دیروز مثلا میتونست روز مهمی باشه،
صبح ساعت ۱۱ دفاع پایاننامهی کارشناسیم بود که با کلی مشکلات و تاخیر تونستم برسونم به دفاع، بعدش ساعت ۱۴ آخرین امتحان دورهی کارشناسیم بود(آزمایشگاه شبکه)، بعدش نتایج کنکور ارشد اومد که همینجا قبول شدم به انتخاب اولم. دیروز پدرم بازنشسته شد! قشنگ چند وقتی بود که میگفت هشت شهریور بازنشسته میشم. همهی اینا اتفاق افتاد، فکر میکردم مثل مردم به عنوان یه روز مهم یه عکسی بذارم اینستاگرام حداقل ولی نذاشتم. حتی میخواستم پست بذارم توی وبلاگم که موند برای امروز و امروز هم الان در اوج خستگی از سر رفع تکلیف گفتم یه چیزی بنویسم. فکر میکردم دیروز عصر خستگیم در میره ولی این خستگی در برو نیست، بیشتر هم تلنبار میشه، امروز هم که شنیدم باید تا آخر هفته متن پایاننامهم رو باید تموم کنم بدم. از کار هم که دیگه خجالت میکشم کم بذارم باید عقبموندگیهارو هم جبران کنم.
دیروز داشتم به حسین میگفتم که واقعا هیچ حسی ندارم، کرخت شدم، نه شادی خاصی دارم و نه ناراحتم، صرفا دارم ادامه میدم مسیر رو.
به شوخی گفتم یاد اون «هیچی» معروف امام بزرگوار افتادم! واقعا به نظرم حرف عجیبی بوده!
الان هم از یه طرف میترسم ادا در آوردن باشه ولی از طرف دیگه واقعا حس خاصی ندارم.
همین.