امروز عید قربان. صبح ساعت 6 رسیدم . و الان برای ساعت 8 بلیط دارم!
از اول هفته مادرم میگفت که بیا و من هم میگفتم که نمیام. ولی بالاخره دیروز (پنجشنبه) وقتی که از کلاس تدریسم برمیگشتم خوابگاه ، تصمیم گرفتم بیام(یا شاید بروم) . زنگ زدم و گفتم که دارم میام. خلاصه رفتم خوابگاه و بعد افطار(تف به ریا) رفتم ترمینال و به زور یک اتوبوس پیدا کردم .
اتوبوس خوب نبود. اولن تک صندلی نبود. ثانین بخاریش کار نمیکرد.(راننده اتوبوس رو تازه خریده بود!) خلاصه رسیدم . امروز هم رفتیم تقریبن کل فامیل رو زیارت کردم و الان هم 2 ساعت دیگه وقت دارم.
خیلی خوش گذشت(کلی دید و بازدید و البته تو خونه هم کلی کباب خوری!) باید فردا و پس فردا بنشینم و تمرینات رو بنویسم.
در ضمن این آمدن یک تصمیم کاملن عقلانی بود . من میخواستم که هفته ی بعد دو روزه بیام . ولی برنامه ام این جوری تغییر پیدا کرد که پنج شنبه برم یه مدرسه دیگه درس بدم و کلاس پنجشنبهام بیفته جمعه . پس هفته ی بعد هم اگه میخواستم مجبور بودم یک روزه بیام و برگردم. در ضمن هفته ی بعد چگالی کارهام هم بیشتر میشد!
خدایا کمک کن. خدایا میدانم در آن روزهایی به سر میبرم که حساس است. باز هم به نقاط سرد شب نزدیک میشم. اینجا هارو فقط رو کمک خودت حساب کردم.
این که اینجا کم مینویسم ، نه این که حرف نداشته باشم. برعکس حرف زیاده ولی از جنس گفتن نیستند . یا حداقل از جنس گفتن با همه نیست. این ها رو فقط میشه با یه عزیز در میان گذاشت. خدایا کمک کن که ظاهر اعمال مرا فریب ندهد .
خدایا به خاطر "همه چیز" شکرت. و این "همه چیز" گفتنش ساده است. شکر به خاطر این همه انرژی که به من میدی. گاهی احساس میکنم یگ گلوله!! ی انرژی ام. با این همه کار ، با کمی استراحت یا حتی بدون آن چنان احساس سرحال بودن میکنم که خودم تعجب میکنم.
فکر میکنم به یک خلوت خدایی نیاز دارم بازهم. آنتروپی میگه که در گذر زمان سیستم ها از حالت ایده آل فاصله میگیرند و بایستی یه وقت هایی به صورت متناوب با تزریق انرژی به حالت ایده آل برشون گردوند . آخر هفته ها مینشینم و به هفته ای گه گذشت و هفته ی آینده فکر میکنم.
برای هفته ی بعد برنامه میریزم و از هفته ی گذشته حساب میکشم. و تشویق و تنبیه های مناسب هم در نظر میگیرم. مثلن یه کمی از انزوا اومدم بیرون . و بعضی چیزها دوباره دارن برام عادی میشن که برنامهم اینه که کنترلشون کنم . این کار گاهی به بهای ناراحت شدن بقیه تموم میشه ولی چیکار کنم . من در مقابل عمل خودم مسئولم و ناراحت شدن دیگران نمیتونه کار اشتباه آدم رو توجیه کنه .
آدم باید با خودش روراست باشه و بدونه دلیل کارهاشو . باطن کارهاشو و عاقبتشونو.
دیدی گفتم حرف زیاده ولی نمیشه اینجا گفت . خیلیاش حرفای خصوصیه با خدا . با خدایی که سر کلاس اندیشه اسلامی گیر داده بودند که خدا بی حساب کتاب نمیبخشه و هی میخواستم داد بزنم بابا به خود خدا قسم که زیاد دوست ندارم قسم بخورم ، اصلن بیخیال.
در ارتباطاتم اصل "لزوم" رو رعایت میکنم . یعنی وقتی لزومی برای ارتباطی وجود نداره اون ارتباط نباید باشه. من که خیلی راحتم با این اصل. امیدوارم بقیه هم درک کنند.