هی.
چطور میشه از اون کوچه گذشت و اون روز رو فراموش کرد که سعی داشتی منو قانع کنی و من هم داشتم وقت میخریدم.
آخرین باری که دیدمت منو ندیدی. حداقل خودت که اینجوری گفتی وگرنه من که اونقدر تابلو بودم که فکر کنم همراهات هم متوجه شدند، ولی تو گفتی متوجه حضورم نشدی و نمیدونی من چی میگم.
میشه یه بار از اون پیادهرو بگذرم و یاد اون عصر که از خونه بیرون زدم و مثل یه دیوونه توی اون پیادهرو باهات قدم زدم و یواشکی خندیدم و دلم لرزید و قانع نشدم، نیفتم؟
آخرین نامهت رو میدونی کجا خوندم؟ آخرین نامهای که هرگز نتونستم جواب بدم. زیر اون بید توی باغ کنار ساختمون. صبح زود، گرمی خورشید. آخرین نامه که توش سوال بود ولی من جوابی نداشتم براش.
گیرم که پلیلیستت رو از لپتاپم حذف کنم، توی گوشیم هم ۲ماه گوش نداده باشم. ولی اگه یه روزی یه جایی یکیشون بخوره به گوشم چیکار کنم؟ توی گوشم موم بریزم؟
گیرم که رفته باشی، خیلیا میان و میرن، گیرم که رفته باشی و رفته باشن ولی حتی اگه رفته باشی با این خردهریزهها با این تهموندهها با این ردپاها با این خراشها و بوها، خاطرهها، نوشتهها و ... چیکار میشه کرد. آدما میان و میرن ولی خب رد پاشون میمونه. اگه یه کمی بیشتر بمونن شاید چیزی بیشتر از رد پا هم بمونه. با اینها چی میشه کرد؟ خودت چیکار کردی اصلن؟
گیرم چشمهایش تا پنج سال دیگر بروند!(توضیح بدم که عجب ایهامی شد! :) ) با نگاهش چه کنم؟ پارسال اینموقعها بود که "چشمهایش" بزرگ علوی رو خوندم و دیروز به صورت اتفاقی "چمدان" بزرگ علوی رو خریدم و شروع کردم. فکر کنم دیگه وقتشه چمدان رو ببندم.
رفتی ولی هنوز بعضی وقتها، بعضی خیابانها، بعضی عصرها، بعضی پلها این تهماندههارو میارن توی ذهنم که شاید یه روز برگردی. که شاید یه روز برگردم. که شاید یه روز پیدام کنی. که شاید یه روز پیدات کنم. که شاید یه روز همهی اینا تموم بشن. بشن یه قرمهسبزی.
پ.ن: "تو رفتی و با فکرها و سوالات دوستان چه کنم؟!"
پ.پ.ن: باور بفرمایید نه اتفاقی افتاده نه چیزی. صرفن حرفایی بود که جمع شد و یه جا نوشته شد. من خیلی اهل اینجور نوشتن نیستم.