گوشه ای از دنیای یک چوپان امروزی!

۴۵ مطلب با موضوع «علمی» ثبت شده است

مرثیه‌ای برای یک خاص

مرثیه‌ای بر یک خاص

یادم میاد اولین بارهایی رو که شنیدم و گوش دادم به آلبوم "تنها ماندم". در اون کامپیوتر قدیمی خونه که یک سی‌دی بود با آهنگ‌های مختلف از خواننده‌های اون زمان مثل عصار و اصفهانی و ... . حدودا وقتی که سال سوم راهنمایی بودم. وقتی اولین عکستو دیدم.

بعدها که یک پخش‌کننده‌ی موسیقی آیپاد ِبدل گرفته بودم این آلبوم اولین آلبومی بود که ریختم توش. و میتونم بگم از سال اول دبیرستان هیچ وسیله‌ی گوش دادن به موسیقی نبود که این آلبوم و آلبوم‌های دیگه‌ی محمد اصفهانی توش نباشه! محمد اصفهانی برای من خیلی خاص بود. در این حد که هر وقت و هر جایی قرار بود از علایقم بگم حتمن یکیش "آهنگ‌های محمد اصفهانی" بود، نشون به اون نشون که فکر کنم توی قسمت درباره‌ی من همین وبلاگ هم نوشتم!!! توی پوشه‌ی موسیقی اسم پوشه‌ی آهنگاشو اینجوری ذخیره کرده بودم:

a.Mohammad Esfahani

می‌دونی چرا؟ تا براساس حروف الفبا هم بالای لیست آهنگ‌ها و خواننده‌ها باشه.

تنها خواننده‌ای که می‌تونم بگم همه‌ی آهنگ‌ها و آلبوم‌هاشو گوش کردم. حتی تک‌آهنگ‌هایی که خیلی‌ها نشنیدن. یک زمانی سایتشو دنبال می‌کردم. زندگی‌نامه‌شو می‌دونستم، می‌دونستم پزشکی خونده و وقتی امام وارد ایران شد توی فرودگاه در مقابل امام قرآن خوند. 

محمد اصفهانی برای من خیلی خاص بود. مثل تو.

موسیقی به نظرم دسترسی‌های خاصی به روح و روان آدم داره و شاید این دسترسی‌های خاص هست که باعث شده بعضا نکوهیده بشه. چون می‌تونه بدون اجازه‌ی عقل حال آدم رو تغییر بده. توی زندگیم آهنگ‌هایی بودن که به صورت ناخودآگاه باهاشون گریه کردم. بدون هیچ دلیل خاصی. صرفا وقتی شنیدمشون از چشمام اشک سرازیر شده. آهنگی از بنان، یک نسخه‌ی خاص از ساری‌گلین، یک آهنگ ترکی‌-آذری دیگه، و بعضی آهنگ‌های اصفهانی. آهنگ‌های آلبوم "تنها ماندم" رو یادمه که وقتی دبیرستانی بودم خیلی گوش می‌دادم. شب وقتی می‌خوابیدم از "اوج آسمان" شروع می‌کردم. 

آلبوم "هفت سین" رو یادمه سال کنکور زیاد گوش دادم. «به دنبال محمل سبک‌تر قدم زن، مبادا غباری به محمل نشیند»

آلبوم "بی‌واژه" رو بعد کنکور پیدا کردم و اوایل دانشگاهم با اون ساخته شد. «شبیه مرغک زاری کز آشیانه بیفتد، جدا زدامن مادر به دام دانه بیفتد»

یادمه یک زمانی محرم که می‌شد به جای نوحه آلبوم "گلچین"شو گوش می‌کردم و یادم نمیره وقتی توی قبرستان بقیع با همین آلبوم گریه کردم و وقتی شرطه پرسید گفتم دارم آهنگ گوش میدم. «یا رب مدد کن این فرس برانم، وین آب را به خیمه‌گه رسانم»

بعضی از این آهنگ‌هارو اونقدری گوش داده بودم که مثلن هر بار از اول تا آخر آهنگ روی یک ساز تمرکز می‌کردم و فقط اون رو می‌شنیدم. و ملاکم برای تست کردن کیفیت یک هندزفری این بود که فلان آهنگ اصفهانی رو با چه کیفیتی پخش می‌کنه. 

بعضی آهنگ‌هاشو هر وقت می‌شنوم یاد کلیپ تصویری یا سریالی که تیتراژش بوده می‌افتم. «دیده بگشا از عدم، رنج انسان بین»، «چه در دل من، چه در سر تو، من از تو رسیدم، به باور تو» ... .

همه‌ی این‌هارو گفتم تا درکم کنید. تا بفهمید حال کسی رو که شنبه‌ی این هفته، ۱۲ اردیبهشت رفت تالار همایش‌های برج میلاد برای جشن شرکت بیان و دل توی دلش نبود که قراره از نزدیک اجرای محمد اصفهانی رو شاهد باشه. قراره بعد از نزدیک ده سال شب و روز گوش کردن به آهنگها، اجرای زنده رو ببینه. ولی دلش شکست. دلش شکست وقتی دید گروه ارکستر نتونستند موسیقی "دلقک" رو درست از آب در بیارن. یا وقتی که توی موسیقی‌ی که مثلن برای "اوج آسمان" نواخته می‌شد خبری از اون تنبکِ ریز ِ پس‌زمینه‌ی آهنگ نبود و کلی طول کشید تا بتونه حدس بزنه این چیزی که الان دارن می‌زنن مربوط مربوط به "اوج آسمان"ه.

خیلی سخت بود وقتی یه لحظه به خودت بیای و ببینی که ملت دارن لذت میبرن ولی تو داری صرفن یک موسیقی و آهنگ "معمولی" و غیرخاص می‌شنوی. می‌خواستم هدفونمو در بیارم و بذارم تو گوشم و فقط به روی سن نگاه کنم. 

انگار از یک سری صدا روح ِ خاص بودن رو بگیری، چیزی که باقی می‌مونه فقط یه سری صداست، مثل همه‌ی صداهای دیگه. صداهایی که بعضی وقتا حتی ممکنه گوشتو آزار بدن. درست مثل وقتی که دیگه توی چهره‌ت اون خاص بودن نبود. ترسیدم. شکستم و ناامید شدم. 

درست مثل وقتی که توی عکست نگاه کردم و یک صورت معمولی دیدم. صورتی که تا اون لحظه هیچ وقت نتونسته بودم اونجوری ببینم. مثل وقتی که خواب هستی و یک نفر رو میشناسی ولی وقتی دقت می‌کنی می‌فهمی جزئیات چهره رو ندیدی ولی میدونی که فلانی بود. انگار این همه سال با چند عکس تو رو شناختم و الان وقتی دقت می‌کنم می‌بینم که این عکس‌ها اصلا هم شبیه هم نیستن چه برسه که بخوان شبیه تو باشن. اصلن توی این عکس‌ها "خال" نداری. عکس‌ها دیگه "خاص" نبودن. و من می‌تونستم بگم که بالای چشمت ابروست. چیزی که قبلا نمی‌تونستم بگم. و من از این ناراحتم و خوشحالم. و ترسیدم و می‌ترسم.

و من شاید برای اولین بار صدای محمد اصفهانی رو شنیدم. و دقیقا مثل عکس ِتو، انگار توی این همه سال به این آلبوم‌ها توی خواب گوش داده باشم. اونروز توی سن صدای محمد اصفهانی شبیه هیچ کدوم از آهنگ‌های قبلی نبود. بعضی جاها می‌گفتم الان باید بیشتر اوج می‌گرفت، الان باید تندتر می‌خوند و اینجا باید تحریر! می‌رفت. ... . 

خیلی سخته معمولی شدن چیزی که یک عمر برات خاص بوده. خیلی سخته.

۱۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۱:۲۴ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

این گونه که روزگار می‌گذرانم

نه رمه ای به صحرا برده ام

نه در صحرایی آرمیده ام 

این گونه که روزگار می گذرانم

در چهل سالگی

پیامبر نخواهم شد

 

-محمدمهدی سیار

 

۰۷ فروردين ۹۴ ، ۱۱:۳۲ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

Fight Club1

بعضی وقت‌ها ترجیح می‌دم یک لذت مطمئن رو بار دیگه تکرار کنم تا اینکه برم سراغ یه لذت غیرمطمئن جدید. البته معمولا این لذت‌ها تکرار نمیشن بلکه رشد پیدا می‌کنند یعنی بار دوم لذت رشد‌پیداکرده‌تری نسبت به بار اول تجربه میشه. تجربه دوباره خواندن یک کتاب. تجربه‌ی دوباره گوش کردن به یک آلبوم. تجربه‌ی دوباره تماشا کردن یک فیلم. 

چند سالی میشه که هر سال حداقل یک بار فایت‌کلاب(Fight Club) رو نگاه می‌کنم. و جالبه که هر بار انگار دارم یه فیلم جدید می‌بینم هر بار چیزای جدیدی ازش کشف می‌کنم و به شوخی می‌گم که هر بار بطنی از بطونش برام شکافته میشه. انگار هر بار جمله‌ی جدیدی توش گفته میشه که مناسب اون لحظه‌ی منه.

 تایلرـنرتور

فکر کنم جمعه‌ی هفته‌ی پیش بود که نشستم فایت‌کلاب آخر سال ۹۳ رو دیدم. 

we just had a near-life experience

این فیلم رو دوست دارم. به خاطر دوگانگیش. به خاطر اون تایلری که خیلی‌هامون دوستش داریم! و حتی با حرفاش حال می‌کنیم. حرفایی که شاید خودمون نتونیم با زبون خودمون بگیم! ولی دوست داریم که یک دوست مثل تایلر دوردن داشته باشیم! (سعی می‌کنم فیلم رو لو ندم.)

The first rule of Fight Club is you do not talk about Fight Club.

راستش یکی دو روز بعد دیدن فیلم اون تصادف برام رخ داد! و من واقعن اون تجربه‌ی نزدیک به مرگ رو احساس کردم و بعدشم درد رو به یک چشم دیگه می‌دیدم! 

stop trying to control everything and just let go.

فایت‌ کلاب رو باید دید. بارها هم دید.(شاید در آینده نظرم عوض بشه) 

باید تجربه‌ی نزدیک به مرگ رو تجربه کرد تا بعدش زندگی برای آدم رنگ و بوی دیگه‌ای داشته باشه. اونروز توی قطار داشتیم می‌اومدیم شهرستان. بحث این شد که "چوپان" شغل خوبی نیست و پیشنهاد شد که فامیلیمو عوض کنم! یه بار وقتی دبیرستان بودم بابام پیگیر شد که فامیلیمون رو عوض کنیم! حتی کلی از کارهای ثبت احوالش رو هم کرده بود. ولی من قبول نکردم! اونم گفت که من برای خودتون می‌گفتم اگه الان عوض می‌کردید زیر ۱۸ سال راحت بود کارهاش. بعدن خودتون بخوایید عوض کنید دردسرش پای خودتون. ولی من قبول نکردم. من دوست دارم این "چوپان" رو. کجا بودیم؟ آهان تو کوپه‌ی قطار بودیم! گفتم که چوپانی خیلی هم شغل خوبیه و من کلی دوستش دارم و حتی تصمیم دارم یه مدت برم چوپانی بکنم! خلاصه بحث شد و قرار شد که اگه من تا قبل از ۵۰ سالگیم حداقل ۶ماه برم چوپانی یه جایزه‌ی نفیس بدن بهم! 

بین اون حرفای به ظاهر مسخره‌ای که می‌زدم که انگار مست شده بودم از بی‌خوابی و درد و ... ، یه چیزی گفتم که خودم هم رفتم تو فکر. این که چند روز پیش نزدیک بود بمیری و الان داری برای ۵۰ سالگیت برنامه می‌ریزی؟! اینقدر مطمئنی؟! 

I found freedom. Losing all hope was freeodm.

گفتم اینجا هم بنویسم که یادم نره که قبل از ۵۰ سالگی حتما ۶ ماه برم چوپانی بکنم. هر چند که بعضی‌ها می‌گویند زشت است! در چند روز آینده احتمالن بیشتر بنویسم. بالاخره اول سال است و ... . 

راستی خیلی دلم خواست عید را بهت تبریک بگم تا شاید مثل پارسال بازم کیش و ماتم کنی و جوابی بدی که از جواب ندادن بیشتر بسوزونه ولی خب جلوی خودمو گرفتم. حتی چند بار خواستم با واسطه این کار رو بکنم ولی بازم ترسیدم واسطه‌ها این وسط اذیت بشن! و اونا به جای من بسوزن! 

۰۳ فروردين ۹۴ ، ۱۹:۴۰ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان

ته‌مانده‌هایش

هی. 

چطور میشه از اون کوچه گذشت و اون روز رو فراموش کرد که سعی داشتی منو قانع کنی و من هم داشتم وقت می‌خریدم.

آخرین باری که دیدمت منو ندیدی. حداقل خودت که اینجوری گفتی وگرنه من که اونقدر تابلو بودم که فکر کنم هم‌راهات هم متوجه شدند، ولی تو گفتی متوجه حضورم نشدی و نمی‌دونی من چی می‌گم.

میشه یه بار از اون پیاده‌رو بگذرم و یاد اون عصر که از خونه بیرون زدم و مثل یه دیوونه توی اون پیاده‌رو باهات قدم زدم و یواشکی خندیدم و دلم لرزید و قانع نشدم،‌ نیفتم؟

آخرین نامه‌ت رو میدونی کجا خوندم؟ آخرین نامه‌ای که هرگز نتونستم جواب بدم. زیر اون بید توی باغ کنار ساختمون. صبح زود، گرمی خورشید. آخرین نامه که توش سوال بود ولی من جوابی نداشتم براش. 

گیرم که پلی‌لیستت رو از لپتاپم حذف کنم، توی گوشیم هم ۲ماه گوش نداده باشم. ولی اگه یه روزی یه جایی یکیشون بخوره به گوشم چیکار کنم؟ توی گوشم موم بریزم؟

گیرم که رفته باشی، خیلیا میان و میرن، گیرم که رفته باشی و رفته باشن ولی حتی اگه رفته‌ باشی با این خرده‌ریزه‌ها با این ته‌مونده‌ها با این ردپاها با این خراش‌ها و بوها، خاطره‌ها، نوشته‌ها و ... چیکار میشه کرد. آدما میان و میرن ولی خب رد پاشون می‌مونه. اگه یه کمی بیشتر بمونن شاید چیزی بیشتر از رد پا هم بمونه. با این‌ها چی میشه کرد؟ خودت چیکار کردی اصلن؟

گیرم چشمهایش تا پنج سال دیگر بروند!(توضیح بدم که عجب ایهامی شد! :) ) با نگاهش چه کنم؟ پارسال این‌موقع‌ها بود که "چشم‌هایش" بزرگ علوی رو خوندم و دیروز به صورت اتفاقی "چمدان" بزرگ علوی رو خریدم و شروع کردم. فکر کنم دیگه وقتشه چمدان رو ببندم. 

رفتی ولی هنوز بعضی وقت‌ها، بعضی خیابان‌ها، بعضی‌ عصر‌ها، بعضی پل‌ها این ته‌مانده‌هارو میارن توی ذهنم که شاید یه روز برگردی. که شاید یه روز برگردم. که شاید یه روز پیدام کنی. که شاید یه روز پیدات کنم. که شاید یه روز همه‌ی اینا تموم بشن. بشن یه قرمه‌سبزی. 

 

پ.ن: "تو رفتی و با فکرها و سوالات دوستان چه کنم؟!"

پ.پ.ن: باور بفرمایید نه اتفاقی افتاده نه چیزی. صرفن حرفایی بود که جمع شد و یه جا نوشته شد. من خیلی اهل اینجور نوشتن نیستم.

۰۶ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۰۱ ۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان

جلسات‌ تدبر پنجشنبه‌ها-مطففین

وای بر مطففین. مطففین رو بعضا کم‌فروشان ترجمه می‌کنند ولی در حالت کلی منظور کسی هست که حقوق خودشو از دیگران تمام و کمال می‌گیره ولی وظایفش در قبال اون حقوق رو درست انجام نمیده، کم‌کاری می‌کنه.

چندتا رابطه‌ که خیلی ممکنه توش این اتفاق بیفته:

ارتباط بین زن و شوهر: یک طرف از طرف مقابل انتظار داره کامل به وظایفش عمل کنه ولی خودش ... .

بین فرزند و والدین: والدین در حق ما لطف و خوبی و وظیفه رو تمام کردند و ما ممکنه ... . (احسان به والدین یعنی اینکه نیاز والدین رو قبل از اینکه و بدون اینکه بر زبان بیاورند برآورده کنی، وقتی بر زبان آوردند دیگه احسان نیست و وظیفه‌س و انجام ندادنش معصیته)

بین شاگرد و استاد: شاگردی که همه‌ی تلاششو می‌کنه و وظایفشو به درستی انجام میده ولی شاگرد ممکنه ... . شاید برعکسشم باشه.

و آخرش هم بین بنده و خدا: بنده در کامل پررویی کلی نعمت از خدا میگیره و کلی هم طلبکار هست و در مقابل ... .

 

پ.ن: متن چقدر سه نقطه داشت. نیاز به گفتن نداره واقعن! ... .

۱۹ دی ۹۳ ، ۰۱:۳۶ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

چالش دعوت‌نشده‌ی ده کتاب تاثیرگذار

 

خب اوایل که این چالش‌ها مطرح شده بود یکی دو نفر مارو هم دعوت کردن ولی فکر کنم خیلی خوب برخورد کردم دیگه ملت ترسیدن! برای این چالش ده کتاب برتر هم دیدم کسی دعوتم نکرد ولی خودم قلقلکم اومد که بنویسم. این پست رو ۲-۳ ماه پیش چرک‌نویس کرده بودم. الان وقت شد پاک‌نویس بشه. (پست طولانیه! خواستید سر فرصت بخونید!)

 

راستش ایده‌ی اینکه اینجوری در مورد کتابها بنویسم رو فکر کنم از حسین نوروزی گرفتم (شایدم کسی دیگه). تا قبل از اون همه با یه ژست جدی و فرهیخته در مورد کتاب‌ها نوشته بودن. ولی وقتی دیدم که اولین کتاب تاثیرگذاری که نوشته "دانستنی‌ها"س به نظرم جالب و خیلی واقعی رسید. کلی احساس نزدیکی کردم باهاش. تصمیم گرفتم منم همینجوری بنویسم!

من کتاب‌هارو به ترتیب سن می‌گم! یعنی از اول زندگیم کتابایی که تاثیرگذار بودن. 

 

اوایل دبستان:

1- لاک‌پشت‌های نینجا! و جزیره‌ی گنج:

خب این‌ها اولین کتاب‌های داستانی بودن که اون موقع بچه‌ها می‌خوندن. البته یک استفاده‌ی خیلی مهم این کتاب کپی کردن تصاویرشون با استفاده از کاربن بود. پدرم معمولن کاربن آبی داشت. کاربن آبی یه بدی که داشت این بود که بعدن مجبور بودی یه دور دیگه روش با مداد بکشی که معلوم نشه!!! ولی اگه کاربن سیاه پیدا می‌کردی دیگه نونت تو روغن بود! البته یه فامیلی داشتیم برای این یه سری کتاب داستان هدیه داده بودند اونم کتاب‌هارو داد به من. یه دخترخانمی بود از من چندسال بزرگتر. راستش الان اسمش دقیق یادم نیست! فامیل نسبتن دوری بود! نمیدونم شاید الان خودش بچه‌دار هم شده! اون کتاب‌ها توی این دوران زندگی خیلی جالب بودن. مثلن یکیش در مورد سفر یه ذغال به دل زمین و تبدیل شدنش به الماس بود!

 

 

چهارم دبستان: این سال یه نقطه‌ی عطف بود در زندگی من! همسایه‌ی روبرویی ما موقع اسباب‌کشی خونه‌شون کلی از کتاب‌های پسرشون(یا پسراشون) رو نبردن و همینجوری گذاشتن دم در! پسرشون آدم کتابخونی بود. کلی کتاب بیرون مونده بود. ما(بچه‌های محل) رفتیم و افتادیم به جون کتاب‌ها و چه‌ کتاب‌های خوبی که پیدا نکردیم. من خودم کلی کتاب و مجله برداشتم و همونا تا چندسال توی منوی مطالعات من بودن. کتابایی مثل:

تصویر جلد کتاب شگفتی‌های ریاضیات

۲- "شگفتی‌های ریاضیات" یه کتابی که چاپ سال ۶۲ بود! به صورت عامه فهم از ریاضی نوشته بود. فکر کنم اون کتابو چند بار خوندم. و کلی با مطالبی که توش بود اظهار فضل کردم این‌ور اون‌ور. کتاب از عدد گوگل نوشته بود که به معنی عدد یکه با صدتا صفرجلوش! بعد مثلن به یکی می‌رسیدم می‌گفتم بزرگترین عددی که می‌تونی اسمشو بگی چنده؟ اونم یه چیزیلیون! می‌گفت بعد می‌گفتم خب این چندتا صفر داره جلوش بعد می‌گفتم ولی یه "گوگل" صدتا صفر داره جلوش! بعد کتاب به توان می‌گفت "قوه"! بعدتر از قاعده‌ی "فیثاغورث" گفته بود که منم طبق همین املا بعدها "فیثاغورس" برام ناملموس می‌اومد! حتی اگه خونواده نمی‌گفتن من تلفظ "فیثاغورت"! رو هم بیشتر می‌پسندیدم! فکر کنم نقطه‌ش خوب نیفتاده بود. کتاب از نوار موبیوس و رمزنگاری و توپولوژی و مسئله‌ی سه خانه و ... نوشته بود و هر کدوم از اینا منو کلی به وجد می‌آوردن و میتونم بگم اولین علقه‌های من به ریاضی از همین کتاب شکل گرفت!

جالبتر اینکه بعدها صاحب اون کتاب‌ها همون پسر همسایه‌مون رو دیدم. دبیر ریاضی شده بود تو شهرمون! ازش تشکر کردم بابت کتاب‌ها!!!!

- یک اطلس قدیمی که فکر کنم تاریخ چاپش قبل انقلاب بود و یادمه قزوین هنوز از تهران جدا نشده بود و اردبیل از تبریز و ارومیه هم اسمش رضائیه بود.

- کتاب‌های اطلاعات عمومی و دانستنی‌ها: خیلی ساده این کتاب‌هارو میذاشتم جلوم و میخوندم می‌رفتم جلو و هر چی هم‌ می‌خوندم می‌موند توی ذهنم و بعدن در یک جمعی از این دانسته‌ها برای اظهار فضل و ... استفاده می‌کردم.

- کتاب‌های هنر و حرفه‌فن دوره‌ی راهنمایی: خب وقتی خیلی از بچه‌های دیگه از درس هنر و حرفه‌فن تو راهنمایی ناله می‌کردن من یادمه در به در تو فامیل می‌گشتم کتابهای هنر و حرفه‌فنشون رو که دیگه لازم نداشتن می‌گرفتم و دیگه اسباب سرگرمی من مهیا می‌شد. می‌نشستم کاردستی‌های حرفه‌فن رو انجام می‌دادم. مخصوصن کارهای چوبشون رو. یادمه یه بار یکی از بچه‌های کوچه که از من بزرگتر بود و راهنمایی می‌خوند یکی از کارامو به عنوان تمرین برد و نمره‌شو گرفت! یه بار هم دستمالی که دورشو دندان‌موشی کار کرده بودم خواهرم به عنوان تمرین برد مدرسه! البته فقط این کتابا نبود. هر خونه‌ای می‌رفتم من دنبال کتابای درسی قدیمی بچه‌هاشون بودم! کتابهای علوم نظام قدیم و ... .

راهنمایی:

۳- اطلس جامع گیتاشناسی: اصلن با این کتاب چقدر خاطره داریم. فقط یک کتاب نبود که ، یه بازی، یه تفریح، یه مسابقه، تو بگو یه منبع اروتیک! کتاب رو هر روز می‌آوردیم مدرسه. بازی حدس کشور داشتیم. سخت‌ترینش این کشور‌های سه حرفی بودن که اون موقع با یه منطقی استدلال کرده بودیم نمیشه حدس زد!!! مثلن شما می‌گفتی من یه کشور ۵ حرفی در نظر دارم. بعد طرف مقابل پنج‌تا فرصت داشت که حرف بپرسه و شما جاهاشو نشون بدید. خب بعد یه مدت فهمیدیم که بهتره از حروف صدادار شروع کنیم! :)) ولی باگ قضیه سر کشور‌های سه حرفی بود که یادمه یه مورد پیدا کرده بودیم که نمی‌شد هیچ‌جوره حدسش زد. یه بار هم یادمه سر به رسمیت شناختن کشور "ولز" با آروین بحث کردیم و آخرش برای حکمیت رفتیم سراغ دبیر جغرافیای بسیار بسیار باسوادمون آقای آزادی. یادشون به خیر.

بازی حفظ پایتخت یا پرچم کشورها هم بود! یه صفحه‌ی تاریخ تصویری زمین هم داشت! آروین هم یکی از این کتاب خریده بود. بعدها کلی از بچه‌های کلاس خریدن.

 

۴- فرمول‌های ریاضی: یه کتاب جیبی بود. اوه اوه. یعنی این کتاب رو من خورده بودم.‌ صرفن یه سری فرمول و نکته‌ی ریاضی بود بعد من هی می‌خوندم و برای هر قضیه اثبات خودمو (بیشتر شهود) می‌نوشتم توش. بعدها تقریبن همه‌ی بچه‌ها این کتابو گرفتن.

 

۵- آوای وحش -سفید دندان - تهیدستان: جک لندن. تقریبن اولین تجربه‌های من از داستان و رمان کتاب‌های جک لندن بودند. کلی از تخیلات من در مورد ارتباط با حیوانات وحشی و شکاری به خاطر کتاب‌های این نویسنده بود. همیشه یکی از آرزوهای من این بود که یه حیوان وحشی داشته باشم و اینو خودم اهلی کنم و آموزشش بدم و ... . و خب آوای وحش و سفید‌دندان اون روزا کلی برام جالب بودند.

 

۶- رساله‌ی امام خمینی! خب واقعن احکام برام چیز جالبی بود! مثلن احکام سربریدن حیوون رو بدونم برام جالب بود! فکر کنم همین هم باعث شد که سوم راهنمایی و اول و سوم دبیرستان برم مسابقات استانی و دوم یا اول بشم! صرفن دانستن برام مهم بود. اینکه بدونم حکم آب جاری چیه! کُر چیه! فکر کنم در مقام مقایسه بعد از سن تکلیفم به اندازه‌ی یک دهم قبلش هم رساله نخوندم!

 

۷- روانشناسی نوجوانان و جوانان: (عنوانش دقیق یادم نیست ولی فکر کنم تربیت جنسی هم بود توی عنوان یا زیرعنوانش) کتاب رو به یکی از دوستام امانت دادم و برنگردوند! کتاب در جامعه‌ی شوروی سابق بود. از بین‌ کتابهای بابام پیداش کرده بودم. در مورد رفتار و اخلاق نوجوانان و جوانان نوشته بود. تغییرات رفتاری در سن بلوغ و ... .

 

۸- چگونه ذهن برتر داشته باشیم! اولین بار مطالبی مثل تن‌آرامی (ریلکسیشن) و تلقین رو توی این کتاب خوندم. یادمه رفته بودیم مراغه دکتر. بعد من توی ماشین نشسته بودم اینو می‌خوندم. حقیقتن تاثیرگذار بود. حتی یادمه اولین وبلاگمو برای نوشتن بعضی از مطالب همین کتاب نوشتم! فکر کنم موقع ورود به دبیرستان بود و کلی با این کتاب جوگیر شدیم. هنوز هم دوستش دارم این کتاب رو.

 

دبیرستان:

۹- شما هم می‌توانید در ریاضیات خود موفق باشید: پرویز شهریاری قطعن نقش زیادی توی زندگی دوران دبیرستان من داشت. جالبه که من اونموقع فکر می‌کردم این نویسنده باید یه آدم جوون باشه! بعدن بیشتر شناختمش. یه کمی در مورد گذشته‌ش و زندگیش خوندم تا اینکه دو سال پیش خبر فوتشو شنیدم.(یادمه توی اتوبوس داشتم می‌رفتم سمت تهران که خبر فوتش رو شنیدم.) این کتاب در واقع مجموعه‌ی یه سری مقاله با همین اسم بود که توی نشریه‌ی "برهان" خونده بودم! تو دبیرستان یه جورایی کلکسیون کتاباشو جمع می‌کردم! روش‌های جبر، کتاب‌های کوچک انتشارات مدرسه و ... . توی کتاب نوشته بود که یه دفتر تهیه کنید و هر سوالی که به ذهنتون میرسه رو توش بنویسید و براش جا بذارید که دنبال جوابش بگردید. هر سوالی می‌خواد باشه. یادمه یه کتاب چندصد صفحه‌ برداشته بودم برای این کار و توش سوالارو می‌نوشتم. سال اول دبیرستان بود. قشنگ حس تحقیق و پژوهش داشتم برای حل اون سوالا! 

 

- اصول و فلسفه‌ی رئالیسم (علامه طباطبایی!): خب ما از سال سوم راهنمایی به تشویق دوستان تابستونا تو کتابخونه‌ی شهر پلاس بودیم! یعنی صبح می‌زدیم بیرون. کتابخونه تو پارک بود. هم تفریح بود هم مطالعه. بعد این وسط ما یه بار گفتیم یه کتاب فلسفی هم بخونیم ببینیم چی به چیه! این کتاب رو گرفتم. هی می‌خوندم و با خودم می‌گفتم که بابا فهمیدم دیگه! این که چیزی نداره! مثلن یه مثالش در مورد شانس هنوز هم یادمه! خلاصه اگه پیدا کنم کتابو دوباره می‌خونمش!

 

- کتاب‌هایی که تمومشون نکردم!: سینوهه، راز داوینچی : خب این دوتارو از پی‌دی‌اف می‌خوندم. سینوهه رو که خیلی اولاش ول کردم. با دوستم شروع کرده بودیم به خوندن. ولی خب من وسطاش ول کردم. بعدن البته فهمیدم که مترجم کلی هم از تخیل خودش اضافه کرده و انگار از یک کتاب چند ده صفحه‌ای یک کتاب دوجلدی در آورده. راستش همون موقع هم برام سوال پیش‌ می‌اومد که این مفاهیم رو چجوری به زبون هیروگلیف نوشتن و تا به امروز باقی موندن! راز داوینچی رو هم که یه کمی مونده به آخراش ول کردم چون تقریبن حدس زدم چی به چیه و کی به کیه!

 

۱۰- راز شاد زیستن: اندرو متیوس. سال کنکور چند بار خوندمش. من راستش زیاد از این کتابای این شکلی خوشم نمیومد. ولی خب این کتاب رو میثم پیشنهاد کرد و گفت که اونم از مقدمه‌ی کتاب شیمی بهمن بازرگانی خونده (وگرنه اونم آدمی نبود که ...) خلاصه کتاب خوب بود. بعد‌ها همین کتاب رو برای بقیه هم پیشنهاد کردم و برای چند نفر هم هدیه دادم. 

 

بعد از کنکور: خب بعد از کنکور من فصل تازه‌ای از کتابخونی رو شروع کردم. همون تابستون تقریبن کتاب‌های امیرخانی رو خوندم. کتاب‌های زیادی خوندم توی این مدت. کتاب‌های صفایی حائری دید جدیدی دادن بهم. رمان‌های زیادی خوندم. شازده کوچولو ، قلعه‌ی حیوانات، دموقراضه، وقتی نیچه گریست، (و کارهای دیگه‌ی یالوم) و کتاب‌های دیگه‌ای که شاید الان اسمشون یادم نیاد. ولی نمی‌خواستم خیلی جدی یا کاذب باشه و چیزی که بقیه نوشتن رو من هم بنویسم. 

 

پ.ن.۱: هیچ گونه تلاشی نشد که لیست شامل ده کتاب بشه. حتی وقتی آخر کار می‌خواستم شماره بذارم با خودم می‌گفتم اگه یکی دو تا کم بیاد چه کتابی رو می‌نویسم؟! که گفتم خب "مثنوی معنوی" رو هم می‌نویسم. چون یادمه دبیرستان که بودم اونم می‌خوندم و وقتی معلمامون می‌گفتن مولوی بعضی جاها تمثیل‌هایی آورده که یه کمی ازش بعیده! نیشخندی می‌زدم که یعنی "من فهمیدم منظورتونو!".

پ.ن.۲: بین این کتاب‌ها بهتر بود یه سری مجله هم بذارم. مجله‌های قدیمی مثل برهان که در مورد ریاضی بود و خیلی مطلب خوب توش بود. یا مجله‌های قدیمی دانشمند. خودم هم تقریبن به صورت مرتب سه سال مجله‌ی "اطلاعات علمی" رو هر ماه می‌خریدم.

پ.ن.۳: کتابایی که شماره ندارن بعدن یادم اومدن و اضافه‌شون کردم. 

۱۶ دی ۹۳ ، ۱۸:۳۳ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان

یا حبیب من لا حبیب له

راستش من که خیلی وقت بود مطب دکترهای دیگه نرفته بودم. این چند مدت چندتا مطب رفتم.(دندان و ارتوپد) بعد اتفاقن همه‌ی مطب‌ها دیدم یه سری لوح قاب شده هست که دقت کردم و یه کمی خوندم دیدم که ملت از دکتر تشکر کردن. برام جالب و غیرمنتظره بود. چون تا یادمه ملت از دکترها می‌نالیدن که فلان و فلان و ... . خلاصه یا اینایی که تشکر کرده بودن با بقیه فرق داشتن یا اونایی که من باهاشون صحبت می‌کردم.

ولی همه‌ی اینا به کنار. تو یکی از همین مطب‌ها دیدم روی شیشه‌ی قاب دوتا لکه‌ی لاک غلطگیر دیده میشه. قاب و لوح بزرگ بود نسبتا. و بالاش با نستعلیق نوشته شده بود:

لا طبیب من لا طبیب له، لا حبیب من لا حبیب له!

گاهی وقتا یه غلط نگارشی/املایی/لپی میتونه از یه جمله، یه جمله‌ی فلسفی اجتماعی اعتراضی بسازه! :)))

« أَعْجَزُ النَّاسِ مَنْ عَجَزَ عَنِ اکْتِسَابِ الاِْخْوَانِ، وَأَعْجَزُ مِنْهُ ، مَنْ ضَیَّعَ مَنْ ظَفِرَ بِهِ مِنْهُمْ.» 

امام(علیه السلام) فرمود: عاجزترین مردم کسى است که از به دست آوردن دوستان عاجز باشد و از او عاجزتر کسى است که دوستانى را که به دست آورده از دست بدهد.  (مصادر نهج البلاغه، ج 4، ص 14).

لا طبیب من لا طبیب له! کسی که دوستی نداشته باشه، دوستی هم نمی‌تونه پیدا کنه!

داشتم فکر می‌کردم تعداد دوستام نسبت به زمان داره کاهش پیدا می‌کنه. یعنی دوست جدید که پیدا نمی‌کنم هیچ! دوستایی هم که دارم ارتباطم باهاشون رفته رفته سطحی‌تر میشه. آخرش میمونه یکی دو نفر که اونا هم خیلی واقعی نگاه کنی تا حالا شانس آوردی تحملت کردن! :) شاید از این نظر ناتوان‌ترین ِ مردم باشی. نگاه کن ببین چقدر از دوستای صمیمیت فاصله گرفتی. چقدر از دوستی‌های حتی سطحی، سطحشون کمتر شده تا تو برسی به تنهایی که می‌خواستی! و بهش افتخار می‌کردی.

دیروز بعد از ظهر رفتم بیرون. زنگ زدم به یکی از دوستای قدیمیم که یک سال از من بزرگتر بود. گفتم فلانی بیا پارک. گفت باشه ۵:۳۰ میرسم. ساعت ۴:۱۵ بود. نشستم تو پارک. خواستم تا میاد کتاب بخونم. ولی کتابو گذاشتم تو کیفم. یه کمی نشستم. بعد دیدم حوصله‌ی صحبت کردن با دوستم رو هم ندارم! اسمس دادم که من رفتم خونه بعدن می‌بینیم همدیگرو! برگشتم خونه.

خلاصه که حداقل برم دو دستی بچسبم به همین دوستایی که موندن، دوست جدید پیدا کردن ارزونیمون. 

ولی چقدر دلگیر کننده‌س که آدم یادش میفته یک زمانی با یه نفر چقدر صمیمی بوده. چقدر دوست بوده. و الان چقدر. و کاری هم از دست کسی بر نمیاد.

لا حبیب من لا حبیب له so  یا حبیب من لا حبیب له!

پ.ن: این کلاس‌های یکشنبه خیلی خوبن! استاد خوب. 

"بهتره از کلمه‌ی عشق برای نیاز‌های زیستی و اولیه استفاده نکنیم!" :)

۱۵ دی ۹۳ ، ۰۰:۴۳ ۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
چوپان

کتاب-تاریک‌ترین زندان-ایوان اولبراخت- محمد قاضی

خب این کتاب رو هم از نمایشگاه کتاب خریدم. البته قبلن هیچ وقت اسمشو نشنیده بودم. ولی به پیشنهاد مسئول غرفه‌ی انتشارات امیرکبیر خریدمش. (این مسئول غرفه خیلی آدم خوبی بود و کلی با هم صحبت کردیم!)

 

تاریک‌ترین زندان

نویسنده: ایوان اولبراخت - نویسنده‌ی اهل "چک".

مترجم: محمد قاضی

نشر: امیرکبیر

۲۲۵ صفحه

 

کتاب رو تقریبن اواخر اردیبشهت ۹۳ تموم کردم. یادم که رفته بودیم باغ و من نشسته‌ بودم توی خونه‌باغ و داشتم این کتاب رو می‌خوندم. امروز که داشتم این پست رو می‌نوشتم اون حال و هوای باغ برام زنده شد.

نمی‌خوام داستان رو کامل بگم. فقط یه قسمت از مکالمه‌ی مستشار ماخ(نقش اول داستان) و جوانی رو اینجا نقل کنم که بعد از کوری مستشار قرار شده کمکش کنه و براش کتاب و ... بخونه.

 

مستشار ماخ سیگاری روشن کرد و مانند اینکه حرف دانشجو را نشنیده باشد گفت: پس شما هم بهاصطلاح آدم حسودی هستید،و این به هیچ وجه ارزش ندارد. من نیز زمانی از این بیماری نفرتانگیز رنج میبردم. باز خوب است که شما بحمدالله کور نشدهاید. اگر بدانید کوری چه نقص بزرگی است.

-آقای مستشار، حالا شما میخواهید از کوری خود صحبت کنید؟

-خیر، من میخواهم از سه چیز صحبت کنم.

در سکوت دانشجو، حالت استفهامی وجود داشت که مستشار ماخ با کمال میل به جواب دادن به آن پرداخت و گفت: برای ختم بحث و کلام خوب است که در همین خصوص صحبت کنیم. من نیز اگر شما حاضر به گوش دادن باشید شمهای از شرح حال خود حکایت میکنم. در شهر ما گدای کوری بود که همیشه این جملات را بر زبان میراند: کوری تاریکترین زندان است، ای نکوکاران به من رحم کنید!” بعضی نوحهخوانیها هست که خواب و آسایش بر شما حرام میکند. مرا نیز عبارت تاریکترین زندان از خواب بازمیدارد. این عبارت از آن زمان به بعد همچنان در مغز من مانده است. ابتدا من با آن گدای کور همداستان بودم و قبول داشتم که در حقیقت کوری تاریکترین زندان است، اما زندانهایی از آن تاریکتر وجود دارد. کوری فینفسه آنقدر هم که شما ممکن است تصور کنید تاریک نیست. کوری برای کسی وحشتناک است که قبلا از حس بینایی برخوردار بوده است، اما ممکن است که انسان به مرور با کوری خو بگیرد و با آن زندگی کند، همچنان که با یک دوست میتوان خو گرفت و با اون زیست. یکنواختی زندگی کوران گاهگاه به لطف پرتو خورشید درخشان و گرمکننده و به روشنی افکاری که در مغزشان میتابد از میان میرود، و چه بسا که تاریکیهای بیرونی عالم کوری با روشناییهای درونی زایل میگردد. آه اگر بدانید حسد تا چه اندازه از کوری بدتر است! حسد تنها یک ظلمت بیرونی نیست بلکه تاریکی درونی نیز هست. در آن بههیچوجه هماهنگی و گرمی و لطف و صفا راه ندارد و توفانی که از افکار حسدآلود برخیزد جز غریدن و کوبیدن و زیر و زبر کردن کاری ندارد، زیرا نور نجاتبخش برق در آن فضای تیره و تار تا ابد در چنگ ابرهای قیرگون خفه و خاموش گردیدهاست. بیشک شما این مههای تیره و این ابرهای قیرگون را که نزدیک به سطح زمین پهن میشوند و میخزند، این ابرهای سیاه که آسمان را میپوشانند و میغلتند و میدوند دیدهاید. برقی که در سینهی این ابرهای میزند به چشم نمیخورد، فقط غرش رعد و انعکاس نعرهی گنگ و خفهی آنها به گوش میرسد و ترس و وحشتی در دل شنونده میریزد. این ابرهای قیرگون را شما به چشم  میبینید و من فقط وصف آن را بیان میکنم، و البته، دوست عزیز، این توصیف، فیالبداهه و بدون سابقهی ذهنی نیست. من گاهی این ابرهای قیرگون را بر فراز صخرههای سواحل ییزرا تماشا کردهام و خاطرهی آنها با یاد آن نوحهخوانی گدای کور که هماکنون از آن سخن گفتم در ضمیرم نقش میبندد. لیکن باور کنید که این توصیف باز سطحی و نارساست. کلماتی که آن گدای کور به نوحه میخواند معنایی بسیار عمیقتر دارند. باید مانند مفسرین کتاب خدا که در آیات تورات غور میکنند و به شرح و تفسیر آنها میپردازند در کلمات آن گدای کور دقیق شد تا معلوم گردد که تاریکترین زندان نه کوری است و نه حسد، بلکه عشق است.

مستشار ماخ این جملهی آخر را با قطع و یقین یک قانون فیزیکی و بهعنوان نتیجهی مسلم و تردیدناپذیر تجارب و نظرات سالیان دراز عمر خویش بیان کرد. و سپس گفت: چرا ساکت ماندید. حیف که من قیافهی شما را نمیتوانم ببینم. اگر به حرفهای من بهدقت گوش فرا داده باشید حتما با چشمان خیره از تعجب به من نگاه میکنید.

-بلی آقای مستشار، من با کمال دقت به سخنان شما گوش میدهم ولی افسوس که چنان که باید خوب نمیفهمم.

-با این وصف آنچه من گفتم عین حقیقت است و جز این نیست.آری دوست جوان من، عشق نقص بزرگی است. هر فکر و خیال ثابتی که آدمی را ضعیف سازد نقص است و عشق هزار بار بیش از سایر عوامل ضعیفکنندهی دیگر نقص به شمار میرود. این شاعران و رماننویسان یعنی سرایتدهندگان حرفهای زیانبخشترین هوسهای بشری هستند که افکار ما را مشوب ساختهاند. ما نیز میخواهیم به تقلید از ایشان در عشق به چشم یک راز الهی، یک موهبت آسمانی، یک معجزهی ملکوتی و نمیدانم چه و چه بنگریم و آن را هرچیزی جز آنچه واقعا هست بدانیم، و حال آنکه عشق چیزی جز غریزهی حفظ نسل بشر نیست. حال اگر واقعا یک غریزهی سادهی طبیعی راز الهی باشد از شما میپرسم که چرا سایر غرایز را راز الهی نداریم؟ منظور من به هیچ وجه این نیست که نمیتوان در عشق هیچگونه جنبهی زیبایی یافت و دید، بلکه نباید بندهی عشق شد، باید او را نیز مانند هر غریزهی دیگری تابع قوانین تمدن ساخت و مثلا مانند غریزهی کوشش در بقای وجود یعنی نیاز به خوردن و آشامیدن محدود و مهار کرد. زمام اختیار خویشتن به دست دلگی و کثافتخوارگی و بدمستی سپردن در چشم همگان عمل زشت و شرمآوری است که هیچ شاعری حاضر نیست برای تبلیغ آن شعر بسراید، و حال آنکه این عمل در نفس امر با زمام اختیار خویش به دست عشق سپردن یکسان است. باید مفهوم عشق را که به صورت تصنعی نقش و نگار شده و برخلاف واقع در ذهن ما جا داده شده است، نابود سازیم. این عشق ساختگی ما را خودپسند و متفرعن و حسود و متعدی و تندخو و خیالپرست و خامطمع و بالنتیجه تنبل و تنپرور میکند. تازه رذایل عشق به همین صفات قبیحه ختم نمیشود و عیبی بدتر از همهی اینها در پی دارد و آن اینکه آزادی ما را از ما سلب میکند. ببینید چه عیب بزرگی! انسان زنده است و فکر میکند و احساس میکند و زندگی را دوست میدارد. دارای آزادی کامل درونی است و در عالم خارج نیز سهمی از آزادی دارد. در این میان ناگاه عشق فرامیرسد. این عشق میتواند هم یکباره بر شما چیره شود و هم مانند ظلمت شب کمکم دامن افشاند و گسترش یابد و آهسته آهسته شما را در بر گیرد و شما اصلا احساس نکنید که چگونه چنین شده است. از آن لحظه به بعد دیگر هیچچیز برای شما وجود ندارد. عقل همچون قطعه یخی کوچک در دستی گرم آب شده و رفته است. احساسات، همان احساساتی که آنقدر از نقش و نگار و نغمه و آهنگ غنی و سرشار بود لال و بیحس به گوشهای افتاده، تنها حجابی یکرنگ و ساده به رنگ گلی لوس و خنکی به سر کشیده و آهنگی ملایم و یکنواخت پر شده است. ارادهی فعال و نیرومند که به قدرت فولاد بود نرم شده و به شکل خمیری در آمده است، حتی نام خود را نیز از دست داده و به نام ضعف نفس و هوس خام و عقیم جلوهگر شده است. فاتحهی آزادی به یکباره خوانده شده است. شما قبلا میخواستید فکر بکنید، میخواستید فعالیت بکنید و از خود کوشش و تقلا نشان بدهید، میخواستید زندگی کنید، ولی حالا میبینید که غیر ممکن است. درست مثل این است که در زندانی مخوف و تاریک هستید و نمیتوانید از آن خارج شوید. عشق به یکباره شما را گیج و منگ و کر و کور کرده و عالم هستی شما را بی آنکه چیزی از آن باقی گذاشته باشد پاک مسخر ساخته است. و این است که در واقع عشق سختترین و تاریکترین زندان است! بههرحال دوست جوان من، اگر احساس میکنید که این عشق نابکار در وجود شما رخنه کرده است تا وقت باقی است دمار از روزگارش برآورید و نابودش سازید، تنها مرد آزاده و آزاد از قید هوسهاست که میتواند خوشبخت باشد.

وقتی مستشار ماخ این سخنان را ادا میکرد سرش را اندکی به جلو خم کرده بود و به آهنگی خفه و گرفته حرف میزد. او همهی این سخنان را آرام و عادی بیان میکرد، فقط وقتی میخواست روی مطلبی بیشتر تکیه کند، یا چین بر پیشانی میانداخت یا لبخندی که بهزحمت احساس میشد بر لب میآورد یا کمی شانه بالا میافکند یا با انگشت وسط چنان ضربی خفیف روی میز میگرفت که کف دستش که بر روی سفره قرار داشت اصلا تکان نمیخورد. و در آن آرامش ظاهری مستشار ماخ یک چیز نیرومند و در عینحال وحشتانگیز وجود داشت که با سخنان پرشور و شوق و امیدبخش او مغایر بود.

ماخ خاموش ماند و سکوتی کامل برقرار گردید. ناگهان فرفر چراغ گاز به لحن دیگری بدل شد و صدایی عجیب و غیرعادی از آن برخاست. از ظاهر حال چنین برمیآمد که به غیر از آن دو تن کسی در میکده نمانده بود.

مستشار ماخ در حالی که چانه بر مشت خود تکیه داده بود به روی جوان دانشجو لبخند میزد.

اما جوان دانشجو نیز ساکت بود.

بالاخره پس از سکوتی طولانی به آهنگی مردد و حاکی از اضطراب و دستپاچگی چنین جواب داد:

آقای مستشار، متاسفانه من قادر نیستم به شما جواب بدهم. فقط دربارهی سخنان شما میاندیشم ولی احساس من به من میگوید که با همهی این حرفها، شاید شما در اشتباه باشید. آیا سعادتی که ثمرهی عشق است هزار بار به رنجها و دردهای آن نمیارزد؟

-این حرف را بادهخواران نیز برای نشئهی الکل میگویند، همچنان که معتادین به مرفین و تریاک بدین دستاویز خود را تسلی میدهند. شما داستان عشق خود را به طرزی بسیار جالب به من باز گفتید، ولی اگر مدعی میشدید که این عشقبازی را بیتحمل هیچگونه رنج و عذاب و کوشش و تلاشی میکردید و در آن هنگامهی شوق و عشق و دلدادگی مجال تعمق و فرورفتن در قضایای جبر و مثلثات و تحقیق و تتبع در اشعار هومر نیز مییافتید، هرگز باور نمیکردم. بیشک شما درسهای خود را بسیار بد خواندهاید، ولی باز جای شکرش باقی است که همتی به خرج داده و با همهی این سرگرمیها دیپلمی گرفتهاید. اما بدانید در جهان مردمی هستند که هدفی غیر از گرفتن دیپلم به زندگی خویش دادهاند. خواهش میکنم که از این حرف من بدتان نیاید، برعکس خوشحال باشید، زیرا برای شخصی مثل شما در وضعی که بودید هدف منحصربهفرد میبایستی همین باشد که دیپلمی بگیرید و در سر فرصت در پی هدفهای بلندتر و عالیتر بروید….

توضیح بدهم که در واقع خود مستشار درگیر عشقی عجیب همراه با حسد هست. این واژه‌ی "حسد" رو خیلی دوست دارم به جای چه کلمه‌ی قرار گرفته. چون من خودم خیلی ارتباط برقرار نکردم با این واژه. ولی این قسمت داستان که نوشتم به نظرم یکی از نقاط اوج داستانه و بدون اینکه نظر خودم رو دخالت بدم نظر مستشار رو در مورد عشق نوشتم.

 

پ.ن: برای یک دوست!

۱۳ خرداد ۹۳ ، ۰۲:۳۸ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

کتاب - قمارباز - داستایِفسکی - جلال آل احمد

کتاب رو چند روز پیش شروع کردم.

من علاقه داشتم کتابی از داستایوسکی بخوانم. برای شروع خوب بود. فکر کنم سبک جلال‌ آل‌احمد هم بی‌تاثیر نبود.

نویسنده: فئودور داستایوسکی

مترجم: جلال آل‌احمد

۲۴۲ صفحه

نشر: هور

پ.ن: تلفظ صحیح اسم نویسنده(البته حداقل صحیح‌ترش) ممنون از آقای نوریزاده بابت تذکر

https://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/6/64/Ru-Dostoevsky.ogg

 

"... من باید کاری بکنم. اصل، سوئیس است. فردا ... آه، اگر بتوانم فردا حرکت کنم! باید مرد جدیدی شد; باید از میان مرده‌ها برخاست! می‌خواهم به آن‌ها ثابت کنم... پولینا خواهد دانست که من هنوز هم می‌توانم یک انسان باشم. برای این، کافی است که ... امروز دیگر خیلی دیر شده است، ولی فردا ... آه یک احساس قبل از موقع در دلم انگیخته شده است! نه، اشتباه نکرده‌ام! پانزده‌ لویی پول دارم و با پانزده‌ فلورین، شروع به قمار خواهم کرد! اگر آدم در آغاز کار، خودش را محتاط و بزدل نشان بدهد... ممکن است، ممکن است بچه شده باشم، یک بچه کوچک، ولی... چه کسی مرا از این باز‌می‌دارد که خودم را نجات بدهم؟ کافی است که انسان فقط یکبار در زندگی‌اش امید به آینده و شکیبایی داشته باشد. به نیروی سجایای روحی، در عرض یک ساعت می‌توانم سرنوشتم را تغییر بدهم. اصل، داشتن سجایای روحی است. فقط باید آنچه را که هفت ماه پیش، قبل از آنکه پاکباخته و مفلس بشوم. در رولتنبورگ به سرم آمده بود، به یاد بیاورم. آه! این نمونه‌ی جالب توجهی از کار کسی است که گاهی می‌توانسته‌ است تصمیم بگیرد. بعد از آن وقایع، من همه چیز را از دست داده‌ام. درست همه چیز را...

در حالی که از قمارخانه بیرون می‌آمدم، حس کردم که یک فلورین در جیب کوچکم تکان می‌خورد، به خودم گفتم: «خوب، با آن می‌توانم شام بخورم.» ولی پس از اینکه صد قدم رفتم، تغییر رای دادم و راهم را برگردانم و همان فلورین را روی «مانک» گذاشتم. (این بار نوبت «مانک» بود.) راستی انسان، وقتی تنها در مملکت بیگانه، دور از وطن و دوستان خود و بی‌اینکه بداند از کجا برای زندگی همان روز خود پولی به دست آورد، آخرین، درست آخرین فلورین خود را به مخاطره می‌اندازد و به قمار می‌گذارد، راستی احساس عجیبی سراپایش را فرا می‌گیرد! من بُردم و وقتی بیست دقیقه‌ی بعد، قمارخانه را ترک کردم، صد و هفتاد فلورین داشتم.

گاهی،‌ آخرین فلورین آدم، می‌تواند این معنی را بدهد و اگر همان وقت جرات خود را از دست داده‌بودم؟ اگر نتوانسته بودم تصمیم بگیرم؟! فردا، فردا همه‌ی اینها پایان خواهد یافت."

۰۲ خرداد ۹۳ ، ۲۰:۴۶ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان

کتاب - رشد

امسال از نمایشگاه کتاب کلی کتاب خریدم! (حدودن ۳۰ جلد!) تصمیم دارم همه‌شون رو امسال بخونم.

همون دو روز اول کتاب رشد اثر علی صفایی حائری (عین.صاد) رو خوندم. کتاب خیلی خوبیه. در واقع این نویسنده‌ خیلی کتاباش خوب هستند. بیش از ۱۰ جلد از کارهای ایشون خریدم!

کتاب رشد یه جورایی در مورد سوره‌ی عصره. در مورد رشد و خسران و کمال و نقص و کلی مفهوم دیگه نوشته تو کتاب.

در واقع این کتاب یکی از سری کتاب‌های "دیداری تازه با قرآن" هست.

رشد

علی صفایی حائری

انتشارات لیلة القدر

۷۶صفحه

 

"ما در قرآن به کلمه‌هایی برخورد می‌کنیم. این کلمه‌ها در زبان ما، در گفت‌وگوهای روزمره‌ی ما هم جریان دارند و در نتیجه بحران شروع می‌شود و گره‌های کور سبز می‌شود; چون ما به برداشت‌هایی دست می‌زنیم که از عادت‌های ما مایه می‌گیرد.

ما به هرکس که ساده و جانماز آبکش بود، مومن می‌گفتیم و به هر کس که از ماکنار می‌کشید و لب به جام نمی‌زد، متقی می‌گفتیم و هر کس که دست‌ودل‌باز می‌شد، محسن می‌گفتیم و هر کس که رام می‌گردید، صابر می‌گفتیم و هر کس که دهانش همراه تسبیحش باز و بسته می‌شد، ذاکر و شاکر می‌گفتیم.

ما به این گونه با مومن و متقی و ... عادت کرده بودیم و اکنون که با قرآن و آن کلمه‌های دقیق و تیپ‌های مشخص برخورد می‌کنیم، باز همان‌ها را مطرح می‌کنیم و همان‌ها را می‌فهمیم و یا بهتر بگویم نفهمیده با آن‌ها بازی می‌کنیم و بر آن‌ها ستم می‌نماییم و این ستم از آنجا شروع می‌شود که ما بدون رسیدن به معنا و مقصود، به کلمه‌ها و لفظ‌ها رسیده‌ایم و با الفاظ خالی انس گرفته‌ایم و ..."

 

"ما پیش از آنکه تشنه شده‌ باشیم، نوشیده‌ایم و پیش از آنکه به اشتها آمده باشیم و با سوال‌ها گلاویز شده باشیم، خود را تلنبار کرده‌ایم و پیش از آنکه به معناها دست یافته باشیم، به کلمه‌ها رسیده‌ایم ... و این است که باد کرده‌ایم و با آنکه زیاد داریم، مریض و بی‌رمق هستیم و به امتلای ذهن و پرخوری فکری دچار شده‌ایم..."

 

" وقتی که ما بچه‌تر بودیم، مشتاق بازی و توپ بودیم، در انتظار می‌نشستیم تا ما را به بازی بگیرند، تملق می‌گفتیم تا راه‌مان بدهند و قهر می‌کردیم و دور می‌شدیم تا نزدیکمان کنند، اما همین که هدفی پیدا می‌کردیم دیگر به توپ‌ها و بچه‌ها نگاه نمی‌کردیم، حتی اگر دعوتمان می‌کردند می‌خندیدیم و اگر دستمان را می‌کشیدند، نق می‌زدیم و فرار می‌کردیم. چرا؟

مگر توپ همان توپ نبود و بازی همان بازی محبوب نبود؟ چرا اینها همه‌اش همان بودند، اما ما دیگر آن نبودیم، ما هدفی داشتیم و لباسی به تن کرده بودیم و مهمانی می‌خواستیم برویم..."

 

"﴿و العصر﴾، به تمام این‌ دوره‌ها سوگند، ﴿ان الانسان لفی خسر﴾، که انسان با این همه سرمایه در تمام دوره‌ها در خسارت مدفون است، چرا؟ چون سرمایه‌هایش رشدی نکرده و سودی نیاورده است. درست که به ثروت، که به قدرت، که به علم رسیده‌است، درست است که این‌ها زیاد شده‌اند، اما خود انسان کم شده‌ و اسیر شده و اسارتش علامت حقارت است.

و عامل این خسارت، عصرها و دوره‌ها و محیطها نیستند، عامل خسارت خود انسان، خود اوست. عصرها مقدس هستند به دلیل سوگندی که خدا یاد می‌کند."

 

با عجله نوشتم. کتاب خیلی خوبیه. سعی می‌کنم بارهای دیگری هم بخونمش.

کتاب بعدی که از این نویسنده دارم می‌خونم صراط هست.

۱۹ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۳:۳۵ ۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان