خب گفتم که آدرس وبلاگمو عوض کردم دیگه اینجا ننویسم شاید . یه مدتیه که اونجا مینویسم.
آدرسشم میتونید پیدا کنید. اگه نتونستید بگم.
خب امروز مرحله حذفی مسابقه بیان بود.
صبح ساعت 6 بیدار شدم . رفتم دبیرستان البرز برای تدریس . بعدش هم اومدم خوابگاه شهید بهشتی.
مسابقه رو خراب کردم به معنای واقعی کلمه . الان هم با این که 40 دقیقه از 3 ساعتش مونده بود بیخیالش شدم. میدونم که کارم درست نبود و جزو معدود کارهای غیر درست اخیرم محسوب میشه.
فکر میکنم همه ی زندگیم این آیه باهام بوده و هست. این که هر لحظه باید تصمیم بگیری بین دو یا چند راه. و معمولن دو راهی . یکی راهی که عقلت و فطرتت میگه درست نیست ولی احساست ، هوست ، یا هرچیزی که میخوای اسمشو بذاری بدون دلیل ترغیبت میکنه .
یا یک نوع احساس حرص در تو به وجود میاره. خدا رو شکر که هنوز همچین جدال هایی در درونم وجود دارد. شاید این نشانه ای باشد برای این که هنوز نقطه ی سفیدی مانده .
تحمل این حالت و این که همواره منطقی و عاقلانه تصمیم بگیرم سخت است ولی امیدوارکننده.
بین دو عید هستیم. زندگی همچنان با دور تند در جریان است. لذت میبرم از زندگی . البته باید هر لحظه مواظب بود .
دکتر فرهنگ میگفت که "به دل نشستن" مهم است. اگر به دلتان ننشست بیخیالش شوید . ولی ممکن است چیزی که به دلت مینشیند به عقلت ننشیند یا حتی به عقل دیگران هم ننشیند آن وقت حکم چیست؟ به نظرم آن موقع باید رفت سراغ "خنجری نیشش زفولاد" و ... .
شاگردهام گیر دادند که سطح کلاس خیلی بالاست . نمیدونم شاید کمی حق دارند . البته درس رو ساده تر کردن کاری نداره.
این هفته که اون کلاس رو نمیتونم برم .
راستی هیچ وقت نباید اجازه داد به خاطر یک چیز کم ارزش دنیایی ، ناراحت شد . خیلی چیز ها یا قسمت خدا هستند یا کاملن اتفاقی .
نمیدونم شاید بقیه نمیتونن بعضی اخلاقهامو درک کنند . نمیدونم خب درک کنند . نمیخوام همه چیز برام عادی بشه . میخوام گاهی معذب بشم. و الخ.
اندکی صبر سحر نزدیک است!!!!! شاد هستم نمیدانم چرا.
امروز عید قربان. صبح ساعت 6 رسیدم . و الان برای ساعت 8 بلیط دارم!
از اول هفته مادرم میگفت که بیا و من هم میگفتم که نمیام. ولی بالاخره دیروز (پنجشنبه) وقتی که از کلاس تدریسم برمیگشتم خوابگاه ، تصمیم گرفتم بیام(یا شاید بروم) . زنگ زدم و گفتم که دارم میام. خلاصه رفتم خوابگاه و بعد افطار(تف به ریا) رفتم ترمینال و به زور یک اتوبوس پیدا کردم .
اتوبوس خوب نبود. اولن تک صندلی نبود. ثانین بخاریش کار نمیکرد.(راننده اتوبوس رو تازه خریده بود!) خلاصه رسیدم . امروز هم رفتیم تقریبن کل فامیل رو زیارت کردم و الان هم 2 ساعت دیگه وقت دارم.
خیلی خوش گذشت(کلی دید و بازدید و البته تو خونه هم کلی کباب خوری!) باید فردا و پس فردا بنشینم و تمرینات رو بنویسم.
در ضمن این آمدن یک تصمیم کاملن عقلانی بود . من میخواستم که هفته ی بعد دو روزه بیام . ولی برنامه ام این جوری تغییر پیدا کرد که پنج شنبه برم یه مدرسه دیگه درس بدم و کلاس پنجشنبهام بیفته جمعه . پس هفته ی بعد هم اگه میخواستم مجبور بودم یک روزه بیام و برگردم. در ضمن هفته ی بعد چگالی کارهام هم بیشتر میشد!
خدایا کمک کن. خدایا میدانم در آن روزهایی به سر میبرم که حساس است. باز هم به نقاط سرد شب نزدیک میشم. اینجا هارو فقط رو کمک خودت حساب کردم.
این که اینجا کم مینویسم ، نه این که حرف نداشته باشم. برعکس حرف زیاده ولی از جنس گفتن نیستند . یا حداقل از جنس گفتن با همه نیست. این ها رو فقط میشه با یه عزیز در میان گذاشت. خدایا کمک کن که ظاهر اعمال مرا فریب ندهد .
خدایا به خاطر "همه چیز" شکرت. و این "همه چیز" گفتنش ساده است. شکر به خاطر این همه انرژی که به من میدی. گاهی احساس میکنم یگ گلوله!! ی انرژی ام. با این همه کار ، با کمی استراحت یا حتی بدون آن چنان احساس سرحال بودن میکنم که خودم تعجب میکنم.
فکر میکنم به یک خلوت خدایی نیاز دارم بازهم. آنتروپی میگه که در گذر زمان سیستم ها از حالت ایده آل فاصله میگیرند و بایستی یه وقت هایی به صورت متناوب با تزریق انرژی به حالت ایده آل برشون گردوند . آخر هفته ها مینشینم و به هفته ای گه گذشت و هفته ی آینده فکر میکنم.
برای هفته ی بعد برنامه میریزم و از هفته ی گذشته حساب میکشم. و تشویق و تنبیه های مناسب هم در نظر میگیرم. مثلن یه کمی از انزوا اومدم بیرون . و بعضی چیزها دوباره دارن برام عادی میشن که برنامهم اینه که کنترلشون کنم . این کار گاهی به بهای ناراحت شدن بقیه تموم میشه ولی چیکار کنم . من در مقابل عمل خودم مسئولم و ناراحت شدن دیگران نمیتونه کار اشتباه آدم رو توجیه کنه .
آدم باید با خودش روراست باشه و بدونه دلیل کارهاشو . باطن کارهاشو و عاقبتشونو.
دیدی گفتم حرف زیاده ولی نمیشه اینجا گفت . خیلیاش حرفای خصوصیه با خدا . با خدایی که سر کلاس اندیشه اسلامی گیر داده بودند که خدا بی حساب کتاب نمیبخشه و هی میخواستم داد بزنم بابا به خود خدا قسم که زیاد دوست ندارم قسم بخورم ، اصلن بیخیال.
در ارتباطاتم اصل "لزوم" رو رعایت میکنم . یعنی وقتی لزومی برای ارتباطی وجود نداره اون ارتباط نباید باشه. من که خیلی راحتم با این اصل. امیدوارم بقیه هم درک کنند.
تقریبن از اول مهرماه روز های دوشنبه از ساعت 12:30 تا 14:30 دکتر فرهنگ میایند دانشگاه و در یکی از تالارها همایشی برگزار میشود با عنوان "ازدواج موفق". خیلی مایل بودم که در این جلسات شرکت کنم ولی به لطف کلاس های حل تمرین نمیتوانستم.
تا این که امروز بالاخره توانستم با نیم ساعت تاخیر به جلسه برسم. اولن که در تالار جای خالی پیدا نمیشد . و من انتظار نداشتم بچه های دانشگاه این قدر استقبال کنند از این همایش. بعد متوجه شدم نه مثل اینکه خیلی ها! همچون دغدغه هایی دارند.
بحث معیار ها بود . و این جلسه معیار چهارم که رسیدن به انواع بلوغ ها بود بررسی میشد. با اینکه جلسات قبل رو شرکت نکرده بودم ولی از این جلسه که خیلی خوشم آمد . به نکات خیلی خوب و مفیدی اشاره کرد. بروم و سی دی های سخنرانی که دارم را چک کنم . احتمالن همایشهای قبلیشون در مورد ازدواج را داشته باشم . اگر وقت کنم مینشینم و میبینمشان.
فقط مختص ازدواج هم نبود . بلوغ فرهنگی یعنی این که به زندگی دید خیلی مثبتی داشته باشیم. بلوغ عاطفی . بلوغ عقلی . بلوغ اجتماعی .بلوغ اقتصادی . و ... .
تقریبن هر ساعت از زندگیام یک کار دارم برای انجام دادن. و این وسط چه قدر زیباست چیزهای کوچک.
وقتی میروم خوابگاه فقط منتظرم که مادرم زنگ بزند. مادرم گوشی تلفن را در خانه میگرداند. با پدرم صحبت میکنم . بعد میرود اتاق خواهرم. زندگی یعنی اشکِ پر از شادی. زندگی خیلی زیباست. آره زندگی خودش خیلی زیباست فقط کافی است ما کمی درست نگاه کنیم.
یا خیر حبیب و محبوب (این روزها زیاد برایم ضروری است)
ا