گوشه ای از دنیای یک چوپان امروزی!

۱۰ مطلب با موضوع «مثبت :: انرژی» ثبت شده است

سه شنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۴، ۱۰:۱۶ ب.ظ چوپان
دایره‌ها (تولدم)

دایره‌ها (تولدم)

۱۲۰ که خیلی خوشبینانه‌س. اونقدری که آدم خودش هم باورش نمیشه، اونم با این سبک‌های زندگی ما. ولی ۹۰ هم خوش‌بینانه‌س هم یه کمی قابل باور. اولین باری که با Wait But Why آشنا شدم با همین پستش بود. کل چیزی که این پست به آدم می‌فهمونه اینه که اتفاقات زندگیمون تعدادشون بی‌نهایت نیستن. محدودن. حتی تعداد روزهای زندگی. این عکس که گذاشتم یک نمونه‌ش. اگه نود سال عمر کنم اینقدر ماه توی زندگیم هست. اونایی که رنگ شدن گذشتن و دایره‌های سفید محدود همون ماه‌های مونده از عمرم هستن. همون‌هایی که تا چشم به هم می‌زنیم آخرش میرسه و منتظر حقوق میشیم! اصلا انگار دی‌ماه دیروز شروع شد. امروز ۲۹امش بود. بهتون قول میدم بهمنی که شروع نشده هم تا چشم به بزنیم می‌رسیم به ۲۹‌امش. ۲۹ هر ماه می‌خوام یکی از اینارو پر کنم. خوبی ۲۹ اینه که آخرین روز ماهه که همه‌ی ماها دارنش.

توی اون پست مثال‌های زیادی آورده از اتفاقات زندگی.میاندوآب که بودم، رفته‌بودم پیش پسرعموم، گفتم این پست رو بیار و اون نمودارهای خالی‌شو پرینت رنگی گرفتیم(اجازه داده). کلا به هرکس نشون دادیم این نمودار‌هارو یه حال عجیبی پیدا کرد. بعضیا ناامید میشن. بعضیا به فکر فرو می‌رن. فکر‌های عجیب. اینکه بعضی دیدارها هر چقدر هم که فکر کنی نامحدود باشن، محدودن. شاید این باری که یک کاری رو می‌کنی یا یک آدمی رو میبینی یکی از پنج‌دایره‌ی سفید باقی‌مونده رنگی میشه. بعضی دوستاتون رو مگه سالی چند بار می‌بینید؟ یا تا آخر عمرتون جمعا چند بار قراره ببینید؟(چند بار شام با هم بخورید؟) 

سالی چندبار دلمه می‌خورید؟ چند وقت یک بار برف‌بازی می‌کنید؟ چند سال یکبار توی دریا شنا می‌کنید؟ بعضی از فامیل‌هارو سالی چند بار می‌بینید؟ چندتا دایره سفید مونده؟

مثلا از وقتی دانشگاه‌هامون شروع شده من شاید سالی ۱۰ بار خواهرم رو می‌بینم. وقتایی که میرم خونه بعضی‌وقتا اون نیست بعضی‌وقتا من. اصلا سالی چندبار میرم خونه؟

وقتی داشتم این دایره‌هارو پر می‌کردم سعی می‌کردم یادم بیاد هر کدومش چطور گذشته. برای همین کنار بعضیاشون علامت‌هایی زدم. مثلا نوروز هر سال. اطلاعات بعدی که اضافه شدند سال‌های تحصیلی بودند. این که اول مهر هر سال چه پایه‌ای شروع شده، معلمامون کیا بودن؟ دوستام؟ کی رفتم مدرسه،‌ کی رفتم راهنمایی، دبیرستان،‌ کنکور، دانشگاه و … . چیزی که برام عجیب بود این بود از نظر خاطرات ۸۳ تا ۹۰ خیلی پُرتر از این ۴-۵ سال دانشگاه بودند. برای این ۴-۵ سال اخیر واقعا نقطه‌ی خاصی نذاشتم. فوقش چند اتفاق شغلی یا خانوادگی. 

به آینده فکر می‌کنم که مثلا توی کدوم یک از این دایره‌ها قراره فلان اتفاق خوب بیفته؟ 

به گذشته فکر می‌کنم، سال ۸۴ کلاس دوم راهنمایی بودیم. 

تا یک مدت خوبی هم انگار فراداده‌ی(metadata) کنار این دایره‌ها تحصیلی باشن، بعدش شاید بشه بیشتر شغلی، بعدش خانوادگی ( تولد بچه‌ها و … :)) ) و بعدش هم می‌رسیم به دایره‌ای که خودم نیستم و شاید قراره توسط یک نفر دیگه پر بشه. 

همین. 

من تا حالا برای دوستام تولدی نگرفتم،‌ کسی هم برای من از این تولد‌ها که جمع بشن و کیک و … نگرفته. ولی همیشه توی ذهنم مطمئن هستم که اگه یک روز قرار باشه کسی رو با جشن تولدش غافلگیر کنم این کار رو خیلی خوب انجام خواهم داد. ولی خب گفتم که تا حالا انگار قرار نشده. 

امروز عصر شانسی عرفان رو دیدم و رفتیم بیرون و کمی گشتیم. مثل قدیم انقلاب-ولی‌عصر. کتابفروشی افق. نوشت‌افزارها. خیابون ولی‌عصر، بلوار کشاورز … . 

یکی از دایره‌ها پر شد. اون دایره یادته که کلی گشتیم بعدش توی راه یک دسته گل نرگس گرفتیم. توی اتاق بچه‌ها شک کرده بودند.

امروز برگشتی کمی شیرینی و نوشیدنی گرفتم و آوردم اتاق با بچه‌ها جشن بگیریم. گفتم که چون تا حالا برای کسی جشن نگرفتم نمی‌دونم کیک و شیرینی رو کی میگیره!

معمولا تولد‌هام برای خودم کادو هم می‌گیرم. امسال هم گرفتم.

خلاصه قدر دایره‌هامون رو بدونیم. خوب رنگشون کنیم.

۲۹ دی ۹۴ ، ۲۲:۱۶ ۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
چوپان

حال خوب زمستانی

زمستان رو دوست دارم. سرده. شب‌هاش می‌تونی کلی بیدار بمونی. عصراش کوتاهه و وقتی نیست که بخوای با بقیه بری بیرون. زمستون فصل تنهاییه. فصل خزیدن توی غار و رفتن به خواب زمستانی، ولی راستش بهار خوابش زمستونی‌تره! 

شب یلدا نوشتم که توی اتاق جشن گرفتیم. و منظورم از جشن خوردنه! مهمون هم داشتیم. توی این چندسال شب‌های یلدای عجیبی داشتم. سال اول دانشگاه شب یلدا رو توی اتوبوس داشتم میومدم تهران. فرداش هم امتحان ریاضی۱ داشتیم! سال دوم تنها توی اتاق بودم. هم‌اتاقی‌هام رفته بودن. سال سوم و چهارم خونه بودم. و امسال هم با بچه‌های اتاق.    

توی یکی از گروه‌های تلگرام آقای نوری‌زاده برامون فال حافظ می‌گرفت و خودش هم تعبیر می‌کرد! تعبیرهاشون هم به قول خودشون تفسیر به رای بود!‌ یعنی با شناختی که از ما داشتند تعبیر می‌کردند. برای من این شعر اومد:

فاش می‌گویم و از گفته خود دلشادم    بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق    که در این دامگه حادثه چون افتادم
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود    آدم آورد در این دیر خراب آبادم
سایه طوبی و دلجویی حور و لب حوض    به هوای سر کوی تو برفت از یادم
نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست    چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم
کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت    یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم
تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق    هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم
می خورد خون دلم مردمک دیده سزاست    که چرا دل به جگرگوشه مردم دادم
پاک کن چهره حافظ به سر زلف ز اشک    ور نه این سیل دمادم ببرد بنیاد

تعبیرش هم اشاره داشت به این که حسرت یک گذشته‌ی خوب رو می‌خورم که به خاطر بعضی انتخاب‌های الانم از دستش دادم. 

دیدم راست میگه. به نظرم مهمترین و سخت‌ترین کار آدم توی زندگی بخشیدن خودشه. خیلی وقت‌ها حتی خودمون هم متوجه نیستیم ولی خودمون رو نبخشیدیم. به خاطر اشتباهاتمون یا حتی تصمیماتی که فکر می‌کنیم اشتباه بودن یا کارهای گذشته‌مون. توی ناخودآگاهمون خودمون رو باید ببخشیم. بخشیدن دیگران کاری نداره. وقتی نمی‌بخشیش فکر می‌کنی کسی اذیت میشه؟ این فقط تویی که اذیت میشی. ببخش. اول خودتو بعدش بقیه رو. 

۰۴ دی ۹۴ ، ۲۲:۴۶ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

?What is good about this

دیروز (یعنی سه‌شنبه) بعد از ظهر، اکران فیلم «اعتراض»(ساخته‌ی مسعود کیمیایی) بود تو دانشگاه به مناسب روز دانشجو!.  اولین بار یادمه ۳-۴ سال قبل بخشی از این فیلم رو توی اتوبوس دیدم و به نظرم جالب اومد و بعدا پیداش کردم و کامل دیدمش. عجیب بود از اتوبوس که همچین فیلمی پخش کنه. معمولا اتوبوس‌ها یک سری از این فیلم‌های زرد طنز با چندتا بازیگر بزک کرده پخش می‌کنن.  خلاصه آقای نوری‌زاده پیشنهاد کردن که بریم برای دیدن این فیلم. منم بلیط گرفتم. بعد از فیلم هم خود کیمیایی اومد. بماند که بنده خدا می‌گفتن کسالت داشته و وقتی پشت میکروفن نشست گفت که من وقتی شمارو دیدم حالم خوب شد! ولی به نظرم آخر مصاحبه با سوالات چرت بچه‌ها! نظرش عوض شد!!

قرار بود با دوستی بیاییم میاندوآب. اون گفت که بلیط پیدا نکرده. منم زنگ زدم به چندتا راننده‌ای که میشناختم و همه‌شون گفتن به خاطر راهبندون دیروز ماشینامون نیومدن سمت تهران و الان به سمت این طرف سرویس نداریم. ولی جاده باز شده، بمون فردا بیا.  کلی کلنجار رفتم که برم یا بمونم. خلاصه تصمیم گرفتم برم ترمینال تا ببینم چه زاید. گفتم فوقش میرم تبریز.  خواهرم هم قرار بود از خوی بیاد میاندوآب. به خاطر من. آخه اگه این بار هم همدیگرو نمی‌دیدیم شاید میموند برای حداقل یک ماه دیگه و میشد ۳ ماه دوری! خلاصه زنگ زدم به خواهرم که برنامه‌ی شما چیه؟  گفتن بعد از ظهر حرکت می‌کنیم. راستش با خودم می‌گفتم خوب میشه که برم ارومیه و منتظر اونا بمونم. حتی می‌‌خواستم اگه وقت شد و شانس یاری کرد اون حماقت فانتزیم رو هم عملی کنم. ولی خب برنامه‌ها خیلی جور نشد. با دوست آقای نوری‌زاده که اتفاقا اون هم می‌خواست بره تبریز، عازم شدیم. 

پشت صندلی‌ای که ما نشسته بودیم پله‌ی وسط اتوبوس بود. و یک مسافر هم برای اونجا سوار کرده بودند. مصیبتی داشتیم با این مسافر. طرف معتاد بود. تازه هم از کربلا اومده بود. اصلا معلوم نبود دیوونه‌س یا چیه. هذیون می‌گفت. کل کیفشو خالی کرد رو پله. انگار که دنبال جنسش باشه. با ناخن‌گیر! با چراغای پله ور می‌رفت. یا دکمه‌ی درب اتوبوس رو می‌خواست از جاش در بیاره. شدید مشکوک شده بودیم بهش. انگار که خمار باشه و ندونه چیکار داره می‌کنه.  همسفر من خواب بود و کیف‌های ما هم زیر پاهامون و در دسترس جناب مسافر مشکوک. برای همین نمی‌تونستم بخوابم. داشتم کشیک می‌دادم که ببینم چیکار می‌کنه. نمی‌دونم چیکار کرد که از پایین ِدر باد سردی اومد. همسفر بیدار شد و گفت که برو به کمک‌راننده بگو که چرا یهو این سرما اومد؟ «فقط دقت کن جدی بگی!». همین تک جمله برام کافی بود.

من عاشق نقش بازی کردنم. اصلا یه بار برای یکی میگفتم که مگه زندگی غیر از نقش بازی کردنه؟ گفتم باشه. یک جدیتی نشون شما بدم که ... . خلاصه از اینجا به بعد داشتم به صورت تعمدی خشم رو در درونم تولید می‌کردم و می‌ریختم رو سر شاگرد راننده. بعد یه جاهایی احساس می‌کردم خیلی دارم تو نقشم فرو میرم به خودم یادآوری می‌کردم که این خشم نباید وارد من بشه و یه لبخند درونی می‌زدم. این خشم رو فقط باید خالی کنم. «چه خبره تا سقف اتوبوس مسافر سوار کردید؟» «ما که قرار نیست تا صبح مواظب مسافر شما باشیم» «ببر بنشون کنار راننده حواستون بهش باشه می اینجا می‌خوایم بخوابیم» و ... .   خلاصه یه جایی دیدم این همسفر ما داره منو به آرامش فرامی‌خونه! سر اولین ایست بازرسی جناب مسافر مشکوک رو بردن پیش راننده و از ما هم معذرت‌خواهی کردن!  

خیلی وقتا باید خشممون رو کنترل کنیم نه اینکه سرکوب کنیم. کنترل خشم هم یعنی اینکه در عین رعایت اصول اخلاقی ناراحتی درونی‌تو خالی کنی. بدون این که فحش بدی یا از لفظ بدی استفاده کنی با تحکم حرفتو بزنی. دیشب یه فرصت بود این رو تمرین بکنم. 

من شاید در اکثر مواقع آدم شوخ و غیرجدی به نظر برسم. راستش انتخاب خودم اینه. یعنی نقشیه که دوست دارم. ولی خوشم میاد نشون بدم که تو نقش‌های دیگه هم میتونم به همین اندازه بازی کنم! نقش آدم بی‌تفاوت. نقش آدم سنگدل. نقش آدم مغرور. نقش آدم ساده. نقش آدم احمق، نقش آدم مهربون و فداکار نقش آدم عاشق. نقش آدم دلسوز. آدم فراموشکار، آدم صبور، عجول، آدمی که سرش شلوغه! و هزاران هزار نقش دیگه.

برای همین هم معمولا توی زندگی هر اتفاقی بیفته، حتی اگه تو ظاهر تلخ باشه به این فکر می‌کنم که الان فرصت تجربه کردن کدوم نقشه؟ چه استفاده‌ای از این موقعیت می‌تونم بکنم؟

What's good about this?

۱۹ آذر ۹۴ ، ۰۱:۵۴ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

پاره‌ای اعتراف

و قسم به پست‌های طولانی که نوشته میشن و چون دوست نداری پست رمزدار بنویسی به صورت پیش‌نویس ذخیره میشن.

از پست رمزدار خوشم نمیاد. یه جورایی توهین به مخاطب حساب میشه به نظرم. شبیه در گوشی حرف زدن. 

ته دلت میگی که اگه این پست‌ها یه روز گم بشن چی؟ ولی باز از اون ته دلت صدا میاد که چه بهتر! مگه این پست‌ها خودشون قرار نبود باعث بشن فراموش بکنی؟ خب چه بهتر که خودشون رو هم فراموش کنی!

مهم اون چند ساعتی بود که وقت گذاشتی تا بنویسیش و توی این مدت خالی شدی از فکر و خیال. شبیه همه‌ی اون کاغذهایی که می‌نوشتی و فکرت خالی می‌شد و آخرش هم چند روز نگهشون می‌داشتی و آخرش معلوم نمی‌شد کجان. 

اینجوری بهتر هم هست. چون اون پست‌هارو خیلی‌ها که متوجه نمی‌شدن در مورد چیه! بعضی هم ممکنه دچار سوءبرداشت بشن. 

کل حرف اون پست این بود که تموم شد. تموم شده بود ولی کامیت نشده بود. حالا دیگه تغییرات ذخیره هم شدن. 

توی همین یادداشت‌های زرد وبلاگ به خودم قول دادم که یک سال سکوت کنم. یک سال چیزی نگم. 

باید یک جایی این چرخه‌ی معیوب قطع بشه.

//

الکی‌نوشت:

جمعه اولین آزمون آزمایشی‌مون بود. فکر کنم بعد از سال‌ها اولین آزمون آزمایشی بود که بدون ساعت مچی شرکت می‌کردم! :)) در این بیخیال یعنی. ولی خب باید آروم آروم از یه جایی شروع کنیم. 

باید دیگه برگردیم به زندگی.

فکر کنم توی هر دوره‌ای از تاریخ آدما حسرت گذشته‌ رو میخوردن. مثلا شاید دویست سال پیش یه آدمی با خودش فکر می‌کرده یکی دو نسل قبل چقدر اوضاع بهتر بوده!!! مثل اون چیزی که توی اون فیلم «نیمه‌شب در پاریس» می‌گفت. توی همین زندگی خودمون هم حسرت می‌خوریم. مثلا می‌گیم دبیرستان چقدر بهتر از الان بود. یا بچگی چقدر قشنگ‌تر بود. یا سال اول ... .

از اون طرف همیشه یه نگاه خیلی عجیب هم نسبت به آینده داریم. یه نگاه آرزومانند. خوشبینانه. این پست مدیوم رو چند روز پیش خوندم. احتمالا نمی‌رید بخونیدش. عنوانش هست «روزی که یک میلیونر شدم». نویسنده‌ش یکی از بنیانگذاران یک شرکت خوبه(حالا نمی‌خوام دقیق وارد جزئیات بشم). منم راستش اولش گفتم احتمالا از این پست‌های تکراری و چرت باشه ولی بعدش که خوندم تا یه جاهایی باهاش احساس شبیه‌بودن کردم! (مطمئنا تا قبل از اونجایی که میلیونر شده!).

من آدم مصرف‌گرایی هستم. یعنی اگه بیکار بشم میرم یه چیزی می‌خرم و کلا اعتقادی به پس‌انداز ندارم. مگر پس‌انداز برای یک خرید بزرگتر!   اگه دکتر می‌شدم شاید خریددرمانی رو هم تجویز می‌کردم! و تقریبا همیشه اینجوریه که یک خرجی توی ذهنم هست که از موجودی الانم بیشتره و اگه پول دستم بیاد اونو خواهم خرید و با خرید‌های کوچک هم خودمو راضی نگه می‌دارم. این وضعیت بسته به اون خرج ممکنه چند وقت طول بکشه و من توی این چند وقت همه‌ی شادی‌هام و احساسهای خوب رو می‌دوزم به اون خرج یا خواسته. بعد کلا بیکار بشم میرم در مورد اون چیز جستجو می‌کنم و اون چیز هر چیزی می‌تونه باشه! از دوچرخه و چاقو و لوازم دیجیتال گرفته تا قرقی و  ... .

نکته‌ی بعدی اینه که این مساله هیچ وقت با افزایش قدرت خریدم حل نشده. یعنی اگه چند وقت پیش قدرت خریدم مقدار x بود و اون خرج‌های مذکور هم چیزی حدود x+e بودن الان که قدرت خریدم شده 2x اون خرج‌ها هم شیفت پیدا کردن به 2x+2e!.

و هیچ شکی ندارم که اگه روزی قدرت خریدم برسه به ∞ بازم خرجی پیدا می‌کنم که بشه 2∞. حالا من مثال از خرج و خرید زدم که ملموس باشه. این برای هر چیز دیگه‌ای هم صادقه. آدمیزاد حریصه. و این حرص باعث میشه که از زندگی لذت نبره. 

داشتم می‌گفتم هر وقت که یکی از این خرید‌هارو دارم و بالاخره انجامش می‌دم، همه‌ی لذت‌ها و دلخوشی‌ها دقیقا تا اون لحظه‌ی قبل از خریده! لحظه‌ای که خرید انجام شد بلافاصله یه خرید دیگه و یه خواسته‌ی دیگه و یه هدف دیگه جاشو میگیره. انگار اصلا بهت فرصت نمیده که از این هدفی که بهش رسیدی شادی کنی و ازش لذت ببری.

این یارو توی پستش نوشته که آره از وضعیت مشابه وضعیت بالا که من نوشتم رسیده به جایی که موجودی حسابش میلیون‌دلاری شده و انتظاری که داشته از اون لحظه برآورده نشده! حتی تهش رفته لامبورگینی هم خریده ولی دیده زندگی همونه!!

چندتا جمله‌ی جالب داشت اون متن که حیفم اومد ننویسم. مثلا میگه «بهترین چیزهای زندگی رایگان هستن! و دومین بهترین چیزهاش خیلی خیلی گرونن» و بعدش میگه که این دومین بهترین چیزها به صورت خطی دوم نیستن!!! یعنی خیلی خیلی با اون اولین‌ها فاصله دارن و در عین حال خیلی هم گرونن! یعنی فکر کن ۱۰۰۰ رایگانه ولی ۲۰ و ۱۹ و ... خیلی خیلی گرونه!!! 

خودش هم گفته که این چیزایی که من میگم رو بارها خودم از زبان میلیونر‌ها شنیده بودم ولی همیشه می‌گفتم از روی شکم‌سیری اینارو میگید! حالا شما هم ممکنه اینارو به من بگید.

حالا من درسته که به نظرم ارزش داره آدم همچین مسیری رو بره تا شاید به این درک برسه ولی بیشتر به اونایی حسودیم میشه که بدون رسیدن به اون نقطه به این درک رسیده‌ن که چیا تو زندگی مهمه و از هر آنچه که دارن لذت ببرن. یعنی میدونن که لذت واقعی زندگی چیه و الکی اسیر آرزوهای الکی نمیشن.

خلاصه که حسرت گذشته رو نخوریم که دیگه گذشته. آینده هم با تغییر عوامل خارجی قرار نیست خیلی بهتر بکنه اوضاع رو. اگه قراره اتفاقی بیفته از خودمون و انتظارات خودمونه. این خودمون و انتظاراتمون هم جز «حال» و «الان» چیز دیگه‌ای نیست. پس قدرشو بدونیم.

۰۹ آذر ۹۴ ، ۰۲:۱۵ ۹ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

تیر

مثل تیر پارسال، وسط کارها و دویدن‌ها نمیشه پست نوشت.

اصلن بعضی چیزارو نباید گفت. بعضی حرف‌ها باید بین خودت و خودش بمونه. حتی اگه بترسی که یادت برن این حرف‌ها و بخوای یه جایی برای خودت بنویسیشون، نگران نباش یه روزی، یه جایی خودش به یادت میاره. کافیه کمی حواست جمع باشه تا با یک سنگک یا یه پنیر "چوپان" یا یه بستنی یادت بیاد بعضی چیزا. کافیه ...

هر چی می‌خوای از خدا بخواه.

ولی یه حرفای دیگه‌ای رو باید بزنم.

دعا کنید.

۱۱ تیر ۹۴ ، ۲۲:۰۲ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

هر چی میخوای از خود خدا بخواه!

همین!

۰۵ تیر ۹۳ ، ۰۸:۱۹ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

قم

قرار شد دیروز صبح زود راه بیفتم برم قم که رضا رو ببینم. با رضا از دبیرستان و حتی قبل‌تر دوست بودم. سال سوم که تموم شد رفت حوزه. خبردار شدم که رفته قم. قرار شد برم دیدنش.

ولی دیروز صبح بیدار شدم ولی به خاطر سرماخوردگی نتونستم از جام بیرون بیام. خلاصه ظهر رفتم دانشگاه و یه کمی قرص گرفتم که خوددرمانی کنم. ظهر راه افتم رفتم ترمینال جنوب. یه سواری پیدا کردم و رفتم قم. رسیدم قم. موقع اذان مغرب رسیدم حرم حضرت معصومه. خیلی اتفاقی یکی از طلبه‌های همشهری رو دیدم. پریدم جلوش گفتم سلام آقای "الستی". بنده خدا شوکه‌ شده بود که منو از کجا میشناسی و ... .

خلاصه گفتم با رضا تو فلان شبستان قرار دارم و با هم رفتیم اونجا و ... .

شبش رفتیم خونه‌ی رضا اینا. شب کلی با هم صحبت کردیم. ولی که چقدر اون نوع زندگی زیباست. سرشار از عقیده و ایمان. هدفت مشخصه. هیچ گرهی توی زندگیت نیست که نتونی با اصولت بازش کنی. اصلن چیزایی که برای بقیه مشکل محسوب میشه توی اون سیستم جایی نداره. همه چی مشخص.

احساس می‌کنم به یکی از بزرگترین سوالای امسالم دارم جواب پیدا می‌کنم. اون هم از طرق مختلف.

صحبت‌های رضا خیلی خوب بود و به نظرم اون قضیه‌ای که اون روز مطرح شد بهانه‌ای بود برای این که حرفای دیشب زده بشه. حرفای خیلی ساده و رک. خیلی خیلی ساده.

بهتره چیزی نگم.

 

// بعدن نوشت:

احتمالن تغییراتی محسوس در رفتارم ایجاد بشه. سعی می‌کنم این تغییرات کم‌ترین اذیت رو برای دیگران داشته باشه. در هر صورت ممنون میشم که درک و یاری می‌کنید. :) (به بیانی دیگر بازم دهنتون/مون سرویسه!)

۲۵ دی ۹۲ ، ۲۳:۳۳ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱
چوپان

هرچی

هر چی از خدا بخوای میده

۲۵ آذر ۹۲ ، ۰۰:۱۷ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

خودت باش

باز چند روزه که شب خوابهای عجیب میبینم. خدا به خیر بکنه.

 

///

به نظر من به هیچ وجه درست نیست که آدم بخواد دقیقن مثه یه نفر دیگه باشه. به نظرم من در بهترین حالت میتونم خودم باشم.

بهتره آدم روی دامنه ی خودش و با ضابطه ی تابع خودش دنبال نقطه ی بهینه ی خودش باشه.

////

نوشتن یه پست چه قدر وقت برد. و آخرش هم ناتموم موند!! اینه دیگه . ما این جوری پست میذاریم.

این پست فکر کنم به مدت بیش از ۸ ساعت در حالت ویرایش بوده.

!!!!

 

۲۹ بهمن ۹۱ ، ۰۱:۱۷ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان

پارسال در چنین روزی

به دلایلی انگیزه م برای نوشتن کم شده. (از جمله پابلیک شدن ناخواسته وبلاگم توسط دوستم!)

امروز بیست و دوم بهمن.

عصر یادم افتاد پارسال در چنین روزی رفته بودم برنامه فرصت برابر!

و چند روز قبل از من هم آروین رفته بودم. همون دوستم که دیروز در موردش نوشتم و دیروز با هم بودیم. 

یادش به خیر.

یادم باشه میخوام در مورد علاقه مند ساختن خودم به فوتبال بنویسم. البته اگه انگیزه پیدا کنم.

این تعطیلی چند روزه هم بالاخره فردا تموم میشه . ۵روز تعطیل بودم و نرفتم خونه! عجیب بود یه کم .

///

از آن طرز فکرت خوشم نیامد. از تو بعید بود. از تو انتظار دارم. من برای دچار نشدن به همین طرز فکر این همه به خودم سختی دادم. این همه بقیه را از خودم ناخواسته ناراحت کردم. و این همه راه رفته برگشتم که دقیقن به اینجایی که تو رسیدی نرسم. به نقطه ای نرسم که انکار هویتم افتخار کنم. شاید راست میگی اگر به قول تو حماقت و عجله نمیکردم الان آن اتفاقها هم افتاده بود ولی من به همین به قول تو "حماقت"م افتخار میکنم. تا باشد از این حماقت ها. چون اگر همین حماقت نبود شاید ... . و امیدوارم دیگر از این زرنگ بازیها که تو انتظارش را داشتی نکنم توی زندگیم.

//

شاد بودن خیلی ساده است گاهی و آنقدر ساده که بعضیا قدرشو نمیدونن!!

۲۲ بهمن ۹۱ ، ۲۲:۴۶ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان