این چند وقت اخیر و آینده درگیر یک سری تصمیم هستم. البته تصمیمها کاری و درسی هستند!
تقریبا باید بین چندتا راه یکی رو انتخاب کنم که خود این راهها هم دارن حرکت میکنن، یعنی اگه شما امروز این راه رو انتخاب کنید فردا ممکنه همونجا نباشه. و معمولا سر این انتخابهاست که اساسیترین سوالات زندگی آدم میان سراغش. «که چی»ها هجوم میارن به سمتت و تو باید جواب بدی. راستش من آدمی نبودم که خیلی توی تصمیمگیری بمونم، یعنی تهش با یه ذره رندمنس سر و ته قضیه رو هم میآوردم حالا شما بهش بگید رندمنس من میگم فال و استخاره!
وای که چقدر این چند روزه حرف توی سرم بود که میخواستم بنویسم و الان چیزی نمیتونم بنویسم. صحبت میکنم با آدمای مختلف و تهش باید تصمیم بگیرم. البته میدونم که میتونم اینقدر الکی بزرگ نکنم قضیه رو. تهش همهمون میمیریم دیگه و این واقعا آدم رو آروم میکنه.
گاهی فکر میکنم مثل فایتکلاب من هم درونم یک تایلر دارم که بعضی وقتا افسار زندگی رو دستش میگیره و اون وسط هم بعضی وقتا اون نریتور فقط میتونه چندتا لگد به تایلر بزنه که نکن این کارارو. و این قصه سر دراز دارد. حالا شما اسم یکی رو بذار احساس، اون یکی رو منطق. یکی رو بگو اماره یکی رو لوامه، یکی تایلر یکی نریتر. چیزی که هست همین دوگانگی یا حتی چندگانگیه که دهن آدم رو سرویس میکنه.
یک چیزی بود که میخواستم توی یک پستی در موردش بنویسم ولی وقت نمیشد. چند وقت پیش بعد یک فیلمی برای دو نفر گفتم. یک جایی از کتاب «وقتی نیچه گریست» یک صحنهای رو توصیف میکنه که کل تصورات برویر از هم میپاشه، درسته به یک آرامشی میرسه ولی اون صحنه واقعا هم سخته هم رهابخش. لحظهای که دیوار فرضیاتت فرومیریزه، و این فرضیات هر چیزی میتونه باشه، از اینکه فکر کنی صمیمیترین دوستِ صمیمیترین دوستت هستی، یا یک نفر به اندازهای که تو بهش فکر میکنی به تو فکر میکنه و خلاصه هر فکری که یک نوع «خاص» بودن برای خودت یا دیگری یا رابطهای قائل باشی، حتی در مقابل مدیرت یا استادت یا هر فرد دیگه. و وقتی که میفهمی خیلی از اتفاقات و نشانههایی که فکر میکردی خاص هستند بخشی از یک نمایشنامهی تکراری هستند، مثل وقتی که یک جواهر داشته باشی که فکر کنی توی دنیا مشابهی نداره ولی توی یک بازار ببینی مثل خرمهره! فراوانه. چیزی مثل اون صحنهی بوسیدن شکر در فیلم «Gone Girl» یک حس عجیب پوچی بهت دست میده و این حس پوچی هست که بهت جرئت میده، که هر کاری که دلت میخواد بکنی، وقتی چیزی برای از دست دادن نداشته باشی، اونوقته که دیگه بدون ترس بازی میکنی.
و وقتی چند بار از این تجربههای سخت و رهابخش داشته باشی دیگه کمکم توی زندگی چیزی برات «خاص» نمیشه و همینجوری سِر زندگی میکنی. و راستش سخته، آدم گاهی دلش برای اون دوران تنگ میشه. و دوست داری دوباره گوش کنی به حرف ذهنت که هی دنبال نشونه بگرده و فرضیه بسازه ولی تهش با یه «نه بابا چیزی نیست» خفهش میکنی.