گوشه ای از دنیای یک چوپان امروزی!

۲ مطلب با موضوع «زندگی» ثبت شده است

تصمیم‌های دردناک

این کتابی که امروز میخوندم و دوست ندارم عنوانشو بگم، حرف جالبی زده بود، که البته طبق معمول من برداشتی که میکنم از حرفاش به درد خودم میخوره، میگه اگه میخوای به مردم بدی بکنی، جمع کن همه‌ی بدی‌هارو یه جا بکن، مردم بعدش یادشون میره، عادت میکنن، ولی اگه میخوای خوبی بکنی کشش بده، ریزه ریزه به خورد مردم بده، هی توی بوق و کرنا بکن. اگه سرزمینی رو فتح کردی یکروزه همه‌ی مخالفانت رو گردن بزن. بعضی از این حرف‌های به ظاهر سخت! رو وقتی میشنوی مقاومت می‌کنی ولی اگه یه کمی دقت کنی به اتفاقات دور و برت متوجه بعضی شباهت‌های عجیب میشی. بگذریم.

داشتم فکر می‌کردم توی زندگی شخصی هم باید چنین کاری بکنی، اگه میخوای پروژه‌ای اجرا کنی که هزینه‌ی زیادی داره بهتره پروژه کاملا به صورت ضربتی اجرا بشه، چیزی مثل کشتار مایکل کورلئونه در پدرخوانده که همه چیز به صورت همزمان اتفاق میفته و بعدش یه سکوتی و همه دیگه عادت میکنن به نظم جدید. ولی اگه پروژه زیاد طول بکشه، ممکنه هی بخش‌های مختلف مقاومت بکنن و خلاصه اینرسی سیستم اجرای پروژه رو با مشکل مواجه کنه. 

تغییرات زندگی هم بعضیاش تدریجی هستند بعضی انقلابی، انقلابی‌ها هزینه‌ی زیادی دارند ولی بعضی وقت‌ها اجتناب‌ناپذیرند. بعضی وقتا نمی‌شود چیزی را به تدریج حذف کرد، ولی اضافه‌شدنی‌ها چرا، به تدریج اضافه میشن، اگه میخوای شروع کنی یک عادت رو باید کم‌کم وارد زندگیت بکنیش، عقاید و باورها معمولا به تدریج و آروم آروم وارد زندگی میشن، و همچنین است آدمها، اون‌ها هم به تدریج توی زندگیت جا باز میکنن.

ولی از اون طرف حذف‌کردنی‌ها، جراحی‌ها، توده‌های بدخیم، اشتباهات، باورهای غلط و ... رو نمیشه کم‌کم حذف کرد، چون خودشون رو دوباره بازسازی میکنن، یا اینکه اصلا در حال رشد هستند، اینجاست که باید یک شبه تموم کنی کار رو، باید تبر رو برداری و بیفتی به جون این بت‌ها.

معمولا هم اینجوریه که میشینی فکر می‌کنی و به نتیجه‌ای می‌رسی و تموم میشه، توی ذهنت یه چیزی تموم میشه و نقشه توی ذهنت شکل میگیره و میمونه اجرای برنامه بدون حتی لحظه‌ی درنگ و شک. «اول کنم اندیشه‌ای تا برگزینم تیشه‌ای/ آنگه به یک پیمانه می، اندیشه را باطل کنم». بازم اگه بخوام مثال بزنم مثل اون قتل‌های همزمان والتر وایت (برکینگ‌بد) که باید ۱۰ نفر در سه زندان مختلف در عرض ۲ دقیقه به قتل می‌رسیدند، همینقدر دقیق و سریع.

خلاصه دارم احساس می‌کنم که باید اندیشه‌ای برای وضعیت فعلی زندگیم بکنم (البته یه طرح‌های اولیه‌ای کشیده شده ولی باید دقیقتر بشن)، و بهتره این تغییرات پرهزینه در ابعاد مختلف رو همزمان و سریع انجام بدم تا بدنم(بدن چیه؟ خودم، خودم) فرصت مقاومت نداشته باشم و بدون اندیشه‌ی مجدد بهشون عمل کنم. توی زندگیم وضعیت‌های مشابه این رو زیاد تجربه کردم، یک نمونه‌ش همین اسفندماه اخیر، و نمونه‌های پیشین. 

۰۷ آبان ۹۵ ، ۲۳:۰۹ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

نوشتن

دلم برای نوشتن تنگ شده بدجور. 

یه جورایی دلم برای خودم تنگ شده و می‌دونم که برگشتن به اون خودم دیگه ممکن نیست. یکی از مشکلات شاید این باشه که جدیدا کانتکست سویچم زیاد شده، وسط نوشتم میرم سراغ یه کار دیگه. اینو باید حل کنم. 

یعنی کل مساله توی زندگیم هست که باید حل بشه. باید یه سری هدف نسبتا بلند مدت انتخاب کنم و بعد هم ریزشون کنم. 

باید بنویسم.

باید بخونم.

باید بعضی چیزا رو هم قیچی کنم.

[اینجا یه اینتراپت دیگه خورد]

باید یه سری لاگ بگیرم از زندگیم. یه چیزی مثل دفتر برنامه‌نویسی قلم‌چی. استاد بلامنازع لاگ‌گرفتن میثم بود. توی دفترش حتی آمار تعداد نمازهای اول وقتش رو هم ثبت می‌کرد! 

وای چرا من نمیتونم بنویسم. یه زمانی چطوری می‌نشستیم می‌نوشتیم؟

یادش به خیر! مثل یک شبکه‌ی اجتماعی هر روز فیدلی رو چک می‌کردم و تقریبا هر روز یکی از وبلاگ‌هایی که دنبال می‌کردیم مطلب داشتن، الان چی؟ دیگه کسی چیزی نمی‌نویسه. همه رفتن پی زندگیشون. گم شدن. اونایی هم که موندیم که یه سری مطلب روزمره و سطحی و از سر رفع تکلیف می‌نویسم. چی شدیم ما؟ 

قدیما فیلم می‌دیدیم، میومدیم می‌نوشتیم، کتاب می‌خوندیم، می‌نوشتیم. 

اصلا قدیما فیلم و کتاب هم بهتر می‌دیدیم و میخوندیم. الان یه کتاب نمیشینم درست کامل بخونم. هی اینتراپت،‌ هی اینتراپت. باید اینم درست کنم. خلاصه که زندگیم جای کار زیاد داره و باید از یه جایی شروع کنم. و من عاشق شروعم.

۳۰ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۳۷ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان