بر خلاف بقیهی روزهای هفته که بعد از بیدار شدن مدت زیادی طول میکشید بلند بشم روز جمعه ولی ساعت ۶:۳۰ بیدار شدم و چشمام رو دیگه نبستم، پاشدم آماده شدم و هرچقدر هم به مهتابی زنگ زدم جواب نداد. قرار بود بریم کلهپاچه بخوریم. خواستم برگردم بخوابم ولی حسی گفت که حیف جمعهس پاشو برو بیرون.
رفتم بیرون. هوای صبح خیلی خوب بود، با اینکه دیشب ساعت ۲-۳ خوابیده بودم ولی دوست داشتم اون موقع صبح رو و من هر وقت صبح زود رو درک میکنم یاد اون جملات جلال در خسی در میقات میفتم در مورد صبح. خلاصه به جای کلهپزی محله رفتم پایین معین. و هی به مهتابی زنگ میزدم ولی جواب نمیداد. کلهپاچه رو خوردم و خواستم برگردم خوابگاه، یادم افتاد امروز بیان کارگاه آموزشی بود، گفتم برم یه سر بزنم، پس کج کردم سمت شرکت. رفتم. آقا ذبیح رو دیدم، گل از گلم شکفت، همکارهای قدیمی بیان، واقعا ارتباطمون فراتر از همکار بود، یه جورایی یک پیوند برادری بین بچهها هست. یه کمی نشستم و یه چایی خوردم و کمی صحبت کردیم و برگشتم خوابگاه.
خواستم بخوابم که باز مقاومت کردم و کتاب خوندم کمی. بعدش هم باز رفتم بیرون سمت انقلاب و ولیعصر. محمد هم این وسط زنگ زد که خواب بوده و قرار شد عصر ببینمش. یه کمی دور و بر ولیعصر و فردوسی و کشاورز پیادهروی کردیم ،رفتیم سیکا ناهار خوردیم و بعدش رفتم خونهی ممد. صحبت کردیم. بعد فریبرز اومد. شام رو اومدیم معینمال. و برگشتم خوابگاه. خیلی خلاصه کردم ولی روز شلوغی بود.
امروز هوا خوب بود. صحبتهای خوبی کردم. و چون جمعه بود کلی هم پرخوری کردم. کلی هم پیادهروی. میخواستم یه چیزای دیگه هم بنویسم که ترجیح میدهم یک پست جدا براش اختصاص بدم. پس فعلا همین. خواستم بگم یک روز جمعه چقدر میتونه پرکار باشه.