فکر میکنم همه ی زندگیم این آیه باهام بوده و هست. این که هر لحظه باید تصمیم بگیری بین دو یا چند راه. و معمولن دو راهی . یکی راهی که عقلت و فطرتت میگه درست نیست ولی احساست ، هوست ، یا هرچیزی که میخوای اسمشو بذاری بدون دلیل ترغیبت میکنه .

یا یک نوع احساس حرص در تو به وجود میاره. خدا رو شکر که هنوز همچین جدال هایی در درونم وجود دارد. شاید این نشانه ای باشد برای این که هنوز نقطه ی سفیدی مانده . 

تحمل این حالت و این که همواره منطقی و عاقلانه تصمیم بگیرم سخت است ولی امیدوارکننده. 

بین دو عید هستیم. زندگی همچنان با دور تند در جریان است. لذت میبرم از زندگی . البته باید هر لحظه مواظب بود . 

 

دکتر فرهنگ میگفت که "به دل نشستن" مهم است. اگر به دلتان ننشست بیخیالش شوید . ولی ممکن است چیزی که به دلت مینشیند به عقلت ننشیند یا حتی به عقل دیگران هم ننشیند آن وقت حکم چیست؟ به نظرم آن موقع باید رفت سراغ "خنجری نیشش زفولاد" و ... .

شاگردهام گیر دادند که سطح کلاس خیلی بالاست . نمیدونم شاید کمی حق دارند . البته درس رو ساده تر کردن کاری نداره.

این هفته که اون کلاس رو نمیتونم برم . 

راستی هیچ وقت نباید اجازه داد به خاطر یک چیز کم ارزش دنیایی ، ناراحت شد . خیلی چیز ها یا قسمت خدا هستند یا کاملن اتفاقی . 

 

نمیدونم شاید بقیه نمیتونن بعضی اخلاقهامو درک کنند . نمیدونم خب درک کنند . نمیخوام همه چیز برام عادی بشه . میخوام گاهی معذب بشم. و الخ.

 

اندکی صبر سحر نزدیک است!!!!!                  شاد هستم نمیدانم چرا.