گوشه ای از دنیای یک چوپان امروزی!

۴۵ مطلب با موضوع «علمی» ثبت شده است

شنبه, ۷ دی ۱۳۹۸، ۰۳:۱۴ ق.ظ چوپان
چیزهای فصلی

چیزهای فصلی

- فکر اول: چندتا پست قبلی نوشتم که دکتر گفت این یه افسردگی فصلیه، اولش به نظرم خیلی حرفش زننده اومد، یعنی چی؟ من این همه تحلیل کردم، این همه روح و روان خودم رو کاویدم تا بفهمم چه مرگمه، تو به این سادگی میگی فصلیه؟ مگه سرماخوردگیه آقای دکتر؟ ولی دکتر گفت عزیزم تو ممکنه یه تحلیل‌هایی هم واسه خودت کرده باشی ولی برای منِ روانپزشک اونا حاشیه‌س! اولش نمی‌خواستم قبول کنم، ولی بعدش دیدم چقدر می‌تونه محتمل و منطقی باشه! همین قرص‌های ۲۵ میلی‌گرمی که می‌تونن حال و احوالت رو دگرگون کنن، چرا نباید میزان نور خورشید، دمای هوا، غلظت اکسیژن، تغییر خوراکی‌ها و هزار تا متغیر فیزیکی دیگه که با فصل‌ها عوض میشه روی مود و حال تو اثری نداشته باشه؟ 

- فکر دوم: چند روز پیش که برای شب یلدا رفته بودم خونه، به صورت اتفاقی توی تلویزیون یه مستندی داشت پخش می‌کرد در مورد حیات وحش در زمستان، یه جایی از مستند لونه‌ی یک سنجاب زمینی رو نشون می‌داد که یه سنجابی خیلی شیرین خوابیده بود، می‌گفت که آره این سنجاب نمی‌دونم چند ماه زمسون رو با ذخیره‌ی چربیش به خواب زمستونی میره! حیوانات دیگه رو هم نشون میداد که هر کدوم برای کنار اومدن با زمستون یه کاری می‌کردن، خواب زمستانی، تحرک و فعالیت کم، مهاجرت و ... . 

- فکر سوم: شاید ما انسان‌ها هم به عنوان یکی از این حیوانات طبیعت برای این ساخته نشدیم که ۴ فصل سال رو هر ماه و هر هفته و هر روز مثل یک ماشین زندگی و کار کنیم، شاید ما هم مثل همون سنجاب درختی نیاز داریم که چند ماه خواب زمستانی داشته باشیم، شاید اصلا تا مدت‌ها زندگی انسان‌ها هم همینجور بوده، مثلا یک کشاورز تقریبا برای زمستان کار خاصی نداشته به جز احتمالا نگهداری از دام‌هاش و فعالیتش کم می‌شد و بیشتر توی خونه می‌موند و از آذوقه‌ای که جمع کرده بود استفاده می‌کرد، احتمالا اون آدم توی زمستون خواب بیشتری هم داشت، نیازی نداشت که مثل تابستون تلاش خاصی بکنه، به این آدم کسی هم خورده نمی‌گرفت که داری تنبلی می‌کنی، خودش هم عذاب وجدان نداشت، احتمالا هیچ وقت هم حرفی از افسردگی و این چیزها به میون نمی‌اومد! شاید این تغییرات فصلی فرصتی بود که کمی خلوت کنه با خودش، کمی به گردش روزگار فکر کنه، کمی به پوچی زندگی حیوانی فکر کنه، کمی آسمون رو نگاه کنه، کمی بیشتر با نزدیکانش صحبت کنه، کمی بیشتر قصه بگه، شاید افسانه‌ها و داستان‌ها توی همین شب‌های بلند زمستون متولد شدند. شاید این زمستون یادآور مرگ بود، یادآور «نبودنِ» زندگی، «نبودن» سبزی، «نبودن» گرما، «نبودن» نور. شاید چشیدن مزه‌ی همین «نبودن‌ها»، باعث میشد همین آدم بیشتر قدر «بودن‌ها» رو بدونه. 

- فکر چهارم: شب یلدا داشتم فکر می‌کردم چقدر ما دیگه زمستون رو درک نمی‌کنیم، تقریبا به جز هلو و چندتا میوه‌ی دیگه، خیلی از میوه‌ها و سبزی‌ها و خوراکی‌ها رو هر روز از سال می‌تونی تهیه کنی، انگار همیشه هستند، مثلا چند وقت پیش ملت از این شاکی بودند که چرا گوجه‌فرنگی شده ۱۵تومن، با خودم گفتم خب زمستونه، گوجه نخوریم می‌میریم؟ هزاران سال آدمی‌زاد چیزی به اسم گوجه‌فرنگی نمی‌خورد چی میشد؟ چند ده سال پیش، مردم توی زمستون به جای گوجه رب و گوجه خشک استفاده می‌کردند چی میشد؟ احتمالا همین تغییر توی غذاها باعث میشد فصل‌ها برای مردم مزه‌ی متفاوتی داشته باشه. بقیه‌ی زندگی هم همینه، فصل‌هامون نه مزه‌ی خیلی متفاوتی دارن، نه دما، نه رنگ، هیچی فقط یه اسم که وای زمستون شد. زمستون که به جز خیابون و فضای باز متوجه سرمای هوا نمیشی، تابستون هم ممکنه از شدت خنکی کولر ماشین سرما بخوری، درخت‌ها؟ همه‌ش همیشه‌بهار. حالا توی این زندگی یکنواختِ یک‌رنگِ بی‌مزه‌یِ گل‌خونه‌ای انتظار داریم خودمون هم مثل همون خیار گل‌خونه‌ای هر فصلی از سال میوه بدیم، مثل همون مرغ‌های مرغداری ۳۶۵ روز سال تخم‌ بذاریم، ۳۶۵ روز، روزی فلان ساعت بریم سر کار، کار کنیم، تلاش کنیم، بجنگیم، بریم بیرون، خرید کنیم، کتاب بخونیم، تفریح کنیم، بخندیم، میوه بخوریم و ورزش کنیم و ... . هر وقت هم که یکی احساس کرد حال این کارا رو نداره، بهش بگیم که چی شده؟ حالت خوب نیست؟ برو حالت رو خوب کن، یا به فکر درمانش بیفتیم یا یه جوری منزویش کنیم که مبادا این «بیماری» مسری باشه و به مرغ ببخشید آدم‌های دیگه هم سرایت کنه! شاید هم خودمون مرغ‌هایی شدیم که هر وقت می‌بینیم مثل بقیه‌ی مرغ‌ها دون نمی‌خوریم و تخم نمی‌ذاریم و لبخند نمی‌زنیم و تلاش نمی‌کنیم به خودمون میگیم وای من چم شده؟ چیکار کنم؟ برم پیش دکتر؟ 

- فکر پنجم: دنبال نتیجه‌ای؟ نتیجه‌ای نیست، من هم یه مرغم که دارم زور میزنم تخم بذارم، ما انتخاب کردیم که مرغ باشیم، که لازم نباشه زمستونا نصفمون از سرما تلف بشیم، که از سرما یخ نزنیم، که غذای کافی داشته باشیم، کمتر رنج بکشیم، بیشتر لذت ببریم، خوب هم هست دیگه، نیست؟‌ کی حوصله‌ی خواب زمستونی رو داره؟ مگه چند سال زنده‌ایم که بخوایم بخشی از اون رو هم به خواب زمستونی و فعالیت با بازدهی کم تلف کنیم؟ چرا نباید همیشه گوجه‌ و خیار داشته باشیم؟ ما همه‌ی اون زمستون‌های سخت رو فکر کردیم تا امروز بتونیم توی رفاه زندگی کنیم، تا امروز برگردیم فکر کنیم که چرا دیگه زمستون نداریم؟! که چه فرقی با مرغ داریم، چه فرقی با گوجه داریم. 

- فکر ششم: خوشحالم که دارم وبلاگ رو دوباره می‌نویسم، البته نمی‌خوام صرفا تبدیل به وبلاگ کارگاه بشه، میخوام مثل قدیم فکرهایی که چند روز توی ذهنم تلنبار میشن رو خالی کنم، مثل همیشه دنبال ویرایش و دوباره خوندن متن نیستم، حتی اگه غلط املایی داره، لابد میتونید بخونید، من وقتی که حرف می‌زنم هم کلی تپق می‌زنم ولی ویرایش نمی‌کنم! خیلی وقتا حتی نمی‌دونم ته نوشته قراره چی بشه، صرفا یه فکر شروع‌کننده‌ی پست میشه و فکرهای بعدی خودشون میان. خوبیش اینه که فکرها دیگه توی ذهنم کپک نمی‌زنن، ذهنم سنگین نمیشه، یه جایی می‌ریزمشون و ذهنم خالی میشه. 

۰۷ دی ۹۸ ، ۰۳:۱۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان
يكشنبه, ۱۰ آذر ۱۳۹۸، ۰۳:۱۳ ق.ظ چوپان
در آستانه

در آستانه

دروغ چرا من تا حالا شعر «در آستانه‌»ی شاملو رو کامل نخونده بودم، ولی اون «اما یگانه بود و هیچ کم نداشت» رو بارها امیرحسین توی کلاس بهمون گفته بود، میگفت بهتره آدم جوری زندگی کنه که بتونه آخر عمرش، برگرده پشت سرش رو نگاه کنه و بگه «فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود، اما یگانه بود و هیچ کم نداشت»
دیروز بعد از کارگاه یه نفر همین توصیف رو برای کارگاه گفته بود، با علامت تعجب در مقابل «جانکاه»! :))
گفتم حداقل برم یه بار کاملش رو بخونم، رفتم خوندم، از سایت‌های مختلف:
لینک سایت شعرنو

بعد گفتم کاش این شعر رو یه نفر دکلمه هم می‌کرد، شاید اصلا خود شاملو دکلمه کرده، چون یه چیزایی ازش شنیده بودم، پس رسیدم به این:
لینک آپارات

بعد گفتم کاش یه جایی می‌نشست و بیت‌بیت و جمله به جمله اینو تفسیر می‌کرد، جایی پیدا نکردم هنوز، حس می‌کنم شعر یه جورایی چکیده‌ی زندگی و جهانبینی شاملو رو نشون میده، فکر کن چقدر خوبه،‌ همه‌ی به قول محمد یاراحمدی مانیفستت رو در قالب شعری زیبا بگی و حس می‌کنم به قول امیرحسین کمتر کسی میتونه‌ی در آستانه‌ی درِِ کوتاهِ بی‌کوبه بگه «فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود، اما یگانه بود و هیچ کم نداشت»
واقعا باید چجوری زیست؟
پ.ن: همه‌ش یاد آهنگ چاوشی می‌افتم، «در آستانه‌ی پیری، گلایه از شب دنیا بد است مرد حسابی».

(Photo by Eleonora Albasi on Unsplash)

۱۰ آذر ۹۸ ، ۰۳:۱۳ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان

تکامل جوک‌ها‍

جوک‌ها یا همون لطیفه‌ها هم عجیب هستن، مثل خیلی چیزای دیگه با زمانه عوض می‌شوند، مثلا طنز ده سال پیش الان براتون عجیب به نظر میرسه. 

چند روز پیش توی یک جمعی یکی از جوک‌های به شکل «یک روز یک ایکس ...» رو شنیدم و یه لحظه فکر کردم آخرین بار کی چنین جوکی شنیده‌ام؟

موافقید که توی این چند سال اخیر، سبک جوک‌ها عوض شده؟ من یک دلیل بزرگش رو توییتر و تلگرام و این شبکه‌های اجتماعی می‌دونم!(نظرمه دیگه!)

انگار شخصیت جوک‌ها از سوم شخص (یک تُرک، یک کُرد یا رشتی یا غضنفر و گل‌مراد و ...) به اول شخص تغییر پیدا کرده، خلاصه‌تر هم شدن، به جای اینکه بگی «یه روز گل مراد رفت فلان شد» میگی «یه روز فلان شدم». و البته که این «فلان شدن» یه کمی تغییر پیدا کرده، اگر قبلا قرار بود بگی فلان قوم یا نژاد فلان ویژگی رو دارن و به اون بخندی، الان بیشتر به موقعیت می‌خندی، به موقعیتی که مهم نیست برای کی رخ بده، خودِ موقعیت خنده‌داره نه قرار گرفتن یک نفر خاص در اون موقعیت. و برای همین هم یا خودت توی اون موقعیت قرار می‌گیری یا دوستت!

رفتم توی یکی از کانال‌ها جوک پیدا کنم، شب آرزوهاست، اینو پیدا کردم. 

‏مردم به آرزو هاشون جامه عمل میپوشونن ...
من حتی نتونستم یه شرت پاش کنم ...

شب آرزوهاست، آرزو می‌کنم خدا خودش هر چی آرزوی خوب که ما نمی‌دونیم و بلد نیستیم و نمی‌فهمیم و حالیمون نیست رو برامون در نظر بگیره و خودش کمک کنه که برآورده بشن! البته یه کمکی هم بکنه که بعضی از اون آرزوها به ذهن خودمون هم برسه و به زبون بیاریم که بعدا حس رسیدن به آرزو رو هم تجربه کنیم! فکر نکنیم الکی به دست اومده و حداقل برای همون آرزوها که فکر می‌کنیم به ذهن خودمون رسیده شکرش کنیم! وگرنه‌ برای همه‌شون که نمیرسیم شکرش کنیم! مثلا یه آرزو که همین الان به ذهنم رسید!(علامت شکلک) این که «آرزو می‌کنم بتونیم شکرگزار خدا باشیم»! (شما هم بگین آمین!)

۱۱ فروردين ۹۶ ، ۰۲:۱۸ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

سرای احسان

بار دومی بود که میرفتم. دفعه‌ی قبل به پیشنهاد آقا جواد رفتیم و اینبار دیگه از صفحه‌ی اینستای گروه خبردار شدم.

اینجا رو دوست دارم برم چون خیلی به سوال‌هایی که دارم میتونم فکر کنم یا حتی سوال‌های جدیدتری برام بوجود بیاد.

چندتا نکته‌ از دیروز ذهنمو درگیر کرده که دوست دارم خالیشون کنم اینجا.

۱- نگاهی که در مورد بیماری‌های اعصاب و روان داریم کمی نادرسته (سرای احسان مرکز نگهداری بیماران اعصاب و روانه). یعنی به نظر نباید به صورت صفر و یکی به قضیه نگاه کرد. مثلا شما توی خیابون یک نفر شانسی انتخاب کنی با احتمال بالایی یه دندون خراب داره، یا یه کمی زانوش درد میکنه، ولی ما اینارو نمیذاریم تو دسته‌ی بیماران دندان و زانو! بیماری‌های اعصاب و روان هم به نظرم اینجوری نیست که یه چراغ روشن/خاموش باشه که یه نفر یا بیماری اعصاب و روان داره یا نه! بیشتر شبیه یه طیفه، یه محور از دو طرف باز. و هر کسی یه جایی از این طیف قرار گرفته. یه نقطه‌ای یا حتی یه قسمتی از این طیف رو هم به عنوان مرز قرارداد کردن! بازم دقت کنیم قرارداد کردن! پس «از اینجا که منم تا جنون فاصله‌ای نیست!» جمله‌ی خیلی عجیبی نیست! همچنان که شاید اینجا خیلیا میگفتن «از اینجا که منم تا شما فاصله‌ای نیس». شاید هم فاصله‌ در چنین دنیایی واقعا متقارن نیست! یعنی فاصله از این طرف به اونطرف کمه ولی برعکسش زیاده! نمیدونم.

۲- گذر زمان: دیروز با حجت صحبت میکردیم که معقول پسری بود ۳۴ ساله. در مورد ارتباطش با خانواده پرسیدم گفت که آره پدر پیرم هر هفته پنجشنبه‌ها زنگ میزنه، هر ۶-۷ ماه یک بار هم میاد ملاقاتم. همینجا دیگه فکرم رفت. میگفت از ۸۸ اینجاست. یعنی ۷ سال. بعد این هفت سال رو یه جوری میگفت انگار اصلا وقتی نگذشته. هر ۶-۷ ماه یعنی تو این مدت ۱۵-۱۶ بار پدرش اومده ملاقاتش. در مورد سال و ماه یه جوری صحبت میکرد که انگار داره در مورد ساعت و دقیقه صحبت میکنه. برنامه‌ی روزانه‌شون رو پرسیدم گفت که ۵:۳۰ بیدار میشن و صبحونه میخورن و قرص. بعدش یه کمی دیگه میخوان. بعدش میرن کارگاه‌ها. ۱۲:۳۰ ناهاره. ۷ هم شام. این وسط هم خواب و تلویزیون و ورزش و سیگار. ما که رفتیم خوابیده بودن. همین. ما یه کمی زود رسیده بودیم و یه کمی توی نگهبانی منتظر موندیم. از مسئولشون پرسیدم که آیا از اینا کسی مرخص هم میشه؟ گفت تقریبا نه. و باز رفتم تو فکر که کسی که میاد اینجا دیگه فقط گذاشته رو دنده خلاص که بره تا ... (اینجا نوشته بودم مرگ ولی نتونستم). فکر کردن به این موضوع اذیتم میکنه. و راستشو بخواید اینجا دیگه نه میشه تقصیرو انداخت گردن دولت! نه حکومت! و نه با هشتگ و چالش کاری حل میشه. 

۳- گذر عمر: یه فکر عجیبی به ذهنم رسیده که حتی گفتنش هم سختمه. یکی دو سال پیش با فردی مصاحبه می‌کردیم برای کاری که میگفت یک مدت ناراحت و افسرده بوده(فکر کنم به خاطر فوت پدرش) و تحصیل و درس و دانشگاه رو ول کرده. میگفت داروهایی که دکترم میداد به یه حالت بی‌حالی و خمودی دچارم کرده بود که چندسال هیچ کاری نکردم. بعدش دیگه ول کردم اون دکتر رو و گفتم به زندگیم برگردم و خوب هم برگشته بود و سراغ کار میگشت. وقتی سنش رو پرسیدیم گفت سی‌وخورده‌ای سال داشت ولی اصلا بهش نمیومد (بعد از مصاحبه برامون جالب بود و حتی به شوخی گفتیم سراغ دکترشو بگیریم!). دیروز هم که سن حجت رو پرسیدم باز همین فکر اومد سراغم. این که چرا این افراد نسبت به سنشون جوونتر می‌مونن. انگار چین و چروک پیری دیرتر میاد سراغشون و معمولا یک زیبایی معصومانه‌ی خاصی هم دارن. نمیدونم شاید به خاطر خود بیماری باشه یا به خاطر داروهایی که مصرف میکنن. نمیدونم. این صرفا یک فکر عجیب بود. 

۴- باز هم همون قسمت اول. فکر نمی‌کنم ماها خیلی فاصله‌ی معناداری با این افراد داشته باشیم. (راستش نمی‌دونم وقتی این جمله رو میگم باید از «بلانسبتِ شما» استفاده کنم یا نه! :) ). فکر می‌کنیم ما خیلی عاقلیم؟ خیلی سالمیم؟‌ مایی که روز و شبمون اینجوری میگذره؟ آخه اگه مغز ما درست کار میکرد که صنعت تبلیغات باید کلا تعطیل میکرد میرفت پی کارش. در این قسمت یاد رادیو چهرازی افتادم. ما خیلی عاقلیم؟ ما دیوونگی نمی‌کنیم؟ یادته چقدر راهمون رو کج کردیم که شاید نگاه بکنه؟ چقدر سر پا وایسادیم که شاید نگاه بکنه و اگه ببینه نیستیم فکر میکنه نبودیم. ولی ما خیلی پوست کلفتیم. اینا دلشون نازکتر بوده شاید که کارشون کشیده به اونجا. مثل ما مقاوم نبودن. یا بیشتر از ما جرئت داشتن که به فکراشون عمل کنن یا فکراشون رو بلند بگن. اصلا تعریف این مشکلات چیه؟‌ الان روانشناسا خیلی از افراد گذشته رو بررسی میکنن و میگن که مثلا فلان شاعر یا نقاش به فلان بیماری مبتلا بوده! انگار که میان توزیع مردم رو در نظر میگیرن و هر کسی که مثلا از نرم جامعه فاصله داشته باشه میشه آنرمال! 

۵- مساله‌ی دیگه این بود که از نظر ما و خودشون هر کدوم داستانی دارن منحصر به فرد. هر کسی دنیایی داشته. ولی برای دکترها و مسئولین این افراد بعد از یه مدتی اینا همه‌ش میشن یه سری آدم شبیه هم. دسته‌بندی میشن بر اساس علایمشون، که آره فلانی پراکنده‌گویی داره و ... . شاید هم دسته‌بندی بشن بر اساس داروهاشون یا میزان خطرشون. و این دردناک بود برای من. یک سالن بزرگ بود با کلی تخت. دمپایی‌شون رو گذاشته بودن زیربالششون و من حداقل نشانی از تعلقات ندیدم فقط بالای تخت هر کدوم یه سری مشخصات بود، مثل اسم و مشخصات درمانگر و ... . نمیدونم مجتبی از کجای تختش اون قرآن رو در آورد. همه شبیه هم به صف میشدند. البته بالاخره یه فرق‌هایی هم پیدا کرده بودند بین خودشون. مثلا سیف‌الله قهرمان فوتبال‌دستی بود و دو دستی که باهاش بازی کردم رو با اختلاف باختم! واقعا بازیش خوب بود. ولی خیلی از تفاوت‌هایی که توی دنیای ماها بین خودمون قائل میشیم اونجا نبود، اونجا مهم نبود کی از کجا اومده.

این‌ها مشاهدات ناقص من در ۲ ساعت بود. دوست دارم باز هم اینجا برم. باز هم صحبت کنم باهاشون. که چی بشه؟ نمی‌دونم. که درد بکشم؟ نمیدونم. که فکر کنم؟ شاید. 

اینم رادیو چهرازی قسمت ۱۴

۲۴ دی ۹۵ ، ۱۶:۲۱ ۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

چاقوهای جدید!

تابستون بود که ما از طریق دوست عزیزی و با چندتا واسطه دوتا چاقوی حکاکی (Carving knife) از آمازون سفارش دادیم برامون بیارن. چاقوهای معروفی بودن. مارکشون هم Moraknive بود. اول اونی که مخصوص ساخت قاشق بود رسید دستم، اون یکی هم بین بارها بود! اسمش دقیقا spoon knifeه. با اون دو تا قاشق ساختم. چند روز پیش هم اون یکی رسید به دستم. آخرای تابستون یادمه که نوشته بودم در حال حاضر تنها چیزی که میتونه یه کمی خوشحالم کنه رسیدن چاقوهامه! که تا الان طول کشید! حالا متن اصلی:

این چاقو جدیده اونقدر تیز و خوش‌دسته که همه‌ش هوس می‌کنم «زنم در دیده تا دل گردد آزاد!»‌ یا مثل اون جوکر، یه کمی این لبخندم رو تا گوشم گسترش بدم! اونقدری تیز هست که فکر می‌کنم هیچ دردی نداشته باشه! ولی خب تهش یه زخم میزنم به انگشت شست دست راستم و کار با گوشی برام سخت میشه با چسب زخم! وقتی هم چسب زخم رو باز می‌کنم تخمه شکوندن نمک میپاشه به زخمم! 

۱۵ دی ۹۵ ، ۲۱:۲۵ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

دوباره خانه

فاصله‌ی پست‌های اخیر را ببین؟ یعنی چه؟

کمترین قیدی که برای نوشتن در این وبلاگ دارم اینه که حداقل ماهی یک بار یک چیزی نوشته باشم که تقریبا به جز یکی دو بازه‌ی ۲-۳ ماهه رعایت شده است.

خب درد نوشتن یا چگونه درمان می‌کنم؟ ساده‌ست،‌ یه سری ابزار یادداشت روزمره دارم که حرفامو اونجا مینویسم. یا حتی بعضی وقتا روی دفترچه‌های مختلف با خودکار می‌نویسم،‌ مشکلم با خودکار اینه که سرعتم دستم کمه!! یعنی تایپ خیلی سریعتره و هم ویرایشش راحتتره و هم اینکه دیگه درگیر بدخطی یا خوش‌خطی یا شکل حروف و کلمات نیستی! فقط مینویسی! بفرما اینم از مدرنیته! واقعا تصور نمیکردم روزی رو که تایپ‌کردن رو اینجوری ترجیج بدم به دستی نوشتن!

ولی خب یه سری چیزا رو میخوام اینجا بنویسم.

یک ماهی که گذشت عجیب بود.

می‌دونم که تو اینجارو نمی‌خونی، هیچ وقت نیومدی مثل آدم به موقع اینجا رو بخونی،‌ من اگه جای تو بودم روزی حداقل یک بار اینجارو چک می‌کردم! حالمو بد میکنن این آدم‌های بیخیالی که به چیزهایی که باید اهمیت نمیدن! مثلا باید همون بار اول آدرس اینجارو حفظ کنی نه اینکه هر بار بیای از من بپرسی آدرس وبلاگت چی بود؟ و من حرص بخورم که یعنی من این همه مدت برات می‌نوشتم نمیخوندی؟

از اون طرف انتظار دارم تابلو بازی هم در نیاری! یعنی اون هم حالمو بد میکنه! آدم باید به این چیزای مهم توجه کنه. باید بتونی از این وبلاگ کل زندگی من رو در بیاری و در عین حال هیچی به روی خودت نیاری! یا با یک اشاره‌های ریزی منو غافلگیر کنی! 

یه چیز دیگه که اذیت می‌کنه(می‌کرد) این بود که به حرفم گوش نمی‌کنی،‌ وقتی بهت میگم فلان فیلم رو ببین، یا فلان کتاب رو بخون،‌ برای من مهمه، برای من صرف یک کتاب یا فیلم نیست، من همه‌ی متن‌ آهنگ‌هایی که میذاری رو میرم پیدا می‌کنم، بارها می‌خونمشون و مثل یک رمز توشون دنبال کدمخفی می‌گردم، حروف اولشو بهم می‌چسبونم، از آخر به اول می‌خونم، هر شامورتی بلدم میزنم تا یک «چیزی» در بیارم یک پرچمی، فلگی چیزی!

یا وقتی شعری میذاری زیر عکسی، میرم شعر کاملشو پیدا میکنم، شاعرشو پیدا میکنم، شعراشو می‌خونم، تا ببینم کی هست،‌ چه جوری آدمیه و تهش می‌فهمم یه شاعر در پیته که اتفاقی شعرشو انداختی زیر عکست و هیچ پیام مخفی یا پرچمی در کار نیست. میدونی چقدر دردناکه؟

یعنی انگار کلی وقت بذاری توی نویز دنبال سیگنال پیام بگردی! «شیوه‌ی چشمت فریب نویز داشت و ما سیگنال پنداشتیم!»

الان هم میدونم که اینجارو نمیخونی، یا وقتی میخونی که کلی پست دیگه اومده باشن و بگی که آره یه نگاه عجله‌ای کردم به پست‌ها و این گفتنت بیشتر منو آزار بده که یعنی چی یه نگاه گذرا؟ مثل اینکه یک نامه رو با هزار زحمت رمز کنی و از این ور دنیا بفرستی اونطرف و این وسط هزار نفر نامه‌ رو بخون و سعی کنن رمزشو باز کنن و هی به خودشون بگیرن و وقتی نامه‌ها رسید به مقصد طرف همه‌شو جمع کنه یه جا یه نگاه گذرا بکنه! نمی‌سوزه آدم؟

در این قسمت حدود ۲۰ ساعت فاصله افتاد بین نوشتن،‌ اصلا یادم رفت چی میخواستم بگم! خلاصه که اینه زندگی.

الان هم دارم وسایلمو جمع میکنم که راه بیفتم برگردم!

دوباره می‌نویسم و این یعنی حالا باید کرکره‌ی جاهای دیگه پایین بیاد. تو هم خوب باش هر چند سخته خوب بودن.

۱۳ دی ۹۵ ، ۲۰:۰۲ ۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان

تصمیم‌های دردناک

این کتابی که امروز میخوندم و دوست ندارم عنوانشو بگم، حرف جالبی زده بود، که البته طبق معمول من برداشتی که میکنم از حرفاش به درد خودم میخوره، میگه اگه میخوای به مردم بدی بکنی، جمع کن همه‌ی بدی‌هارو یه جا بکن، مردم بعدش یادشون میره، عادت میکنن، ولی اگه میخوای خوبی بکنی کشش بده، ریزه ریزه به خورد مردم بده، هی توی بوق و کرنا بکن. اگه سرزمینی رو فتح کردی یکروزه همه‌ی مخالفانت رو گردن بزن. بعضی از این حرف‌های به ظاهر سخت! رو وقتی میشنوی مقاومت می‌کنی ولی اگه یه کمی دقت کنی به اتفاقات دور و برت متوجه بعضی شباهت‌های عجیب میشی. بگذریم.

داشتم فکر می‌کردم توی زندگی شخصی هم باید چنین کاری بکنی، اگه میخوای پروژه‌ای اجرا کنی که هزینه‌ی زیادی داره بهتره پروژه کاملا به صورت ضربتی اجرا بشه، چیزی مثل کشتار مایکل کورلئونه در پدرخوانده که همه چیز به صورت همزمان اتفاق میفته و بعدش یه سکوتی و همه دیگه عادت میکنن به نظم جدید. ولی اگه پروژه زیاد طول بکشه، ممکنه هی بخش‌های مختلف مقاومت بکنن و خلاصه اینرسی سیستم اجرای پروژه رو با مشکل مواجه کنه. 

تغییرات زندگی هم بعضیاش تدریجی هستند بعضی انقلابی، انقلابی‌ها هزینه‌ی زیادی دارند ولی بعضی وقت‌ها اجتناب‌ناپذیرند. بعضی وقتا نمی‌شود چیزی را به تدریج حذف کرد، ولی اضافه‌شدنی‌ها چرا، به تدریج اضافه میشن، اگه میخوای شروع کنی یک عادت رو باید کم‌کم وارد زندگیت بکنیش، عقاید و باورها معمولا به تدریج و آروم آروم وارد زندگی میشن، و همچنین است آدمها، اون‌ها هم به تدریج توی زندگیت جا باز میکنن.

ولی از اون طرف حذف‌کردنی‌ها، جراحی‌ها، توده‌های بدخیم، اشتباهات، باورهای غلط و ... رو نمیشه کم‌کم حذف کرد، چون خودشون رو دوباره بازسازی میکنن، یا اینکه اصلا در حال رشد هستند، اینجاست که باید یک شبه تموم کنی کار رو، باید تبر رو برداری و بیفتی به جون این بت‌ها.

معمولا هم اینجوریه که میشینی فکر می‌کنی و به نتیجه‌ای می‌رسی و تموم میشه، توی ذهنت یه چیزی تموم میشه و نقشه توی ذهنت شکل میگیره و میمونه اجرای برنامه بدون حتی لحظه‌ی درنگ و شک. «اول کنم اندیشه‌ای تا برگزینم تیشه‌ای/ آنگه به یک پیمانه می، اندیشه را باطل کنم». بازم اگه بخوام مثال بزنم مثل اون قتل‌های همزمان والتر وایت (برکینگ‌بد) که باید ۱۰ نفر در سه زندان مختلف در عرض ۲ دقیقه به قتل می‌رسیدند، همینقدر دقیق و سریع.

خلاصه دارم احساس می‌کنم که باید اندیشه‌ای برای وضعیت فعلی زندگیم بکنم (البته یه طرح‌های اولیه‌ای کشیده شده ولی باید دقیقتر بشن)، و بهتره این تغییرات پرهزینه در ابعاد مختلف رو همزمان و سریع انجام بدم تا بدنم(بدن چیه؟ خودم، خودم) فرصت مقاومت نداشته باشم و بدون اندیشه‌ی مجدد بهشون عمل کنم. توی زندگیم وضعیت‌های مشابه این رو زیاد تجربه کردم، یک نمونه‌ش همین اسفندماه اخیر، و نمونه‌های پیشین. 

۰۷ آبان ۹۵ ، ۲۳:۰۹ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

تابع ضربه و تغییرات

کاش من سیگنال و سیستم‌ها رو بهتر بلد بودم تا بتونم یه پست خوب بنویسم! اصلا باید برم خوب یاد بگیرمش.

ولی دکتر می‌گفت که خوبی سیستم‌های LTI اینه که با دونستن پاسخ ضربه، میشه جواب سیستم به هر سیگنال رو پیدا کرد،‌ حالا دارم فکر می‌کنم شاید برای سیستم‌های دیگه هم دونستن جواب سیستم به پاسخ تابع ضربه(دیراک) یا یه سری تابع خوب و پایه‌ی دیگه حس خوبی نسبت به اون سیستم به آدم بده.

بعد دکتر گفتن آدم‌ها هم همینن. اگه می‌خواید یک آدم رو بشناسید،‌ یه ضربه بهش وارد کنید، یه چیزی بگید که جا بخوره، ببینید عکس‌العملش در این حالت چیه!

بعضی وقتا دوست دارم این ورودی‌های ضربه رو! میتونی قشنگ از کوره در رفتن، به روی خود نیاوردن و سرخ شدن،‌ پکر شدن،‌ یه وری شدن آدما رو ببینی! حالا شاید تو ضربه رو عمدا وارد نکرده باشی! ولی باید غنیمت بشمری جوابش رو!

مساله‌ی بعدی در مورد موضوع مشاهده و تغییرات حاصل از اونه! وقتی میخوای یک آدم رو بشناسی، با ویژگی‌هایی آشنا میشی که باب میلت نیست، با اخلاق‌هایی که دوست نداری، از ریزترین عادت‌ها تا عمیق‌ترین عقاید. یک مساله همونه که خود این مشاهده بعضی وقتا روی مشاهده اثر میذاره! میدونی چی می‌گم؟ مثل همون تلاش برای فهمیدن جای الکترون و تاثیر گذاشتن روی جای الکترون!

مساله‌ی بعدی اینه که آدم وسوسه میشه همه چی رو تغییر بده به چیزی که دوست داره، یعنی اگه دوستت آبگوشت دوست نداره ولی تو آبگوشت دوست داری، ترجیح می‌دی که یجوری اون رو با این حقیقت آشکار و مهم آشنا کنی که آبگوشت خیلی هم خوبه! و از این جهل و گمراهی برهانیش! یا مثلا اگه حلیم رو با نمک می‌خوره، ... . 

حالا درسته که طبق پست قبلیم گفتم آدم صلاح دوست رو بر رضایت دوست میتونه ترجیح بده ولی دیگه خداوکیلی بعضی از این مسائل اونقدری مباح هستن که بشه تحمل کرد. حالا شما اگه فکر می‌کنی آبگوشت خوبه میتونی بگیش ولی دیگه اصرار نداشته باش دوستت یک کپی از خودت باشه، چون اگه اینجوری بود که دوست نمی‌خواستی، دوست باید باشه تا بفهمی ممکنه یکی از فلان طعم بستنی خوشش نیاد، یا ممکنه یکی وسط حرف زدناش لبشو یه جور خاصی بکنه،‌ و آدم همه‌ی اینا رو باید تحمل کنه، اصلا همه‌ی اینا هستن که اون آدم رو شکل میدن، حالا اگه خودش بخواد تغییرش میده، ولی تو اگه تلاش کنی تغییرش بدی دیگه اون آدم قبلی نیس، همون مثالی که قبلا زدم، تو میخوای از یه قرقی که چنگت نزنه و حرفتو گوش بده و خیلی ازت دور نشه و ...، خب این که دیگه قرقی نیس! یه پنگوئنه شاید! هر چند پنگوئن هم به جای خود پرنده‌ی قشنگیه! مثل کرکس!

همین.

۱۱ مهر ۹۵ ، ۲۳:۴۴ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

چمدان دست تو و خواب به چشمان من است

فهیم (علی فهیم‌نیا) رفت. البته حدود دو ساعت دیگه پرواز می‌کنه. اولین باری که دیدمش تابستون سوم راهنمایی بود. مسابقات آزمایشگاهی علوم رفته بودیم نقده. من از میاندوآب(جنوب استان) اون از خوی(شمال استان) اومده بودیم. توی یک کلاسی ما رو قرنطینه کرده بودن و نوبتی میرفتیم برای آزمون عملی. یه سری آزمایش بود با اسید و باز و ... . 

توی همون کلاس فهیم رو دیدم، یه پسر به قول ترکا گفتنی ن(ر)جیم(همون کوچولو). یادمه دعای «رب اشرح لی صدری ...» رو زیر لب خوند. منم پرسیدم چیه و توضیح داد. بعدش یادمه یه جامدادی داشت که میگفت اینو خواهرم(یا حتی برادرش) برای کنکورش برده و همچین چیزایی. نقده تموم شد. رفتیم روستای حسنلو بستنی خوردیم با شیر گاومیش.

دفعه‌ی بعد سال اول دبیرستان توی سمپادیا یه جایی از بچه‌های خوی پرسیدم که آیا شمارشو دارن.

خلاصه اون آدم شمارشو برام فرستاد و باهاش تماس گرفتم.

سال دوم دبیرستان برای همایش فیزیک اومد میاندوآب. ولی من با معلم فیزیکمون لج کزده بودم و اون همایش رو نرفتم و بعدها فهمیدم که فهیم دوم شده. همون سالی که پژمان(یا پیمان) نوروزی هم اومده بود. فکر کنم خانم صبا نایبی اول شد توی اون مسابقه به خاطر فن بیان خوبش.

عید سال دوم دوره‌ی نوروزی المپیاد توی ارومیه من نرفتم!

سال سوم یه وبلاگ زدیم با حسین به اسم «نهضت علمی میاندوآب» که مثلا حرکتی برای شهرمون بشه. فهیم رو هم به عنوان نویسنده اضافه کردم. سال ۸۸ بود. یه وبلاگ داشت. یه بار ازش پرسیدم واقعا اینایی که بالای وبلاگت هست عقاید خودته؟ چند تا پست هم نوشت توی اون وبلاگ مشترک. برای مسابقه‌ی دانش‌آموزی شریف شرکت کردیم. با هم سوالارو حل کردیم. 

سال سوم دروه‌ی نوروزی عید همدیگرو دیدیم. بعد امتحان‌های مرحله دو هم با هم بودیم. شب روز دوم المپیاد ریاضی اونقدری مافیا زدیم که از مسئول هتل کلی تذکر داد! اونقدر هم دیر خوابیدیم که من فرداش سر جلسه خوابم گرفت.

خبر قبولیش از مرحله‌ی دوی المپیاد نجوم رو یادمه توی اون کافی‌نت بر پارک معلم دیدم و زنگ زدم بهش خبر دادم. گفتم شیرینی باید بدی. 

من المپیاد مرحله دو قبول نشدم. اون وبلاگ رو هم حذف کردم. تابستون باز هم برای مسابقات آزمایشگاهی (این بار فیزیک) رفتیم ارومیه. 

من کنکوری شدم. اون رفت دوره‌ی تیم. عید پیش‌دانشگاهی بود که داشتیم صحبت می‌کردیم چه رشته‌ای بریم، اتفاقا جفتمون میخواستیم بریم نرم‌افزار. 

روز همایش آشنایی با رشته‌های دانشگاه شریف بود(مثل همین دیروز پریروز که دانشگاه پر بود از بچه مچه). با امیر از دانشگاه رفتیم سمت صادقیه. رفتیم کنار خوابگاه باشگاه. قدم زدیم و در مورد دانشگاه و ... صحبت کردیم. این پیاده‌رو کنار اون رود(نهر، جوب) بین فلکه و مترو صادقیه رو قدم ‌می‌زدیم، گفت می‌رم نرم‌افزار چون بهتر میشه اپلای کرد برای دانشگاه‌های خوب مثل ام‌آی‌تی. بعدش میرم فیزیک!

اردوی اول دانشگاه رفتیم مشهد. بعدشم چهارسال هم‌اتاق بودیم.

و الان که به اینجای پست رسیدیم یک ساعت دیگه پرواز داره. همون جایی که پنج سال پیش همچین روزهایی در موردش صحبت می‌کرد.

عنوان از این مصرع *چمدان دست تو و ترس به چشمان من است.

همین.

۳۱ مرداد ۹۵ ، ۰۴:۲۶ ۹ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان

بخواهیم که نخواهیم

میای ناراحتی انسان رو بررسی کنی میبینی ریشه‌ی مشترکشون میرسه به «خواستن»

این که وقتی «میخوای» همه‌چی شروع میشه، تازه فکرت از حال جدا میشه و میره به آینده‌ای که «رسیدی و داریش» و همه‌ی لذت بردن‌ها رو مشروط میکنه به اون لحظه. برای خودش خیالبافی میکنه که اگه برسه چی میشه و چقدر ایده‌آل و ... . 

حالا یا میرسی یا نمیرسی.

اگه برسی که به گواهی تاریخ مشکلات تازه‌ای شروع میشه و تازه میفهمی که اون همه خیالی که بافته بودی پوچ بود و واهی. تازه می‌فهمی که بعد از رسیدن اتفاق خاصی نیفتاد و تابع پله‌ای در میزان رضایت و خوشبختی تو به وجود نیاد. فوقش یه تابع ضربه‌ی گذرا. یعنی دقیقا اون لحظه‌ی رسیدن رو تصور کنید(تصور کنید خب) اون لحظه‌ای که یه چیزی درون آدم میگه «همین؟!» و دقیقا هنوز اون لحظه تموم نشده یه نگاهی به دور و برش میکنه و میگه «خب حالا چی می‌خوام؟!» «حالا چیکار کنم با این؟»

اگه نرسی هم که دو حالت داره. یا دیگه نمیتونی برسی که باید حسرتشو بخوری و ناراحت باشی که چرا نرسیدم و اگه میرسیدم چی می‌شد و این بار ذهنت دوباره هر وقت بیکار میشه از حال فرار میکنه و میره سراغ گذشته. گذشته‌ی قبل از رسیدن که اگه فلان می‌شد میرسیدی و اگه میرسیدی اوضاع چقدر بهتر می‌شد و ... .

یا اینکه نه امکان رسیدن هنوز از بین نرفته ولی دیگه خیلی کم شده. اینجا هم خیلی بده! اینجا هم یه حالت بدتر ممکنه رخ بده. این که «فکر» دیگه از این وضعیت خوشش بیاد. یعنی فکر یه جورایی دوست داشته باشه تا ابد نرسه. اینجوری نه اون پتک بعد از رسیدن رو میخوره و نه حسرت بعد از نرسیدن رو. میتونه تا ابد مشغولت نگه داره که آره اگه برسی چی میشه. در مقابل این هم که احتمال کمه میگه «می‌دونم نمیشه ولی اگه بشه چی میشه!» و بلافاصله میره به قسمت «اگه بشه چی میشه» و یک آینده‌ی تخیلی رو برات به تصویر میکشه. یه جایی که دیگه خواب رو بر بیداری ترجیح میدی. مثل اون صبح‌هایی که میدونی خوابیا ولی ترجیح میدی چشمتو ببندی تا ادامه‌ی خوابت رو ببینی به جای واقعیت. و این حالت خیلی ترسناکه شبیه اون یارو توی ماتریکس که میگه من لذت این خواب رو بر درد اون بیداری ترجیح میدم.

آدم میبینه یه سری چیزارو قبلا هم بهش فکر کرده و گذر زمان بازم درسشو تکرار میکنه براش. مثلا قبلا دو تا پست حسرت و پشیمانی نوشتم. مثالی هم که زدم قرقیه. من عاشق قرقی هستم. هر تابستون که گذرم به روستا میفته و کسی رو میبنم بهش میسپارم که برا من میتونی یه قرقی پیدا کنی؟ اونم یا میگن هنوز زوده و ... یا اینکه میگن ای بابا دو روز دیر گفتی یه جوجه قرقی داشتم همین دیروز دادمش رفت یا ولش کردم! :| یا چند بار تا حالا شده که تفنگ دستم بوده و نشونه رفتم روش و درست لحظه‌ی کشیدن ماشه تردید پیدا کردم که اگه بمیره چی؟ چرا میخوای زخمیش کنی؟ 

باید بگذریم از این خواستن برای داشتن. ما قرار نیست اینجا مالک چیزی باشیم. قرار نیست چیزی رو جذب یا دفع کنیم. باید رد بشیم بریم.

پیوسته شحنه طالب دزدان باشد که ایشان را بگیرد و دزدان از او گریزان باشند. این طرفه افتاده است که دزدی طالب شحنه است و خواهد که شحنه را بگیرد و بدست آورد. حق تعالی با بایزید گفت که: یا بایزید چه خواهی؟ 
گفت: خواهم که نخواهم، اُرِیْدُ اَنْ لَا اُرِیْدُ 

اکنون آدمی را دو حالت بیش نیست، یا خواهد یا نخواهد. اینکه همه نخواهد این صفت آدمی نیست. این آنست که از خود تهی شده است و کلی نمانده است که اگر او مانده بودی آن صفت آدمیتی درو بودی که خواهد و نخواهد. اکنون حق تعالی می خواست که او را کامل کند و شیخ تمام گرداند تا بعد از آن او را حالتی حاصل شود که آنجا دوی و فراق نگنجد، وصل کلی باشد و اتحاد. زیرا همه رنجها از آن می خیزد که چیزی خواهی و آن میسر نشود. چون نخواهی رنج نماند.

این همه زور میزنیم که یه چیزی رو بگیم بعد یه توییت میبینی و میری میبینی مولانا چقدر بهتر گفته. بعضی وقتا فکر میکنم واقعا ماها نباید چیزی بگیم خاموش باشیم چقدر بهتره. 

امروز اومدم یه چیزی بنویسم دیدم اینو قبلا نوشتم همینو کمی تغییر دادم منتشر کنم. روز جالبی بود امروز. یک مثال از نخواستن.

۱۰ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۲۳ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان