه، از گوشه به گوشهش عکس میگرفتم که فردا روزی وقتی دارم به بچههام میگم دیشب خواب دیدم توی خونهی قدیمیمون هستم، بتونم بگم منظورم چیه. ولی خب نشد. نشد و من الان نشستم توی این خونهی جدید. دارم به این فکر میکنم که ناراحت نباشم. زندگی همینه.
همین آدمی که فکر میکنی همیشه هست و هر وقت خواستی میری باهاش حرف میزنی یه روزی، یه روزی خیلی بیمقدمه میره. خود تو هم یه روزی میری. فکر میکنی توی این دنیا حالا حالا ها هستی. ولی یه روز همینجوری میبرنت یه خونهی دیگه. تموم میشه.
در مقابل درد مردم چند دسته میشن، یه عده که مثل این بازیکنای فوتبال تمارض میکنن، از شما چه پنهون خوش هم میگذره، یه مدت هر کاری میکنی یا نمیکنی میتونی بندازی گردن فلان درد! از اون طرف یه عده هم قیصر-(کلمهی خوبی پیدا نکردم)-بازی در میارن که نه اصلا دردی نیست و همه چی خوبه و ... . میدونید دستهی جالبتر کسایی هستن که ترکیب این دوتا رو میزنن! یعنی طرف در ظاهر خودشو قیصر نشون میده ولی به صورت زیرپوستی ننهمنغریبم بازی در میاره! من اینو خوب بلدم! ولی به نظرم درستش اینه که درد رو همونجور که هست بپذیری، نه اگزجرت(مبالغه) بکنی و نه قیصربازی در بیاری. اگه قراره آخ بگی به همون اندازه که لازمه آخ بگو، اگه قراره به خودت بپیچی به همون اندازه به خودت بپیچ و اگه واقعا چیزیت نیست، پاشو راه برو. الکی تمارض نکن. حتی اگه اتوبوس بهت زده، اگه چیزیت نیست ادا در نیار.
الان هم میتونم ادا در بیارم و زانو بزنم یا کول بازی کنم و بگم چیزی نیست. ولی بهتره درد رو همونجور و همونقدر که هست ببینی و زندگیتو بکنی. زندگی همیشه درد داشته و خواهد داشت. آدمی مسئول کارهای خودش هست.