خب تجربه نشون داده همهی کارهایی که یک زمانی تنبلی میکردم یا میترسیدی یا میترسیدند انجامشون بدی اگه به صورت عادی انجامشون ندی بالاخره یه روزی به از خاطر احتیاج انجامشون میدی و نمیمیری!
مثلن همین من! ماشین قبلیمون که پژو بود رو پدرم همیشه اصرار میکرد که بیا برون که دستت عادت کنه و ... و من هم همیشه بهونه میآوردم که الان حوصله ندارم یا فعلن کار داریم عجله داریم، سر حوصله میرونم و ... . یا مثلن هیچ وقت ماشین رو از کاراژ بیرون نمیآوردم یا نمیبردم تو. بابام هم هر وقت سوار میشدم کلی توصیه و ... که مواظب باش و ... . ولی حالا ۴-۵ بار میشه که وانت مزدا رو با اینکه مقدار خوبی هم با پژو فرق داره میذارم پارکینگ و میارم بیرون و تو شهر میگردم و ... .
امروز هم بعد اینکه خواهرم رو بردم ترمینال و برگشتم خونه، یه تعارف زدم به پدرم که اگه دلت گرفته یه سر ببرمت باغ! اولش گفت نه. منم بعد نهار تازه داشتم میخوابیدم که گفت پاشید بریم باغ! خلاصه با کلی تلاش سوارش کردیم و رفتیم. مسیر روستا به باغ که خاکیه به خاطر بارندگی گل و آب بود. ماشین هم بعضی جاها لیز میخورد! یه بار هم پارسال با بابام این مسیر رو من روندم. اونموقع برف اومده بود و بازم ماشین لیز میخورد.
// در اینجای نوشتن پست بودم که گوشم به یک گفتگو از تلویزیون حساس شد و بعدش رفتم نشستم بقیهی فیلم رو با پدر و مادر دیدم.
// یک فیلم تلویزیونی بود با عنوان "پیدا و پنهان" اینجا یادداشت میکنم که شاید بعدن خواستم دانلود کنم ببینم.
چند روزه که توییتر رو دیاکتیو کردم. دوست ندارم زیاد به یک رسانه یا شبکه اجتماعی وابسته بشم!
سعی میکنم بیشتر اینجا بنویسم. فعلن این پست رو همینجا تمومش کنم چون میترسم وقفهی بعدی دیگه این پست رو به پیشنویسها اضافه کنه!