فاصله‌ی پست‌های اخیر را ببین؟ یعنی چه؟

کمترین قیدی که برای نوشتن در این وبلاگ دارم اینه که حداقل ماهی یک بار یک چیزی نوشته باشم که تقریبا به جز یکی دو بازه‌ی ۲-۳ ماهه رعایت شده است.

خب درد نوشتن یا چگونه درمان می‌کنم؟ ساده‌ست،‌ یه سری ابزار یادداشت روزمره دارم که حرفامو اونجا مینویسم. یا حتی بعضی وقتا روی دفترچه‌های مختلف با خودکار می‌نویسم،‌ مشکلم با خودکار اینه که سرعتم دستم کمه!! یعنی تایپ خیلی سریعتره و هم ویرایشش راحتتره و هم اینکه دیگه درگیر بدخطی یا خوش‌خطی یا شکل حروف و کلمات نیستی! فقط مینویسی! بفرما اینم از مدرنیته! واقعا تصور نمیکردم روزی رو که تایپ‌کردن رو اینجوری ترجیج بدم به دستی نوشتن!

ولی خب یه سری چیزا رو میخوام اینجا بنویسم.

یک ماهی که گذشت عجیب بود.

می‌دونم که تو اینجارو نمی‌خونی، هیچ وقت نیومدی مثل آدم به موقع اینجا رو بخونی،‌ من اگه جای تو بودم روزی حداقل یک بار اینجارو چک می‌کردم! حالمو بد میکنن این آدم‌های بیخیالی که به چیزهایی که باید اهمیت نمیدن! مثلا باید همون بار اول آدرس اینجارو حفظ کنی نه اینکه هر بار بیای از من بپرسی آدرس وبلاگت چی بود؟ و من حرص بخورم که یعنی من این همه مدت برات می‌نوشتم نمیخوندی؟

از اون طرف انتظار دارم تابلو بازی هم در نیاری! یعنی اون هم حالمو بد میکنه! آدم باید به این چیزای مهم توجه کنه. باید بتونی از این وبلاگ کل زندگی من رو در بیاری و در عین حال هیچی به روی خودت نیاری! یا با یک اشاره‌های ریزی منو غافلگیر کنی! 

یه چیز دیگه که اذیت می‌کنه(می‌کرد) این بود که به حرفم گوش نمی‌کنی،‌ وقتی بهت میگم فلان فیلم رو ببین، یا فلان کتاب رو بخون،‌ برای من مهمه، برای من صرف یک کتاب یا فیلم نیست، من همه‌ی متن‌ آهنگ‌هایی که میذاری رو میرم پیدا می‌کنم، بارها می‌خونمشون و مثل یک رمز توشون دنبال کدمخفی می‌گردم، حروف اولشو بهم می‌چسبونم، از آخر به اول می‌خونم، هر شامورتی بلدم میزنم تا یک «چیزی» در بیارم یک پرچمی، فلگی چیزی!

یا وقتی شعری میذاری زیر عکسی، میرم شعر کاملشو پیدا میکنم، شاعرشو پیدا میکنم، شعراشو می‌خونم، تا ببینم کی هست،‌ چه جوری آدمیه و تهش می‌فهمم یه شاعر در پیته که اتفاقی شعرشو انداختی زیر عکست و هیچ پیام مخفی یا پرچمی در کار نیست. میدونی چقدر دردناکه؟

یعنی انگار کلی وقت بذاری توی نویز دنبال سیگنال پیام بگردی! «شیوه‌ی چشمت فریب نویز داشت و ما سیگنال پنداشتیم!»

الان هم میدونم که اینجارو نمیخونی، یا وقتی میخونی که کلی پست دیگه اومده باشن و بگی که آره یه نگاه عجله‌ای کردم به پست‌ها و این گفتنت بیشتر منو آزار بده که یعنی چی یه نگاه گذرا؟ مثل اینکه یک نامه رو با هزار زحمت رمز کنی و از این ور دنیا بفرستی اونطرف و این وسط هزار نفر نامه‌ رو بخون و سعی کنن رمزشو باز کنن و هی به خودشون بگیرن و وقتی نامه‌ها رسید به مقصد طرف همه‌شو جمع کنه یه جا یه نگاه گذرا بکنه! نمی‌سوزه آدم؟

در این قسمت حدود ۲۰ ساعت فاصله افتاد بین نوشتن،‌ اصلا یادم رفت چی میخواستم بگم! خلاصه که اینه زندگی.

الان هم دارم وسایلمو جمع میکنم که راه بیفتم برگردم!

دوباره می‌نویسم و این یعنی حالا باید کرکره‌ی جاهای دیگه پایین بیاد. تو هم خوب باش هر چند سخته خوب بودن.