خب به عنوان مقدمه ببینیم آدما چیا دارن.آدما یه سری مال و اموال و دارایی دارن.جان دارن. آبرو دارن. عقیده دارن.

خب اینا یه ترتیب اهمیتی هم دارن. معمولش اینه که آدما حاضرن از مالشون به خاطر جانشون بگذرن.

مثلن اگه بیان به شما بگن خدایی نکرده یا باید داراییتون رو بدید یا یه پاتون قطع میشه منطقیه که نمیگید باشه حالا با یه پا زندگی میکنیم!

بعدش مثلن آدما خیلی وقتا دیده شده که به خاطر آبروشون از جانشون هم مایه میذارن.

و بالاتر از همه ی اینها وقتیه که یه نفر برای عقیده‌ش حاضره از مال و جان و آبروش بگذره!

 

خب ولی اصل ماجرا که دیگه تقریبن لوس شد:

 

خب شاعر میاد میگه که:

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل مارا

به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا

 

خب شاعر میخواد عشقشو نشون بده. میاد از چیزی که داره مایه میذاره. این یه نوع تاوان عشق دادنه. همون کاری که امثال خسرو هم کردند. یعنی مال و اموال دارند و از مال و اموالشون مایه میذارن.مثه این بچه پولدارا.

 

بعد صائب میاد میگه:

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل مارا

به خال هندویش بخشم سر و دست و تن و پارا

هر آنکس چیز می‌بخشید زمال خویش می‌بخشد

نه چون حافظ که می‌بخشد سمرقند و بخارارا

 

خب این یه سطح بالاتر میره و به جای اموال و دارایی از جان خودش بذل و بخشش میکنه. این دست از عاشقا هم هستن. افرادی مثه فرهاد که به خاطر شیرین جانشو داد. یا مثه اون داستان ترکی سارای و خان‌چوبان. اینا از عاشقای دسته‌ی قبل یه کمی خفن‌تر هستن.

 

بعد شهریار میاد و یه جواب دندان‌شکن(حالا دندان درد آور!) میده:

 

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل مارا

به خال هندویش بخشم تمام روح و اجزا را

سر و دست و تن و پا را به خاک گور می‌بخشند

نه به آن ترک شیرازی که برده جمله دل‌ها را

 

خب این دسته دیگه خیلی عاشقای خوبی هستند. اینا حاضرن از آبروشون بگذرن. حاضرن روح و روانشون رو بدن. حاضرن دیوانه خونده بشن. نمونه‌ش هم که جناب مجنون. مجنون دیگه براش نه مال مهم بود نه جان. و نه حتی سرزنش مردم و بی‌آبرویی.

 

خب تا اینجای کار همه چی خوب پیش رفته و شهریار گوی سبقت رو از حافظ و صائب ربوده.

حتی شهریار پا رو فراتر میذاره و میره که کار رو به سرانجام برسونه. در شعر زیبای "گئتمه ترسا بالاسی" میاد و خیلی حرفای جالبی میزنه.

یه جایی میگه که:

 

من جهنم‌ده ده باش یاسدیقا قویسام سنیله

هئچ آییلمام کی دوروب جنّت مأوایا گلیم

 

ننه قارنیندا سنله ائگیز اولسایدیم اگر

ایسته‌‌مزدیم دوغولوب بیرده بو دونیایا گلیم

 

(میگه من اگه تو جهنم هم کنار تو باشم هیچ وقت حاضر نمیشم پاشم برم بهشت.

اگه میدونستم که قراره با تو دوقلو به دنیا بیام حاضر نبودم اصلن به دنیا بیام)

بعدش هم میگه :

 

آللاهیندان سن اگر قورخماییب اولسان ترسا

قورخورام منده دؤنوب دین مسیحایه گلیم

 

شیخ صنعان کیمی دونقوز اوتاریب ایللرجه

سنی بیر گؤرمک اوچون معبد ترسایه گلیم

 

(میترسم که من هم مثه تو به دین ترسایان روی بیارم و مثه شیخ صنعان به امید دیدن تو سالها خوکبانی کنم و به معبد بیایم)

 

خب تا اینجا همه‌چیز آماده‌س که شهریار کار رو تموم کنه. ولی شهریار سیّده و به این راحتی از دینش نمیگذره پس پشیمون میشه و میگه:

 

یوخ صنم ! آنلامادیم ، آنلامادیم ، حاشا من

بوراخیب مسجدیمی ، سنله کلیسایه گلیم!

 

گل چیخاق طور تجلاّیه ، سن اول جلوه‌ی طور

من ده موسا کیمی اول طوره تجلاّیه گلیم.

 

(میگه نه صنم(بتم). اشتباه کردم. حاشا که من مسجدم را رها کنم و به کلیسا بیایم. بیا بریم به کوه طور و تو جلوه‌ی طور باش و من هم مثل موسی به اون طور تجلا بیایم)

 

شهریار حاضر نمیشه به خاطر عشق از دین و عقیده‌ش بگذره.

این هم دسته‌ی آخر عاشقا. کسایی که برای رسیدن به عشق از دین و عقیده‌شون هم میگذرن. از این دست عاشقا هم که مثال معروفش شیخ صنعانه که بی‌چاره تا ابدالدهر این ننگ و بدنامی رو به دوش میکشه. و میشه سوژه‌ی شاعرها و خواننده‌ها و موضوع سریالها.

این که عشق چه بلایی میتونه سر آدم بیاره. "هفتاد سال عبادت یک شب به باد می‌ره"

 

این مرحله از ایثار در عشق واقعن خیلی خیلی سخت و عجیبه. آدم از چیزی میگذره که براش بالاترین ارزش رو داره. این مرحله کار هر کسی نیس. کار ما که نبود. خیلی سخت و تناقض برانگیزه. درونی‌ترین تضاد‌های آدم رو آشکار میکنه. یه جنگ واقعی توی ذهن و روان آدم بوجود میاد.

 

حالا من هم حدود یه سال پیش گفتم ای کاش میتونستم این حرفارو به صورت شعر بگم. ولی نشد. من ذوقشو ندارم. هر چی زور زدم فقط تونستم یه مصرع جور کنم که احتمالن مشکل وزن و عروض داره!

 

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما

به خال هندویش بخشم صلاح دین و عقبی‌ را

(اگه گزینه‌ی بهتری با همین مضمون به ذهنتون میرسه پیشنهاد کنید!)

 

و آخرش هم یه قسمت از "من ِاو"ی امیرخانی:

 

"مرا دوست نداری؟

هیچ کس به اندازه ای که من تو را دوست دارم، کسی را دوست نداشته است

مکث کرد، با چشم های عسلی اش به من خیره شد و گفت:

علی من! دلم برایت می سوزد، تو چرا اینقدر باید زجر بکشی

خب! این جور عاشقی زجر کشیدن است دیگر

اگر نه، پس چیست؟

: چیزی نگفتم، جلو آمد، دستش را توی موهایم فرو برد و گفت

من با شهین در مورد تو صحبت کردم

شهین دیگر کیست؟

شهین فخرالتجار، همان که چند سال پیش برگشت و ازدواج کرد

من با شهین در مورد تو صحبت کردم

او به من گفت، روانپزشک است

به من گفت ...

چرا سرت را عقب می کشی، مگر می خواهم بخورمت؟!

سرم را عقب برده بودم، مهتاب دستش به من نمی رسید

انگار عصبانی شده بود، فریاد کشید:

شهین می گفت ...

اصلا تو می دانی نفس درونی یعنی چه؟ اگو یعنی چه؟

من!

لیبیدو؟

عشق!

تابو!

فعف!

برو بمیر!

ثم مات!

این پرت و پلاها چیست که می گویی… که چی بشود؟

مات شهیدا!

حالا نوبت من بود که داد بکشم

داد کشیدم و گفتم آن چه را که درویش مصطفی در گوشم گفته بود

من عشق فعف ثم مات مات شهیدا

درویش مصطفی گفته بود: هر وقت مهتاب را به خاطر مهتاب دوست داشتی با او وصلت کن

سالها بعد وقتی علی، یک پیرمرد بود، فهمید مهتاب را به خاطر مهتاب دوست دارد

قرار بود عقد کنند

بمب افتاد توی خانه مهتاب و مهتاب مرد

شهید شد، چون عاشق بود

سالها گذشت

رفته بودند تشییع جنازه یک شهید گمنام

پیرمرد ( علی ) بدون اینکه بفهمند غسل داده و در قطعه شهدا دفن شد

شهید شد، چون عاشق بود

من عشق فعف ثم مات مات شهیدا"

 

هعهعی!