بار دومی بود که میرفتم. دفعه‌ی قبل به پیشنهاد آقا جواد رفتیم و اینبار دیگه از صفحه‌ی اینستای گروه خبردار شدم.

اینجا رو دوست دارم برم چون خیلی به سوال‌هایی که دارم میتونم فکر کنم یا حتی سوال‌های جدیدتری برام بوجود بیاد.

چندتا نکته‌ از دیروز ذهنمو درگیر کرده که دوست دارم خالیشون کنم اینجا.

۱- نگاهی که در مورد بیماری‌های اعصاب و روان داریم کمی نادرسته (سرای احسان مرکز نگهداری بیماران اعصاب و روانه). یعنی به نظر نباید به صورت صفر و یکی به قضیه نگاه کرد. مثلا شما توی خیابون یک نفر شانسی انتخاب کنی با احتمال بالایی یه دندون خراب داره، یا یه کمی زانوش درد میکنه، ولی ما اینارو نمیذاریم تو دسته‌ی بیماران دندان و زانو! بیماری‌های اعصاب و روان هم به نظرم اینجوری نیست که یه چراغ روشن/خاموش باشه که یه نفر یا بیماری اعصاب و روان داره یا نه! بیشتر شبیه یه طیفه، یه محور از دو طرف باز. و هر کسی یه جایی از این طیف قرار گرفته. یه نقطه‌ای یا حتی یه قسمتی از این طیف رو هم به عنوان مرز قرارداد کردن! بازم دقت کنیم قرارداد کردن! پس «از اینجا که منم تا جنون فاصله‌ای نیست!» جمله‌ی خیلی عجیبی نیست! همچنان که شاید اینجا خیلیا میگفتن «از اینجا که منم تا شما فاصله‌ای نیس». شاید هم فاصله‌ در چنین دنیایی واقعا متقارن نیست! یعنی فاصله از این طرف به اونطرف کمه ولی برعکسش زیاده! نمیدونم.

۲- گذر زمان: دیروز با حجت صحبت میکردیم که معقول پسری بود ۳۴ ساله. در مورد ارتباطش با خانواده پرسیدم گفت که آره پدر پیرم هر هفته پنجشنبه‌ها زنگ میزنه، هر ۶-۷ ماه یک بار هم میاد ملاقاتم. همینجا دیگه فکرم رفت. میگفت از ۸۸ اینجاست. یعنی ۷ سال. بعد این هفت سال رو یه جوری میگفت انگار اصلا وقتی نگذشته. هر ۶-۷ ماه یعنی تو این مدت ۱۵-۱۶ بار پدرش اومده ملاقاتش. در مورد سال و ماه یه جوری صحبت میکرد که انگار داره در مورد ساعت و دقیقه صحبت میکنه. برنامه‌ی روزانه‌شون رو پرسیدم گفت که ۵:۳۰ بیدار میشن و صبحونه میخورن و قرص. بعدش یه کمی دیگه میخوان. بعدش میرن کارگاه‌ها. ۱۲:۳۰ ناهاره. ۷ هم شام. این وسط هم خواب و تلویزیون و ورزش و سیگار. ما که رفتیم خوابیده بودن. همین. ما یه کمی زود رسیده بودیم و یه کمی توی نگهبانی منتظر موندیم. از مسئولشون پرسیدم که آیا از اینا کسی مرخص هم میشه؟ گفت تقریبا نه. و باز رفتم تو فکر که کسی که میاد اینجا دیگه فقط گذاشته رو دنده خلاص که بره تا ... (اینجا نوشته بودم مرگ ولی نتونستم). فکر کردن به این موضوع اذیتم میکنه. و راستشو بخواید اینجا دیگه نه میشه تقصیرو انداخت گردن دولت! نه حکومت! و نه با هشتگ و چالش کاری حل میشه. 

۳- گذر عمر: یه فکر عجیبی به ذهنم رسیده که حتی گفتنش هم سختمه. یکی دو سال پیش با فردی مصاحبه می‌کردیم برای کاری که میگفت یک مدت ناراحت و افسرده بوده(فکر کنم به خاطر فوت پدرش) و تحصیل و درس و دانشگاه رو ول کرده. میگفت داروهایی که دکترم میداد به یه حالت بی‌حالی و خمودی دچارم کرده بود که چندسال هیچ کاری نکردم. بعدش دیگه ول کردم اون دکتر رو و گفتم به زندگیم برگردم و خوب هم برگشته بود و سراغ کار میگشت. وقتی سنش رو پرسیدیم گفت سی‌وخورده‌ای سال داشت ولی اصلا بهش نمیومد (بعد از مصاحبه برامون جالب بود و حتی به شوخی گفتیم سراغ دکترشو بگیریم!). دیروز هم که سن حجت رو پرسیدم باز همین فکر اومد سراغم. این که چرا این افراد نسبت به سنشون جوونتر می‌مونن. انگار چین و چروک پیری دیرتر میاد سراغشون و معمولا یک زیبایی معصومانه‌ی خاصی هم دارن. نمیدونم شاید به خاطر خود بیماری باشه یا به خاطر داروهایی که مصرف میکنن. نمیدونم. این صرفا یک فکر عجیب بود. 

۴- باز هم همون قسمت اول. فکر نمی‌کنم ماها خیلی فاصله‌ی معناداری با این افراد داشته باشیم. (راستش نمی‌دونم وقتی این جمله رو میگم باید از «بلانسبتِ شما» استفاده کنم یا نه! :) ). فکر می‌کنیم ما خیلی عاقلیم؟ خیلی سالمیم؟‌ مایی که روز و شبمون اینجوری میگذره؟ آخه اگه مغز ما درست کار میکرد که صنعت تبلیغات باید کلا تعطیل میکرد میرفت پی کارش. در این قسمت یاد رادیو چهرازی افتادم. ما خیلی عاقلیم؟ ما دیوونگی نمی‌کنیم؟ یادته چقدر راهمون رو کج کردیم که شاید نگاه بکنه؟ چقدر سر پا وایسادیم که شاید نگاه بکنه و اگه ببینه نیستیم فکر میکنه نبودیم. ولی ما خیلی پوست کلفتیم. اینا دلشون نازکتر بوده شاید که کارشون کشیده به اونجا. مثل ما مقاوم نبودن. یا بیشتر از ما جرئت داشتن که به فکراشون عمل کنن یا فکراشون رو بلند بگن. اصلا تعریف این مشکلات چیه؟‌ الان روانشناسا خیلی از افراد گذشته رو بررسی میکنن و میگن که مثلا فلان شاعر یا نقاش به فلان بیماری مبتلا بوده! انگار که میان توزیع مردم رو در نظر میگیرن و هر کسی که مثلا از نرم جامعه فاصله داشته باشه میشه آنرمال! 

۵- مساله‌ی دیگه این بود که از نظر ما و خودشون هر کدوم داستانی دارن منحصر به فرد. هر کسی دنیایی داشته. ولی برای دکترها و مسئولین این افراد بعد از یه مدتی اینا همه‌ش میشن یه سری آدم شبیه هم. دسته‌بندی میشن بر اساس علایمشون، که آره فلانی پراکنده‌گویی داره و ... . شاید هم دسته‌بندی بشن بر اساس داروهاشون یا میزان خطرشون. و این دردناک بود برای من. یک سالن بزرگ بود با کلی تخت. دمپایی‌شون رو گذاشته بودن زیربالششون و من حداقل نشانی از تعلقات ندیدم فقط بالای تخت هر کدوم یه سری مشخصات بود، مثل اسم و مشخصات درمانگر و ... . نمیدونم مجتبی از کجای تختش اون قرآن رو در آورد. همه شبیه هم به صف میشدند. البته بالاخره یه فرق‌هایی هم پیدا کرده بودند بین خودشون. مثلا سیف‌الله قهرمان فوتبال‌دستی بود و دو دستی که باهاش بازی کردم رو با اختلاف باختم! واقعا بازیش خوب بود. ولی خیلی از تفاوت‌هایی که توی دنیای ماها بین خودمون قائل میشیم اونجا نبود، اونجا مهم نبود کی از کجا اومده.

این‌ها مشاهدات ناقص من در ۲ ساعت بود. دوست دارم باز هم اینجا برم. باز هم صحبت کنم باهاشون. که چی بشه؟ نمی‌دونم. که درد بکشم؟ نمیدونم. که فکر کنم؟ شاید. 

اینم رادیو چهرازی قسمت ۱۴