گوشه ای از دنیای یک چوپان امروزی!

۴۵ مطلب با موضوع «علمی» ثبت شده است

مادر حسود نباشیم!

راستش نمی‌دونم این عنوان چقدر خوبه یا بد. پیرو پست‌های فنی! می‌خوام در مورد یک مشکل صحبت کنم. هدفم این نیست که حل کنیم این مشکل. در وهله‌ی اول بدونیم این مشکل هست مخصوصن برای کار کردن. و دوم اگر روزی خودمون همچین جایی بودیم یادمون بیفته.

داستان رو از تابستون سال ۹۲ شروع می‌کنم. دوست داشتم یه کار دانشجویی توی اون شهرستان بکنم. یه کاری به دست خودمون. از اردیبهشت به فکرم زد که مرکز انتخاب رشته‌ دایر کنیم برای کنکوری‌ها. بعد نشستم کلی از بچه‌های خوب کنکورهای اخیر رو از دانشگاه‌ها و شهرای مختلف پیدا کردم. کلی زنگ و پیامک و ایمیل و هماهنگی و ... .

بعد گفتم ما که می‌خوایم کار بکنیم بریم هر مجوزی لازم هست بگیریم براش. رفتم آموزش‌وپروش شهر. رفتم فرمانداری(برای اولین بار). صحبت کردیم. همه هم به‌به و چه‌چه که خوبه و ما هم حمایت می‌کنیم و ... . خلاصه رفتیم دنبال تبلیغات و آموزشگاه و جا و ... .

زد و امسال آموزش‌و‌پرورش تصمیم گرفت خودش هم مرکز مشاوره و انتخاب رشته بذاره. و طبق معمول چون یک جای دولتی هست و معمولن این‌ها مصلحت هرکسی رو بهتر از خودش می‌دونن و یه جورایی قیم ملت هستند به این نتیجه رسیدند که طبق یک جلسه‌ی دور همی! فعالیت هرگونه موسسه دیگر رو در سطح شهر ممنوع اعلام کنن. که مردم فریب موسسات دیگر رو نخورن و پولشون رو تو جیب فرصت‌طلب‌ها ندن و فریب آموزش‌وپرورش رو بخورن و پولشون رو تو جیب آموزش‌و‌پرورش بریزن! برای این حرفم دلیل دارما! یادمه وقتی پرسیدم چرا این کار رو می‌کنید گفتند که بابا اینا میان الکی "تضمین" میدن و مردم رو فریب می‌دن و بعد بنر همین مرکز اداره رو دیدم که روش درشت نوشته بود "تضمینی". بعد گفتن اینا فلان‌قدر پول می‌گیرن از مردم بعد دیدم که نرخ مصوب خود اداره از چندتا مرکز دیگه بیشتر بود و ... . به ما هم گفتند که خب بیایید با ما همکاری کنید. بیایید تو همین مرکز ما کار کنید. خدارو شکر قبول نکردیم!

بحث به نظرم اینه که اداره دید یک بازاری هست و یک عده به هر نحو دارن از این بازار پول در میارن و اداره هم یک سری مشاور داره که اینا تابستون تقریبن بیکارن و میشه با اختیاراتی که داره یه کاری بکنه که ... .

 

داستان دوم برمی‌گرده به اسفند ۹۲. می‌خواهیم برای دانشکده نشریه‌ای بنویسیم. یک فراخوان داده میشه و ماهم البته قبل از فراخوان به نحوی! مطلع شده بودیم اعلام آمادگی می‌کنیم برای همکاری. ایده‌ای هم داریم برای نوشتن بخشی در نشریه. کارها شروع می‌شوند. میخوریم به تعطیلات. بخش مربوط به من کارش کمی زیاده و مصاحبه و پرسشنامه می‌خواد. این شماره نیست. اینا مهم نیست. بحث پیش میاد که در دانشکده هر فعالیت فوق برنامه بایستی "تحت نظارت" یا "توسط" انجمن انجام بشه. انجمن خودش دوست داره و از اختیاراتش این هست که نشریه بزنه ولی به قول خودشون نمی‌رسن. پس می‌گن بیاین این نشریه‌تون رو به اسم ما در بیارید. اسمش رو ما انتخاب می‌کنیم و ما جهت‌دهی هم می‌کنیم و تایید هم می‌کنیم. چرا؟؟؟ چون ما نماینده‌ی دانشجو‌ها هستیم و ما "صلاح‌"شون رو می‌دونیم. ما "قیم" دانشجوها هستیم.

 

داستان سوم:

دیروز(پنجشنبه) بعد امتحان میانترم می‌خواستم برم بیرون کمی بگردم. برم سینمایی جایی. ولی دیدم خیلی خسته هستم و برگشتم خوابگاه و فیلم "باشگاه خریداران دالاس" رو تماشا کردم. فیلم خیلی جالب بود. نمی‌خوام داستانشو کامل تعریف کنم. پیشنهاد می‌کنم تماشا کنید. ولی توی فیلم هم جایی به این مطلب برخورد می‌کنیم که "جایی" بنا به دلایلی یک سری "اختیارات" و "وظایف" داره. بعد معمولن چنین نهادهای دولتی یا هرچی یکی از اختیاراتشون اینه که اجازه بدن افرادی خارج از اون نهاد یا سازمان بتونن با تایید اون‌ها و در چارچوب قوانین فعالیت کنند. مثلن اداره الف "وظیفه" داره کار ب رو انجام بده یا این "اختیار" رو داره که بذاره فرد پ کار ب رو انجام بده در چارچوب قوانین. ولی معمولن اداره الف چون میبینه با این کار یک سری منافعش رو از دست میده و مثلن میگن که الف بلد نیست وظیفه‌شو درست انجام بده یا سودی بیشتر نصیب پ میشه. چیکار می‌کنه؟

۱- پیشنهاد میده که بیا شما این کار ب رو به اسم ما انجام بده! بیا با هم انجامش بدیم. چرا؟ چون ببین فرآیند نظارت و تایید سخته! منم در مقابل مردم مسئولم. دلم قرص نمیشه و بیا با هم زیر نظرما و به اسم ما این کار رو انجام بدیم. اینجوری چی میشه؟! خب اگه کار خوب از آب در اومد میگه با حسن مدیریت الف این کار انجام شد. اگه بد بود؟ میگن هیچی تقصیر پ بود! ما که گفتیم کسی نمی‌تونه! دیدید؟

۲- میاد و با استفاده از قوانین دست و پاگیر و بهانه‌های مختلف پ و امثال پ رو از صحنه خارج می‌کنه. به انواع و اقسام بهانه‌ها. و معمولن هم در کارش موفقه. 

 

راستش مدت‌ها فکر می‌کردم شاید این مشکل اینجا زیاده ولی مثلن توی همین فیلم دیدم که نه. همچین اتفاقی تو جاهای دیگه هم ممکنه بیفته فقط کمی دلایل و ظواهر فرق داره. اینجا میگن که "صلاح" بقیه رو ما می‌دونیم اونجا یه چیز دیگه. اینجا شاید منافع یه گروه در خطر باشه و جای دیگه منافع گروهی دیگه.

خلاصه اینکه 

۱- اگه روزی خواستید جایی کاری بکنید، مواظب باشید، ببینید این کارتون آیا "دایگی" نیست؟ آیا برای این کار "مادری" هست؟ اگر هست از الان آماده باشید که بدونید هر مادری "وظیفه"ی خودش میدونه که خودش بچه‌شو تربیت کنه و سپردن کارها به "دایه" رو به این سادگی قبول نمی‌کنه!!!!

۲- اگر روزی "مادر" شدید برای کاری و دیدید دایه‌ای شایسته می‌خواد از بچه‌تون نگهداری کنه یاد این پست بیفتید. (مطمئنن متوجه شدید که مجاز داشت این جمله.) اگه جایی مسئول شدید!

 

(راستش پست رو با عجله نوشتم. چیزای زیادی می‌خواستم بنویسم. نظر بدید. پست ویرایش و اصلاح و اضافه بشه احتمالن در آینده)

۲۹ فروردين ۹۳ ، ۰۱:۵۱ ۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان

کتاب ۳و ۴

خب سومین و چهارمین کتابی که می‌خوام در موردشون بنویسم "کیمیاگر" و "راز شاد زیستن" هستند.

 

و این‌ها در واقع کتابهای دوم و سومی بودند که من امسال (۱۳۹۳) خوندم و تمومشون کردم. تعطیلات عید. البته بیشتر حالت بازخوانی بود برام.

 

"کیمیاگر"

- نویسنده: پائولو کوئیلو

- ترجمه: آرش حجازی

این کتاب رو اولین بار سال سوم دبیرستان خوندم. نسخه‌ی پی‌دی‌اف کتاب رو روی گوشی نوکیام داشتم و تقریبن یک روزه خوندمش. ولی کتاب حدود ۱۰-۲۰ صفحه‌ی آخرش رو نداشت! و من مجبور شدم برم از کتابفروشی کتاب رو بگیرم. یادمه قبل از خریدن کتاب اون ۱۰ صفحه رو خوندم و بعد خریدم.

بعدها برای عید سال ۱۳۹۰ یه نسخه از کتاب رو به خواهرم هدیه دادم. و امسال دقیقن همون نسخه رو خودم خوندم!

کتاب خوبیه. بیشتر به صورت نمادین نوشته شده.

لینک ویکی‌پدیا

 

 

"راز شاد زیستن"

- نویسنده‌ : اندرو متیوس

- ترجمه : افراد مختلف.

راستش من از این کتابهای موفقیت و شاد بودن و ... خوشم نمیومد. یادمه چند باری سر این موضوع بحث هم کردم. و یه دوستی داشتم اونم هم‌نظر من بود. ولی این کتاب رو اون بهم معرفی کرد. سال سوم دبیرستان بودم. بهم امانتش داد. کمی خوندم و بعدش خودم یکی خریدم. برعکس خیلی کتابای کلفت دیگه این کتاب بود حجمش نسبتن کمه. چیزایی که میگه عملی هستند.

خلاصه اینکه کتاب خوبیه. من بعدها ترجمه‌های دیگه‌ای از این کتاب رو هم پیدا کردم و به چندنفری هدیه دادم. امسال هم هدیه دادم.

نویسنده خودش کاریکاتور‌های خوبی هم توی کتاب آورده.

کتاب‌های مشابهی از این نویسده هم هست. 

اینم سایت نویسنده‌

 

 

//////////

 

خب فعلن کتاب زندگی‌نامه‌ی دکتر حسابی رو نمی‌خونم. یعنی خوندم تا حدی. ( تا تابستون نخواهم خواندش!) این با موازی خوندن فرق داره.

 

و اما دوست دارم امسال هر کتابی خوندم اینجا بنویسم. حتی‌ کتاب‌های درسی. فعلن دارم کتاب "تحلیل طراحی سیستم" و "معماری کامپیوتر" (موریس مانو) رو می‌خونم.

۲۰ فروردين ۹۳ ، ۱۷:۵۲ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان

کتاب- "آموزش عقاید"

خب پیرو پست‌های خواندن کتاب و تصمیم بر تموم کردن کتاب‌های شروع شده. دیشب یعنی ۴ فروردین ۹۳ این کتاب رو تموم کردم.

 

در مورد کتاب:

مولف:

آیت‌الله مصباح یزدی

 

کتاب در کل ۵۰۰ صفحه‌ است و ۶۰ تا درس داره.

۲۰ درس اول در مورد خداشناسی، درسهای ۲۱ تا ۴۰ در مورد نبوت و امامت و درس‌های ۴۱ تا ۶۰ هم در مورد معاد هستند.

 

- متن کتاب خوبه. و اینکه ساختار درس‌بندی شده‌ی کتاب خوندنش رو جالب و راحت می‌کنه.

- "تزاحم" چقدر واژه‌ی مناسبیه برای استفاده به‌جای "trade off". تو کتاب چند بار استفاده شده.

- امیدوارم در فرصتی دیگه بتونم بهتر در موردش بنویسم.

- برنامه بذارم یه بار هم بازخوانیش بکنم.

 

و اما کتاب بعدی :

یا زندگی‌نامه‌ی دکتر حسابی رو بازخوانی می‌کنم یا دنیای سوفی رو می‌خونم یا یه کتاب دیگه. فعلن همین زندگی‌نامه دکتر حسابی رو بخونیم که اولین بار فکر کنم سوم راهنمایی یا اول دبیرستان خوندمش. فکر کنم یک یا دو روزه تموم بشه.

۰۵ فروردين ۹۳ ، ۰۰:۲۹ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

کتاب- "ساخت و کار ذهن"

خب دوست دارم یه سری پست بنویسم در مورد کتابایی که میخونم.

من معمولن زیاد کتاب میخرم و البته معمولن هر کتابی رو اولش با ذوق و شوق شروع به خوندن می‌کنم ولی مثل اکثر کارهای دیگه نیمه‌تمام رهاش میکنم و میرم سراغ کتاب بعدی.

تصمیمی که به تازگی گرفتم اینه که از این به بعد هیچ کتابی رو شروع نکنم به خوندن مگر اینکه قبلش با خودم عهد ببندم که کامل بخونمش و تمومش کنم. در راستای همین تصمیم برگشتم و کتابی رو که تقریبن ۷۰ درصدش رو خونده بودم دیروز تموم کردم.

کتاب رو در تاریخ ۱۸ بهمن ۹۲ دوست بزرگواری هدیه داده بودند. من از همون روز شروع کردم و فکر کنم توی یه هفته از ۲۷۰ صفحه ۲۰۰ صفحه‌شو خوندم. ولی بقیه‌ش موند برای دیروز یعنی ۱۱ اسفند(تاریخ با اغماض) که خوندم. و واقعن به این نتیجه رسیدم که کتاب رو باید تا آخر خوند. فصل آخرش خیلی زیبا بود.

///////

خب برم سراغ کتاب.

مولف: کالین بلیک‌مور

مترجم: محمدرضا باطنی

نشر: فرهنگ معاصر

کتاب تقریبن ۳۰۰ صفحه‌س. البته قطعش تقریبن نیم‌پالتوییه!(از قطع معمولی یه کمی کوچیکتره!)

 

کتاب ۶ فصل داره که به نظرم لزومی نداره به ترتیب خونده بشن.

۱- ملکوتی‌ترین پاره‌ی ما (مفهوم روح در گذر تاریخ)

۲- چوانگ-تسه و پروانه(هشیاری، خواب، و رویا)

۳- تصویری از حقیقت(واقعیت، حقیقت، و شناخت)

۴- فرزند لحظه‌ها(حافظه به عنوان کلید اعمال عالی ذهن)

۵- شعله‌ی فروزان(زبان و گفتار و شالوده‌های زیست‌شناختی آن‌ها)

۶- دیوانگی و اخلاق(استفاده از ره‌آوردهای پژوهش مغز در راه خیر و شر)

 

تقریبن برای مطالعه‌ش ۳۰۰-۴۰۰ دقیقه وقت صرف کردم! یعنی حدود ۵-۷ ساعت :)

 

دوست داشتم از هر فصل حداقل یه بند جالب بنویسم ولی خب راستش مجالش نیست. ولی احتمالن در آینده این کار رو بکنم. مثلن میشه از هر فصل یه عکس از یه بند گذاشت.

///////////

و اما برای کتاب بعدی که میخوام بخونم. کتاب "آموزش عقاید" اثر آیت‌الله مصباح یزدی. این کتاب رو دقیق یادم نیست بهار یا تابستون امسال خریدم ولی اصلن اونموقع نخوندمش. اولین بار فکر کنم اواخر دی‌ماه بود که شروع کردم به خوندنش و بازم تو سه روز ۹ درس از ۶۰درسش رو خوندم ولی بعدش رها کردم. 

خب الان میخوام شروع کنم به خوندنش. فکر کنم حدود ۷۰۰-۸۰۰(کمی کمتر یا بیشتر!) دقیقه زمان کافی باشه براش! پس احتمالن تا قبل عید تمومش میکنم.

سعی میکنم به روند کتاب خوندنم سر و سامان بدم.

۱۳ اسفند ۹۲ ، ۰۶:۰۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان

هرچی

هر چی از خدا بخوای میده

۲۵ آذر ۹۲ ، ۰۰:۱۷ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

فعلن عنوان ندارد

خب به عنوان مقدمه ببینیم آدما چیا دارن.آدما یه سری مال و اموال و دارایی دارن.جان دارن. آبرو دارن. عقیده دارن.

خب اینا یه ترتیب اهمیتی هم دارن. معمولش اینه که آدما حاضرن از مالشون به خاطر جانشون بگذرن.

مثلن اگه بیان به شما بگن خدایی نکرده یا باید داراییتون رو بدید یا یه پاتون قطع میشه منطقیه که نمیگید باشه حالا با یه پا زندگی میکنیم!

بعدش مثلن آدما خیلی وقتا دیده شده که به خاطر آبروشون از جانشون هم مایه میذارن.

و بالاتر از همه ی اینها وقتیه که یه نفر برای عقیده‌ش حاضره از مال و جان و آبروش بگذره!

 

خب ولی اصل ماجرا که دیگه تقریبن لوس شد:

 

خب شاعر میاد میگه که:

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل مارا

به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا

 

خب شاعر میخواد عشقشو نشون بده. میاد از چیزی که داره مایه میذاره. این یه نوع تاوان عشق دادنه. همون کاری که امثال خسرو هم کردند. یعنی مال و اموال دارند و از مال و اموالشون مایه میذارن.مثه این بچه پولدارا.

 

بعد صائب میاد میگه:

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل مارا

به خال هندویش بخشم سر و دست و تن و پارا

هر آنکس چیز می‌بخشید زمال خویش می‌بخشد

نه چون حافظ که می‌بخشد سمرقند و بخارارا

 

خب این یه سطح بالاتر میره و به جای اموال و دارایی از جان خودش بذل و بخشش میکنه. این دست از عاشقا هم هستن. افرادی مثه فرهاد که به خاطر شیرین جانشو داد. یا مثه اون داستان ترکی سارای و خان‌چوبان. اینا از عاشقای دسته‌ی قبل یه کمی خفن‌تر هستن.

 

بعد شهریار میاد و یه جواب دندان‌شکن(حالا دندان درد آور!) میده:

 

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل مارا

به خال هندویش بخشم تمام روح و اجزا را

سر و دست و تن و پا را به خاک گور می‌بخشند

نه به آن ترک شیرازی که برده جمله دل‌ها را

 

خب این دسته دیگه خیلی عاشقای خوبی هستند. اینا حاضرن از آبروشون بگذرن. حاضرن روح و روانشون رو بدن. حاضرن دیوانه خونده بشن. نمونه‌ش هم که جناب مجنون. مجنون دیگه براش نه مال مهم بود نه جان. و نه حتی سرزنش مردم و بی‌آبرویی.

 

خب تا اینجای کار همه چی خوب پیش رفته و شهریار گوی سبقت رو از حافظ و صائب ربوده.

حتی شهریار پا رو فراتر میذاره و میره که کار رو به سرانجام برسونه. در شعر زیبای "گئتمه ترسا بالاسی" میاد و خیلی حرفای جالبی میزنه.

یه جایی میگه که:

 

من جهنم‌ده ده باش یاسدیقا قویسام سنیله

هئچ آییلمام کی دوروب جنّت مأوایا گلیم

 

ننه قارنیندا سنله ائگیز اولسایدیم اگر

ایسته‌‌مزدیم دوغولوب بیرده بو دونیایا گلیم

 

(میگه من اگه تو جهنم هم کنار تو باشم هیچ وقت حاضر نمیشم پاشم برم بهشت.

اگه میدونستم که قراره با تو دوقلو به دنیا بیام حاضر نبودم اصلن به دنیا بیام)

بعدش هم میگه :

 

آللاهیندان سن اگر قورخماییب اولسان ترسا

قورخورام منده دؤنوب دین مسیحایه گلیم

 

شیخ صنعان کیمی دونقوز اوتاریب ایللرجه

سنی بیر گؤرمک اوچون معبد ترسایه گلیم

 

(میترسم که من هم مثه تو به دین ترسایان روی بیارم و مثه شیخ صنعان به امید دیدن تو سالها خوکبانی کنم و به معبد بیایم)

 

خب تا اینجا همه‌چیز آماده‌س که شهریار کار رو تموم کنه. ولی شهریار سیّده و به این راحتی از دینش نمیگذره پس پشیمون میشه و میگه:

 

یوخ صنم ! آنلامادیم ، آنلامادیم ، حاشا من

بوراخیب مسجدیمی ، سنله کلیسایه گلیم!

 

گل چیخاق طور تجلاّیه ، سن اول جلوه‌ی طور

من ده موسا کیمی اول طوره تجلاّیه گلیم.

 

(میگه نه صنم(بتم). اشتباه کردم. حاشا که من مسجدم را رها کنم و به کلیسا بیایم. بیا بریم به کوه طور و تو جلوه‌ی طور باش و من هم مثل موسی به اون طور تجلا بیایم)

 

شهریار حاضر نمیشه به خاطر عشق از دین و عقیده‌ش بگذره.

این هم دسته‌ی آخر عاشقا. کسایی که برای رسیدن به عشق از دین و عقیده‌شون هم میگذرن. از این دست عاشقا هم که مثال معروفش شیخ صنعانه که بی‌چاره تا ابدالدهر این ننگ و بدنامی رو به دوش میکشه. و میشه سوژه‌ی شاعرها و خواننده‌ها و موضوع سریالها.

این که عشق چه بلایی میتونه سر آدم بیاره. "هفتاد سال عبادت یک شب به باد می‌ره"

 

این مرحله از ایثار در عشق واقعن خیلی خیلی سخت و عجیبه. آدم از چیزی میگذره که براش بالاترین ارزش رو داره. این مرحله کار هر کسی نیس. کار ما که نبود. خیلی سخت و تناقض برانگیزه. درونی‌ترین تضاد‌های آدم رو آشکار میکنه. یه جنگ واقعی توی ذهن و روان آدم بوجود میاد.

 

حالا من هم حدود یه سال پیش گفتم ای کاش میتونستم این حرفارو به صورت شعر بگم. ولی نشد. من ذوقشو ندارم. هر چی زور زدم فقط تونستم یه مصرع جور کنم که احتمالن مشکل وزن و عروض داره!

 

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما

به خال هندویش بخشم صلاح دین و عقبی‌ را

(اگه گزینه‌ی بهتری با همین مضمون به ذهنتون میرسه پیشنهاد کنید!)

 

و آخرش هم یه قسمت از "من ِاو"ی امیرخانی:

 

"مرا دوست نداری؟

هیچ کس به اندازه ای که من تو را دوست دارم، کسی را دوست نداشته است

مکث کرد، با چشم های عسلی اش به من خیره شد و گفت:

علی من! دلم برایت می سوزد، تو چرا اینقدر باید زجر بکشی

خب! این جور عاشقی زجر کشیدن است دیگر

اگر نه، پس چیست؟

: چیزی نگفتم، جلو آمد، دستش را توی موهایم فرو برد و گفت

من با شهین در مورد تو صحبت کردم

شهین دیگر کیست؟

شهین فخرالتجار، همان که چند سال پیش برگشت و ازدواج کرد

من با شهین در مورد تو صحبت کردم

او به من گفت، روانپزشک است

به من گفت ...

چرا سرت را عقب می کشی، مگر می خواهم بخورمت؟!

سرم را عقب برده بودم، مهتاب دستش به من نمی رسید

انگار عصبانی شده بود، فریاد کشید:

شهین می گفت ...

اصلا تو می دانی نفس درونی یعنی چه؟ اگو یعنی چه؟

من!

لیبیدو؟

عشق!

تابو!

فعف!

برو بمیر!

ثم مات!

این پرت و پلاها چیست که می گویی… که چی بشود؟

مات شهیدا!

حالا نوبت من بود که داد بکشم

داد کشیدم و گفتم آن چه را که درویش مصطفی در گوشم گفته بود

من عشق فعف ثم مات مات شهیدا

درویش مصطفی گفته بود: هر وقت مهتاب را به خاطر مهتاب دوست داشتی با او وصلت کن

سالها بعد وقتی علی، یک پیرمرد بود، فهمید مهتاب را به خاطر مهتاب دوست دارد

قرار بود عقد کنند

بمب افتاد توی خانه مهتاب و مهتاب مرد

شهید شد، چون عاشق بود

سالها گذشت

رفته بودند تشییع جنازه یک شهید گمنام

پیرمرد ( علی ) بدون اینکه بفهمند غسل داده و در قطعه شهدا دفن شد

شهید شد، چون عاشق بود

من عشق فعف ثم مات مات شهیدا"

 

هعهعی!

۰۳ مرداد ۹۲ ، ۰۱:۱۱ ۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان

درست بنویسیم(کسره یا ه)؟

خب یکی از مشکلات خود من همین مورد بود. 

برای شما هم شاید پیش اومده که ندونید آخر یه کلمه‌ای باید "ه" بذارید یا " ِ(کسره)"

 

به صورت اتفاقی این مطلب رو خوندم و به نظرم مفید اومد که بقیه هم به این قاعده ساده عمل کنند. چون به نظرم حتی محاوره نویسی هم یه هنجارها و قواعدی داره و بهتره رعایت کنیم.

 

خلاصه‌ش اینه که اگه آخر یه کلمه‌ای "است" به خاطر محاوره حذف شده "ه" بذارید. در غیر اینصورت کسره

 

مثال:

هوای گرمه و دلم یه نوشیدنی ِ خنک می‌خواد!

 

یه چیز ِ مهم در مورد دوست صداقتشه!

 

برای مثال‌های بیشتر و البته توضیح بهتر میتونید به این لینک مراجعه کنید. 

 

بیایید با رعایت همچین قواعدی محتوای بهتری در وب داشته باشیم.

 

چند وقتیه به ذهنم زده که یک سری قواعد هم برای فینگلیش نویسی وضع بشه. من واقعن خیلی خیلی بدم میاد از فینگلیش نوشتن. ولی به نظرم دیگه چاره‌ای نیس . و حداقل برای قابل تحمل کردن وضعیت لازمه یه سری قاعده رعایت بشه.

۱۵ تیر ۹۲ ، ۲۲:۴۵ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

ایدئولوژی - ۰

پیر مرد گفت ایدئولوژی.

نگاهی به عکس روی دیوار مغازه انداخت و از مغازه‌دار پرسید "جواد اکبری همونیه که این خیابون به اسمشه؟" 

- آره

- با شما نسبتی داشت؟

- آره پسر داییم بود.!

 

و من هر وقت که از این خیابان رد میشوم به یاد آن جوانی میافتم که آمده بود شرکت و به امیرعلی می‌گفت من هروقت از خیابان اکبری می‌آمدم نمیدانم چرا یاد شما نمی‌افتادم!

خیلی دوست داشتم پیرمرد غذایش را همان‌جا بخورد که چند کلمه‌ای بیشتر با هم صحبت کنیم.

آخرش گفت مواظب ایدئولوژیت باش!

 

//////////////

هان چیه؟ یه روز پست نذاشتم فکر کردید قراره یه ماه پست نذارم. نه خیر من فعلن اگه پست نذارم ممکنه اتفاقای بدی بیفته!

 

///

یه مطلبی خوندم در مورد مسائل مهم و غیر مهم در زندگی. یه مثالی زده بود یه کم دانش ریاضی داشت! دکترها ممکنه متوجه نشن !

ادامه مطلب...
۳۰ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۳:۲۷ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

منی آتـدین آی قیــــز آی قیــــز آتشه

بسیار زیباست. بابا میرزایف خونده. لینک دانلودشم میذارم . برای اینکه کیفیتش خوب باشه خودم آپلود کردم.

 

Demirəm, sən uca bir dağsan, əyil
Demirəm, əlacım qalıbdır sənə.
Nə səndə məhəbbət qara pul deyil,
Nə mən dilənçiyəm, əl açım sənə.

 

ادامه مطلب...
۲۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۶:۲۲ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

چیزی که زیاده ...

باز هم یکی از دوستان من یک داستان جالبی تعریف میکرد.

میگه یه روز یکی از این پادشاهان ایرانی به وزیرش میگه که آی وزیر میخواهیم بدانیم که در مملکت ما کدام صنف بیشتر از بقیه رونق داره و روی چه کارهایی میتونیم سرمایه گذاری بکنیم. از تو میخواهیم که برای این سوال ما جواب پیدا کنید.

وزیر میگه باشه. فرداش موقع اومدن وزیر پارچه ای رو دور سرش میبنده و به طرف قصر پادشاه حرکت میکنه.

از همون در خونه ،‌بقال میبینه به مشتری میگه فکر کنم وزیر دندون‌درد گرفته! توی کوچه و خیابون و ...

موقع وارد شدن به قصر ، دربان به اون یکی میگه فکر کنم سردرد داره!

توی راه یکی میگه فکر کنم روی صورتش زگیلی چیزی دراومده واسه اون بسته و ...

خلاصه وزیر تا برسه پیش پادشاه هر کس یه حدسی میزنه و روی حدسش هم پافشاری میکنه.

 

وزیر به پادشاه میگه که پادشاها توی این مملکت بیشتر از هر چیزی ‌ "دکتر" وجود داره!!!!

 

حالا هم حکایت همان است! دکتر زیاد داریم. اصلن همه مان یک پا دکتریم! 

۰۴ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۰:۱۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان