گوشه ای از دنیای یک چوپان امروزی!

۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

نوشتن

دلم برای نوشتن تنگ شده بدجور. 

یه جورایی دلم برای خودم تنگ شده و می‌دونم که برگشتن به اون خودم دیگه ممکن نیست. یکی از مشکلات شاید این باشه که جدیدا کانتکست سویچم زیاد شده، وسط نوشتم میرم سراغ یه کار دیگه. اینو باید حل کنم. 

یعنی کل مساله توی زندگیم هست که باید حل بشه. باید یه سری هدف نسبتا بلند مدت انتخاب کنم و بعد هم ریزشون کنم. 

باید بنویسم.

باید بخونم.

باید بعضی چیزا رو هم قیچی کنم.

[اینجا یه اینتراپت دیگه خورد]

باید یه سری لاگ بگیرم از زندگیم. یه چیزی مثل دفتر برنامه‌نویسی قلم‌چی. استاد بلامنازع لاگ‌گرفتن میثم بود. توی دفترش حتی آمار تعداد نمازهای اول وقتش رو هم ثبت می‌کرد! 

وای چرا من نمیتونم بنویسم. یه زمانی چطوری می‌نشستیم می‌نوشتیم؟

یادش به خیر! مثل یک شبکه‌ی اجتماعی هر روز فیدلی رو چک می‌کردم و تقریبا هر روز یکی از وبلاگ‌هایی که دنبال می‌کردیم مطلب داشتن، الان چی؟ دیگه کسی چیزی نمی‌نویسه. همه رفتن پی زندگیشون. گم شدن. اونایی هم که موندیم که یه سری مطلب روزمره و سطحی و از سر رفع تکلیف می‌نویسم. چی شدیم ما؟ 

قدیما فیلم می‌دیدیم، میومدیم می‌نوشتیم، کتاب می‌خوندیم، می‌نوشتیم. 

اصلا قدیما فیلم و کتاب هم بهتر می‌دیدیم و میخوندیم. الان یه کتاب نمیشینم درست کامل بخونم. هی اینتراپت،‌ هی اینتراپت. باید اینم درست کنم. خلاصه که زندگیم جای کار زیاد داره و باید از یه جایی شروع کنم. و من عاشق شروعم.

۳۰ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۳۷ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

باگ

دیروز یه رفیق خیلی قدیمی اومد پیشم، گفت چند روزی میخواد بمونه تهران، منم دیروز رو از کار مرخصی گرفتم و رفتیم تهران‌گردی. ولی همه‌ش ذهنم درگیر بود. چهارشنبه هم یه دوست دیگه اومده بود. اونم عصر باهاش رفتم بیرون ولی بازم خسته بودم و بی‌حوصله.

دیدید آدم مثل بچه‌ها برای چیزی ذوق داشته باشه هی ذهنش میره سراغ اون چیز و ذوق میکنه، چند روز پیش داشتم فکر میکردم که تنها چیزایی که الان نسبت بهش ذوق دارم دو چیزه! یکی چاقوی چوب‌تراشی که قراره چند وقت دیگه برسم به دستم، یکی هم این که هفته‌ی بعد برم خونه. بعد کمی بعد از این فکرم دیدم دیگه به چاقو هم خیلی ذوقی ندارم، الان فقط خونه رفتن کمی اونم کمی ذوق میده. 

چیزی واقعا خوشحالم نمیکنه. 

دیروز داشتم فکر میکردم که آدم توی سختی‌ها و مشکلات چقدر بیشتر متوجه کمبودها و خرده‌شیشه‌ها و بدی‌هاش میشه! معلوم میشه کجاها کارش میلنگه، مثل وقتی که اپلیکیشن رو میذاری تحت فشار، وسط کار اینترنتشو قطع میکنی، مثل میمون هی جاهای مختلفشو تپ میکنی، هی فرت و فرت کرش میکنه! وگرنه در حالت عادی که همه چی خوب و خوشه. 

آدمی‌زاد هم همینه، وقتی تحت فشار زندگی قرار میگیری و همه چیت هم زده میشه تازه میفهمی چقدر ناخالصی داری. تازه میفهمی چقدر دوست خوبی نیستی. چون دوستی یعنی وقت و اولویت بذاری حتی در شرایط سخت، وگرنه در شرایط عادی و خوب که با آدم رندم هم سر میکنی. 

بازم دوستایی که توی این اوضاع دوست میمونن، دمشون گرم.

امروز مثل پنج سال پیش رفتم توی سالن‌ها، و از چندتا میز امضا گرفتم و تهش کارت ارشد رو گرفتم. قبلی تموم نشده بعدی شروع شد.

خدایا شکرت. چقدر ما نفهمیم! چه میکشی از دست ما؟ 

۱۶ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۳۷ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان

همین دیروز

دیروز مثلا می‌تونست روز مهمی باشه،

صبح ساعت ۱۱ دفاع پایان‌نامه‌ی کارشناسیم بود که با کلی مشکلات و تاخیر تونستم برسونم به دفاع، بعدش ساعت ۱۴ آخرین امتحان دوره‌ی کارشناسیم بود(آزمایشگاه شبکه)، بعدش نتایج کنکور ارشد اومد که همینجا قبول شدم به انتخاب اولم. دیروز پدرم بازنشسته شد! قشنگ چند وقتی بود که میگفت هشت شهریور بازنشسته میشم. همه‌ی اینا اتفاق افتاد، فکر می‌کردم مثل مردم به عنوان یه روز مهم یه عکسی بذارم اینستاگرام حداقل ولی نذاشتم. حتی میخواستم پست بذارم توی وبلاگم که موند برای امروز و امروز هم الان در اوج خستگی از سر رفع تکلیف گفتم یه چیزی بنویسم. فکر میکردم دیروز عصر خستگیم در میره ولی این خستگی در برو نیست، بیشتر هم تلنبار میشه، امروز هم که شنیدم باید تا آخر هفته متن پایان‌نامه‌م رو باید تموم کنم بدم. از کار هم که دیگه خجالت می‌کشم کم بذارم باید عقب‌موندگی‌هارو هم جبران کنم. 

دیروز داشتم به حسین می‌گفتم که واقعا هیچ حسی ندارم، کرخت شدم، نه شادی خاصی دارم و نه ناراحتم،‌ صرفا دارم ادامه میدم مسیر رو.

به شوخی گفتم یاد اون «هیچی» معروف امام بزرگوار افتادم! واقعا به نظرم حرف عجیبی بوده! 

الان هم از یه طرف می‌ترسم ادا در آوردن باشه ولی از طرف دیگه واقعا حس خاصی ندارم.

همین.

۰۹ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۵۰ ۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان