همیشه بین "تنها بودن" و "با بقیه بودن" در کلنجار بودم. یعنی یادمه یک زمانی همیشه برای بیرون رفتن و گشتن و لذت بردن دوست داشتم کسی کنارم باشه. مثلن یادمه دوران راهنمایی با احسان همیشه می‌رفتم بیرون. هروقت می‌خواستم برم بیرون یه پیامک می‌زدم و سر راهم جلوی خونشون وایمیستادم تا اونم آماده بشه و با هم بریم. با تقریب خوبی هیچ وقت رد نمی‌کرد پیشنهاد بیرون رفتنم رو.

راستش هیچ سنخیتی با هم نداشتیم و این به نظرم خیلی خوب بود! اون عاشق بازی‌های رایانه‌ای و فیلم و سریال بود. منم تو فضای کتاب و چیزای دیگه بودم. برنامه‌مون این بود. من سراغ کتاب و نوشت‌افزار و چیزای دیگه می‌رفتم. می‌خریدیم. بعدش می‌رفتیم بازی می‌خریدم. یادمه با هم مجله می‌خریدیم. اون مجله بازی می‌خرید. من مجله دانشمند! :)

یکی از بزرگترین اشتراکاتمون البته خوردن بود!

با هم کلی هم حرف می‌زدیم. معمولن جدیدترین فیلم‌ها یا بازی‌های بازار رو برام تعریف می‌کرد. من حتی با تعریف‌های اون یادمه یه بار نشستم تو یه جمعی و یه فیلم رو نقد کردم :)))). یا مثلن تو جمعی در مورد بازی کامپیوتری که بازی نکرده بودم نظر دادم!!!

 

ولی راستش دوست‌های بعدیم به اندازه‌ی احسان پایه نبودند برای بیرون رفتن. معمولن بهونه می‌آوردن برای بیرون رفتن. من زیاد می‌رفتم بیرون. هنوز هم که می‌رم شهرمون اون عادت رو دارم. ولی دیگه کسی نیست که هروقت گفتی بیاد بیرون. یکی که هر وقت ما بهش زنگ می‌زدیم می‌گفت تازه از حموم اومدم بیرون و اگه بیام بیرون سرما می‌خورم! معمولن از اینکه به یکی زنگ بزنم و بگه نمیتونم بیام به صورت ناخودآگاه ناراحت می‌شم! و همین ناراحتی‌ها باعث شد که به فکر تنهایی بیفتم!

خلاصه گذشت و گذشت تا اینکه ما در برهه‌ای از زمان به این نتیجه رسیدیم که بهتره به تنهایی‌مون عادت کنیم. 

///

پست‌هایی در همین وبلاگ در مورد تنهایی:

وقتی با جمع بودن اذیتم می‌کنه!

موقع جمع‌بندی سال ۹۱ به عنوان یک دستاورد ازش یاد می‌کنم!

جمعه عصر‌ها تنهایی بیرون رفتن

(خلاصه یه جستجوی واژه‌ی تنهایی تو وبلاگم به کلی پست ختم میشه!)

///

سال نود و یک این اتفاق برام افتاد. همیشه هم گفتم. تلاش کردم که تنها بشم. به تنهایی عادت کنم و از تنهاییم لذت ببرم. یه جورایی خوبه. این که برای خوش بودن وابسته نباشی به دیگران! دقیق یادمه کی و کجا و چه جوری این جرقه رو وارد ذهن من کرد! این که آدم تنها به دنیا میاد و آخرشم قراره تنها بمیره پس همین چند روز تنهایی هم روش!

مثلن بچه‌های دانشکده رو می‌بینم که مثلن یکی گیر میده به اون یکی که پاشو بریم یه چیزی بخوریم. خب واقعن نمی‌فهمم برو تنهایی بخور دیگه! یا مثلن می‌خوان برن سینما یا فیلم ببینن همه‌ش دنبال این هستن که یک نفر پیدا بشه. یا مثلن وقتی می‌گم که من تنهایی میرم چند ساعت می‌شینم کافه کتاب و شکلات‌داغ(هات‌چاکت) می‌خورم و کتاب می‌خونم، ملت تعجب می‌کنن. 

راستش یک زمانی هست که دوست داری بتونی از تنهایی لذت ببری. من تقریبن رسیدم به اون نقطه.

ولی بعد از اون یک اتفاق بدی که می‌افته اینه که دیگه "ترجیح" هم می‌دی که تنهایی لذت ببری و برات لذت بردن با بقیه رنج میشه.

این میشه که با جمع بودن اذیتت می‌کنه. چون مجبوری بقیه رو رعایت کنی. به یکی جواب بدی. حال یکی رو رعایت کنی. منتظر یکی بشی. از بقیه جواب رد بشنوی. مجبور بشی به بقیه نه بگی. یا برخلاف میلت تو رودربایستی بیفتی و کاری بکنی که دوست نداری و ... . همه‌ی این سختی‌های در جمع بودن تو رو سوق میده به سمت یک "انزوا". میری رابینسون کروزوئه می‌خونی و می‌گی ای‌کاش منم توی یه جزیره تنها بودم!!! و اون آدم اجتماعی قبل در یک فرآیند تدریجی تبدیل شد به یک آدم "جمع گریز"! 

همین میشه که بعد یه مدت از دانشکده و بچه‌هاش دور میشی. از آدمهایی که یک زمانی باهاشون سلام و علیکی داشتی فرار می‌کنی. و میشی یک آدم "تنها" و تنهایی برات ارزشی مثبت تلقی میشه.

راستش بعد از یه مدت میرسی به یک نوع "خودخواهی". به این که میگی الان چرا یه ربع وایسم که فلانی کارش تموم شه که با هم بریم نهار بخوریم. خب میتونم برم تنهایی بخورم و لذت هم ببرم!! یا میگی چرا باید مسیر دانشگاه خوابگاه رو با فلانی بیام؟ من که حرف خاصی برای گفتن ندارم؟ تنهایی فکر کنم خیلی هم بهتره!! لازم هم نیست رعایت ادب بکنم! و ...

و این جوری میشه که میشی یک آدم خودخواه! من پس از دو سال دیدم دارم می‌رسم به یک آدم خودخواه. شاید گفتن این جمله از زبان خودم خیلی درست نباشه. ولی چیزی هست که فقط خودم می‌بینمش. شاید ادامه‌ی این روند برای خودم خوب باشه. 

در واقع دارم به بهار سال ۹۱ فکر می‌کنم که این بذر در ذهن من کاشته شد و پس از ۲ سال تبدیل شد به یک درخت بزرگ و روی همه‌ی زندگیم سایه انداخت. یاد فیلم "تلقین" میفتم. اینجا هم یک بذر اولیه رو یک دوست صمیمی در خاک آماده‌ی ذهن من کاشت! و من هم تو این دو سال قشنگ آبیاریش کردم. 

در یکی دنیای یک نفره با محوریت خودم می‌تونم زندگی کنم. تفریح داشته باشم. وقت بگذرونم و زندگی کنم. یک دنیای ذهنی داشته باشم مثل ذهن‌زیبای جان نش! و توی اون با شخصیت‌های دلخواه خودم همونطور که خودم می‌خوام زندگی کنم. اصلن همه‌ی فانتزی‌هایی که برای آینده‌م دارم هم از همین نگاه نشئت می‌گیره. "اون تصمیم که یک سال برم توی کوه یا روستا زندگی کنم!" یا سری سفرهای تنهایی که از قم شروع کرده بودم و دوست داشتم کلی شهر و جای مختلف رو تنهایی برم بگردم.

این تنهایی حتی داشت به رفتارم با اعضای خونواده هم سرایت می‌کرد و راستش تو خونه هم تنها بودم! 

به قول دوستی آدم یه جوری احساس "کُره‌ی شمالی" بودن بهش دست میده! این موضوع رو حدود ۱ ماه پیش با یه دوستی در میون گذاشتم. این قضیه‌ی خودخواهی رو. شاید یک زمانی رسیدن به این وضعیت برام مطلوب بود و الان در اون وضعیت هستم. اون دوست جزو معدود افرادی بود که در مقابلش کمتر خودخواهی می‌کردم!

ولی راستش تصمیم فعلیم اینه که با حفظ مزیت‌های این تنهایی کمی از خود‌خواهی کم کنم. شاید بهاش این باشه که کمی به تنهایی‌م لطمه بخوره!!! کمی هزینه باید بدم. باید شروع کنم به هرس کردن این درخت گنده. خوب نیست. "آدمی موجودی اجتماعی است!"

امیدوارم آدم‌ها واقعن ارزششو داشته باشن!!!!

 

پ.ن: دوست دارم این نوع فکر کردن در مورد زندگی خودم و اطرافیانم رو. این که بتونم دلیل رفتارها و کارهام رو پیدا کنم و آخرش برسم به اینکه سرنخ کجاست. یکی از چیزایی که توی تنهاییم بهش زیاد فکر می‌کنم! همین کارهای روانکاوی ماننده! این که بفهمم چه کاری می‌کنم و چرا؟ چه عقیده‌ای دارم این عقیده رو کی توی ذهنم کاشته؟!