دیروز یه رفیق خیلی قدیمی اومد پیشم، گفت چند روزی میخواد بمونه تهران، منم دیروز رو از کار مرخصی گرفتم و رفتیم تهرانگردی. ولی همهش ذهنم درگیر بود. چهارشنبه هم یه دوست دیگه اومده بود. اونم عصر باهاش رفتم بیرون ولی بازم خسته بودم و بیحوصله.
دیدید آدم مثل بچهها برای چیزی ذوق داشته باشه هی ذهنش میره سراغ اون چیز و ذوق میکنه، چند روز پیش داشتم فکر میکردم که تنها چیزایی که الان نسبت بهش ذوق دارم دو چیزه! یکی چاقوی چوبتراشی که قراره چند وقت دیگه برسم به دستم، یکی هم این که هفتهی بعد برم خونه. بعد کمی بعد از این فکرم دیدم دیگه به چاقو هم خیلی ذوقی ندارم، الان فقط خونه رفتن کمی اونم کمی ذوق میده.
چیزی واقعا خوشحالم نمیکنه.
دیروز داشتم فکر میکردم که آدم توی سختیها و مشکلات چقدر بیشتر متوجه کمبودها و خردهشیشهها و بدیهاش میشه! معلوم میشه کجاها کارش میلنگه، مثل وقتی که اپلیکیشن رو میذاری تحت فشار، وسط کار اینترنتشو قطع میکنی، مثل میمون هی جاهای مختلفشو تپ میکنی، هی فرت و فرت کرش میکنه! وگرنه در حالت عادی که همه چی خوب و خوشه.
آدمیزاد هم همینه، وقتی تحت فشار زندگی قرار میگیری و همه چیت هم زده میشه تازه میفهمی چقدر ناخالصی داری. تازه میفهمی چقدر دوست خوبی نیستی. چون دوستی یعنی وقت و اولویت بذاری حتی در شرایط سخت، وگرنه در شرایط عادی و خوب که با آدم رندم هم سر میکنی.
بازم دوستایی که توی این اوضاع دوست میمونن، دمشون گرم.
امروز مثل پنج سال پیش رفتم توی سالنها، و از چندتا میز امضا گرفتم و تهش کارت ارشد رو گرفتم. قبلی تموم نشده بعدی شروع شد.
خدایا شکرت. چقدر ما نفهمیم! چه میکشی از دست ما؟