دلم برای نوشتن تنگ شده بدجور. 

یه جورایی دلم برای خودم تنگ شده و می‌دونم که برگشتن به اون خودم دیگه ممکن نیست. یکی از مشکلات شاید این باشه که جدیدا کانتکست سویچم زیاد شده، وسط نوشتم میرم سراغ یه کار دیگه. اینو باید حل کنم. 

یعنی کل مساله توی زندگیم هست که باید حل بشه. باید یه سری هدف نسبتا بلند مدت انتخاب کنم و بعد هم ریزشون کنم. 

باید بنویسم.

باید بخونم.

باید بعضی چیزا رو هم قیچی کنم.

[اینجا یه اینتراپت دیگه خورد]

باید یه سری لاگ بگیرم از زندگیم. یه چیزی مثل دفتر برنامه‌نویسی قلم‌چی. استاد بلامنازع لاگ‌گرفتن میثم بود. توی دفترش حتی آمار تعداد نمازهای اول وقتش رو هم ثبت می‌کرد! 

وای چرا من نمیتونم بنویسم. یه زمانی چطوری می‌نشستیم می‌نوشتیم؟

یادش به خیر! مثل یک شبکه‌ی اجتماعی هر روز فیدلی رو چک می‌کردم و تقریبا هر روز یکی از وبلاگ‌هایی که دنبال می‌کردیم مطلب داشتن، الان چی؟ دیگه کسی چیزی نمی‌نویسه. همه رفتن پی زندگیشون. گم شدن. اونایی هم که موندیم که یه سری مطلب روزمره و سطحی و از سر رفع تکلیف می‌نویسم. چی شدیم ما؟ 

قدیما فیلم می‌دیدیم، میومدیم می‌نوشتیم، کتاب می‌خوندیم، می‌نوشتیم. 

اصلا قدیما فیلم و کتاب هم بهتر می‌دیدیم و میخوندیم. الان یه کتاب نمیشینم درست کامل بخونم. هی اینتراپت،‌ هی اینتراپت. باید اینم درست کنم. خلاصه که زندگیم جای کار زیاد داره و باید از یه جایی شروع کنم. و من عاشق شروعم.