و قسم به پستهای طولانی که نوشته میشن و چون دوست نداری پست رمزدار بنویسی به صورت پیشنویس ذخیره میشن.
از پست رمزدار خوشم نمیاد. یه جورایی توهین به مخاطب حساب میشه به نظرم. شبیه در گوشی حرف زدن.
ته دلت میگی که اگه این پستها یه روز گم بشن چی؟ ولی باز از اون ته دلت صدا میاد که چه بهتر! مگه این پستها خودشون قرار نبود باعث بشن فراموش بکنی؟ خب چه بهتر که خودشون رو هم فراموش کنی!
مهم اون چند ساعتی بود که وقت گذاشتی تا بنویسیش و توی این مدت خالی شدی از فکر و خیال. شبیه همهی اون کاغذهایی که مینوشتی و فکرت خالی میشد و آخرش هم چند روز نگهشون میداشتی و آخرش معلوم نمیشد کجان.
اینجوری بهتر هم هست. چون اون پستهارو خیلیها که متوجه نمیشدن در مورد چیه! بعضی هم ممکنه دچار سوءبرداشت بشن.
کل حرف اون پست این بود که تموم شد. تموم شده بود ولی کامیت نشده بود. حالا دیگه تغییرات ذخیره هم شدن.
توی همین یادداشتهای زرد وبلاگ به خودم قول دادم که یک سال سکوت کنم. یک سال چیزی نگم.
باید یک جایی این چرخهی معیوب قطع بشه.
//
الکینوشت:
جمعه اولین آزمون آزمایشیمون بود. فکر کنم بعد از سالها اولین آزمون آزمایشی بود که بدون ساعت مچی شرکت میکردم! :)) در این بیخیال یعنی. ولی خب باید آروم آروم از یه جایی شروع کنیم.
باید دیگه برگردیم به زندگی.
فکر کنم توی هر دورهای از تاریخ آدما حسرت گذشته رو میخوردن. مثلا شاید دویست سال پیش یه آدمی با خودش فکر میکرده یکی دو نسل قبل چقدر اوضاع بهتر بوده!!! مثل اون چیزی که توی اون فیلم «نیمهشب در پاریس» میگفت. توی همین زندگی خودمون هم حسرت میخوریم. مثلا میگیم دبیرستان چقدر بهتر از الان بود. یا بچگی چقدر قشنگتر بود. یا سال اول ... .
از اون طرف همیشه یه نگاه خیلی عجیب هم نسبت به آینده داریم. یه نگاه آرزومانند. خوشبینانه. این پست مدیوم رو چند روز پیش خوندم. احتمالا نمیرید بخونیدش. عنوانش هست «روزی که یک میلیونر شدم». نویسندهش یکی از بنیانگذاران یک شرکت خوبه(حالا نمیخوام دقیق وارد جزئیات بشم). منم راستش اولش گفتم احتمالا از این پستهای تکراری و چرت باشه ولی بعدش که خوندم تا یه جاهایی باهاش احساس شبیهبودن کردم! (مطمئنا تا قبل از اونجایی که میلیونر شده!).
من آدم مصرفگرایی هستم. یعنی اگه بیکار بشم میرم یه چیزی میخرم و کلا اعتقادی به پسانداز ندارم. مگر پسانداز برای یک خرید بزرگتر! اگه دکتر میشدم شاید خریددرمانی رو هم تجویز میکردم! و تقریبا همیشه اینجوریه که یک خرجی توی ذهنم هست که از موجودی الانم بیشتره و اگه پول دستم بیاد اونو خواهم خرید و با خریدهای کوچک هم خودمو راضی نگه میدارم. این وضعیت بسته به اون خرج ممکنه چند وقت طول بکشه و من توی این چند وقت همهی شادیهام و احساسهای خوب رو میدوزم به اون خرج یا خواسته. بعد کلا بیکار بشم میرم در مورد اون چیز جستجو میکنم و اون چیز هر چیزی میتونه باشه! از دوچرخه و چاقو و لوازم دیجیتال گرفته تا قرقی و ... .
نکتهی بعدی اینه که این مساله هیچ وقت با افزایش قدرت خریدم حل نشده. یعنی اگه چند وقت پیش قدرت خریدم مقدار x بود و اون خرجهای مذکور هم چیزی حدود x+e بودن الان که قدرت خریدم شده 2x اون خرجها هم شیفت پیدا کردن به 2x+2e!.
و هیچ شکی ندارم که اگه روزی قدرت خریدم برسه به ∞ بازم خرجی پیدا میکنم که بشه 2∞. حالا من مثال از خرج و خرید زدم که ملموس باشه. این برای هر چیز دیگهای هم صادقه. آدمیزاد حریصه. و این حرص باعث میشه که از زندگی لذت نبره.
داشتم میگفتم هر وقت که یکی از این خریدهارو دارم و بالاخره انجامش میدم، همهی لذتها و دلخوشیها دقیقا تا اون لحظهی قبل از خریده! لحظهای که خرید انجام شد بلافاصله یه خرید دیگه و یه خواستهی دیگه و یه هدف دیگه جاشو میگیره. انگار اصلا بهت فرصت نمیده که از این هدفی که بهش رسیدی شادی کنی و ازش لذت ببری.
این یارو توی پستش نوشته که آره از وضعیت مشابه وضعیت بالا که من نوشتم رسیده به جایی که موجودی حسابش میلیوندلاری شده و انتظاری که داشته از اون لحظه برآورده نشده! حتی تهش رفته لامبورگینی هم خریده ولی دیده زندگی همونه!!
چندتا جملهی جالب داشت اون متن که حیفم اومد ننویسم. مثلا میگه «بهترین چیزهای زندگی رایگان هستن! و دومین بهترین چیزهاش خیلی خیلی گرونن» و بعدش میگه که این دومین بهترین چیزها به صورت خطی دوم نیستن!!! یعنی خیلی خیلی با اون اولینها فاصله دارن و در عین حال خیلی هم گرونن! یعنی فکر کن ۱۰۰۰ رایگانه ولی ۲۰ و ۱۹ و ... خیلی خیلی گرونه!!!
خودش هم گفته که این چیزایی که من میگم رو بارها خودم از زبان میلیونرها شنیده بودم ولی همیشه میگفتم از روی شکمسیری اینارو میگید! حالا شما هم ممکنه اینارو به من بگید.
حالا من درسته که به نظرم ارزش داره آدم همچین مسیری رو بره تا شاید به این درک برسه ولی بیشتر به اونایی حسودیم میشه که بدون رسیدن به اون نقطه به این درک رسیدهن که چیا تو زندگی مهمه و از هر آنچه که دارن لذت ببرن. یعنی میدونن که لذت واقعی زندگی چیه و الکی اسیر آرزوهای الکی نمیشن.
خلاصه که حسرت گذشته رو نخوریم که دیگه گذشته. آینده هم با تغییر عوامل خارجی قرار نیست خیلی بهتر بکنه اوضاع رو. اگه قراره اتفاقی بیفته از خودمون و انتظارات خودمونه. این خودمون و انتظاراتمون هم جز «حال» و «الان» چیز دیگهای نیست. پس قدرشو بدونیم.
تو منابع فارسی هم این لینک رو یافتم.(مثل اینکه نمیشه لینک کرد متن رو)
http://sadranews.ir/index.php/%D8%AA%D8%A7%D8%B2%D9%87-%D9%87%D8%A7%D9%8A-%D8%AE%D8%A8%D8%B1/14472-%D8%AE%D8%B1%DB%8C%D8%AF-%D8%AF%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86%DB%8C-%D8%B1%D8%A7%D9%87%DB%8C-%D8%A8%D8%B1%D8%A7%DB%8C-%D8%BA%D9%84%D8%A8%D9%87-%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D8%AD%D8%B3%D8%A7%D8%B3-%D8%A7%D9%81%D8%B3%D8%B1%D8%AF%DA%AF%DB%8C.html