گوشه ای از دنیای یک چوپان امروزی!

۱۲ مطلب در دی ۱۳۹۳ ثبت شده است

خودم

بعضی وقتا دلم یک نفر میخواد شبیه خودم! بشینم باهاش صحبت کنم. حرفامو بزنم. حرفامو گوش کنه. نپره وسط حرفم! بعد با مسخرگی و طنز و کنایه جواب بده. بعد جوابش هم اینجوری نباشه که انگار اون همه چی رو میدونه! نه! مثل خودم جواب بده! 

نه جوری جواب بده که انگار اصلن نفهمیده چی گفتم! و نه خیلی از بالا نگاه کنه به قضیه که بگم بیخیال بابا! مثل خودم جواب بده. بگه فلانی من راستش خودم هم چیزی نمی‌دونما. خوب می‌دونم چی میگی ولی راستش نمیتونم بگم چی درسته چی غلط. شاید اگه خودم جای تو بودم همین کاری که تو میکردی رو می‌کردم با اینکه احساس می‌کردم اشتباهه. شاید.

همین. شاید خیلی خودمو تحویل میگیرم ولی فکر کنم بیارزه یه بار با یکی خیلی مثل خودم صحبت کنم. شایدم به این نتیجه برسم که نتونم اخلاق گندشو تحمل کنم! شاید.

بعد داشتم به این فکر می‌کردم که این آدم باید چه زبونی صحبت کنم باهاش؟ من خود واقعیم رو وقتی که ترکی حرف می‌زنم می‌بینم نه وقتی که فارسی حرف می‌زنم. مثل خیلیا هم نیستم که خود انگلیسی داشته باشم و احساساتم به انگلیسی بیان بشن. راستش شخصیت انگلیسی من الان در حد یه بچه‌ی کوچیکه که صرفن می‌تونه با اشاره دست و یه سری کلمه‌ی بدون فعل بفهمونه که آب می‌خواد یا شاد شده یا اینکه شط! عصبیه! انتظاری نمیره ازش که بتونه احساسات عمیقتری رو توصیف کنه( البته هنوز احساساتش هم اولیه است. به جز انگری و هپی و سد و ... چیز پیچیده‌تری به ذهنش نمیرسه و حتی چیزای پیچیده هم آخرش تقلیل پیدا می‌کنن(بگو ریدیوس میشن!) به همین سه چهارتا حس اولیه!) (پرانتزارو درست بستم؟!).

کاش بتونم پیداش کنم. اصلن برم کوه بایستم جلوی کوه و با شبیه خودم حرف بزنم. یا برم کنار رودخونه نگاه کنم تو آب. آینه رو دوست ندارم شلوغه و طبیعی نیست. 

۱۱ دی ۹۳ ، ۰۰:۴۵ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱
چوپان

آنچه روبهان را کند شیر مزاج

خب تجربه نشون داده همه‌ی کارهایی که یک زمانی تنبلی می‌کردم یا می‌ترسیدی یا می‌ترسیدند انجامشون بدی اگه به صورت عادی انجامشون ندی بالاخره یه روزی به از خاطر احتیاج انجامشون می‌دی و نمی‌میری!

مثلن همین من! ماشین قبلی‌مون که پژو بود رو پدرم همیشه اصرار می‌کرد که بیا برون که دستت عادت کنه و ... و من هم همیشه بهونه می‌آوردم که الان حوصله ندارم یا فعلن کار داریم عجله داریم، سر حوصله می‌رونم و ... . یا مثلن هیچ وقت ماشین رو از کاراژ بیرون نمی‌آوردم یا نمی‌بردم تو. بابام هم هر وقت سوار می‌شدم کلی توصیه و ... که مواظب باش و ... . ولی حالا ۴-۵ بار میشه که وانت مزدا رو با اینکه مقدار خوبی هم با پژو فرق داره میذارم پارکینگ و میارم بیرون و تو شهر می‌گردم و ... . 

امروز هم بعد اینکه خواهرم رو بردم ترمینال و برگشتم خونه، یه تعارف زدم به پدرم که اگه دلت گرفته یه سر ببرمت باغ! اولش گفت نه. منم بعد نهار تازه داشتم می‌خوابیدم که گفت پاشید بریم باغ! خلاصه با کلی تلاش سوارش کردیم و رفتیم. مسیر روستا به باغ که خاکیه به خاطر بارندگی گل و آب بود. ماشین هم بعضی جاها لیز می‌خورد! یه بار هم پارسال با بابام این مسیر رو من روندم. اونموقع برف اومده بود و بازم ماشین لیز می‌خورد.

// در اینجای نوشتن پست بودم که گوشم به یک گفتگو از تلویزیون حساس شد و بعدش رفتم نشستم بقیه‌ی فیلم رو با پدر و مادر دیدم. 

// یک فیلم تلویزیونی بود با عنوان "پیدا و پنهان" اینجا یادداشت میکنم که شاید بعدن خواستم دانلود کنم ببینم.

چند روزه که توییتر رو دی‌اکتیو کردم. دوست ندارم زیاد به یک رسانه یا شبکه اجتماعی وابسته بشم!

سعی می‌کنم بیشتر اینجا بنویسم. فعلن این پست رو همین‌جا تمومش کنم چون می‌ترسم وقفه‌ی بعدی دیگه این پست رو به پیش‌نویس‌ها اضافه کنه!

 

۰۶ دی ۹۳ ، ۰۱:۰۷ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان