یکشنبه ۲۴ اسفند:
عصری از شرکت رفتم سمت ولیعصر. رفتم پاساژ رضا. یه هارد اکسترنال خریدم. اومدم که برم سمت فاطمی. گفتم برم اون طرف خیابون که اگه شد سوار تاکسی بشم. خط عبور اتوبوسهای دو طرفه بود. حواسم به سمت جلو(چپ) بود که از پشت این اتوبوسی که نگهداشته و مسافر پیاده میکنه چیزی نیاد.
یهو دیدم همین اتوبوسی که من روبروش هستم داره چراغ میده (فکر کنم بوق هم زد) تا اومدم به خودم بیام ... .
یه اتوبوس از اونور زدم بهم. فکر کنم یکی دومتر پرتاب شدم. یادمه که زود خودمو کشیدم کنار خیابون(توی اون لحظه واقعن نمیدونستم چه بلایی سرم اومده! کجام شکسته، چی شده، زندهم یا مرده! ولی یادمه که کیفم رو هم همراه خودم کشیدم. اومدم کنار خیابون روی پل مانندی که روی جوب هست. دراز کشیدم که بتونم راحتتر نفس بکشم(با خودم استدلال کردم که وقتی تو کاراته ضربهای میخورد که تنفس سخت میشد دراز میکشیدیم)) مردم جمع شدند. انگار هیچی نمیشنیدم. فکرهای عجیب میرسید به سرم. پاشم برم؟ گوشیم تو جیبمه؟ ساعت چنده؟ یکی میپرسید سرگیجه نداری؟ یکی شکلات میداد! یکی حول شده بود زنگ میزد به اورژانس! منم خیلی آرام و بیصدا نشسته بودم. حتی یکی صندلی آورد نشستم روش.
یه چیزی که همیشه برام سوال بود اینه که من چرا توی موقعیتهای حساس بیربطترین و مسخرهترین فکرا میاد سراغم! یعنی وقتی که انتظار میره کل فکرش مشغول یه چیز باشه من چیزایی که به ذهنم میرسه که ... . این موقعیت حساس هم فرقی نداره چی باشهها! حتی تجربهی نزدیک مرگ.
بعدن که شکستگی ِ روی شیشهی اتوبوس رو دیدم خودم ترسیدم. یعنی سر من اونو شکونده بود؟ بعد یکی دستمال داد گرفتم روی سرم. میدیدم یه کمی خونی میشه ولی نمیدونستم چجوری زخمی شده. (یه زخم روی ابروی راستم. و ورم بالای چشمم که باعث میشه چشم راستم یه کمی محدودهی دیدش کمتر بشه!) بعد ملت هم تعجب میکردن که با اون ضربه و صدا و ... دنبال مصدوم میگشتن! وقتی منو نشون میدادن باور نمیکردن! حتی یه ماموری هم وقتی داشت مشخصات مصدوم رو ازم میپرسید آخرش گفتم بابا مصدوم منم! آمبولانس اومد. پرسید همراه داری؟ زنگ زدم به حسین. حسین فکر کرده بود که من توی اتوبوس سرم خورده به شیشه. یه کمی علایم ازم پرسید و گفت به نظرم سیتیاسکن و ... نیاز نیست. به آمبولانس گفتم که بره. خلاصه راننده هم یه رضایت از ما گرفت و رفت پی زندگیش. گفت کجا میری؟ منم گفتم خیابون فاطمی یه مسجدی هست فکر کنم مسجد نور. پیاده شدم رفتم مسجد. گفتم حداقل آخرین نمازمون رو میخوندیم! ولی عجب نمازی شد! تازه اونجا توی وضوخونه چهرهی خودمو دیدم!
بعدش که اومدم بیرون دیدم درد پام بیشتر شده و نگاه کردم دیدم ورم کرده اندازهی یک مشت(ساعد ِپا میشه؟). تاکسی گرفتم اومدم خوابگاه و دیدم که پام ورم کرده. باز از حسین پرسیدم. و فعلن که یخ گذاشتم روش بلکه یه کمی ورمش کم بشه.
ولی خب از ما میشنوید مواظب باشید. مرگ اصلن خبر نمیده. ببینید من نه دیشب خواب خاصی دیدم! نه امروز از صبح دلشوره داشتم(شاید هم خودم نفهمیدم) ولی خب هرجور حساب میکنم با توجه به اثر برخورد اگه چند سانتیمتر اینطرف اونطرف میشد الان باید بدون مطالعهی آمادهی سوالات نکیر منکر میشدم. نخند معلوم نیست اصلن.
الان شکر خدا از نظر ظاهری که خوبم! برای فردا هم بلیط دارم اگه خدا بخواد! ببینید اصلن روی هیچی حساب نکنید! اینکه فردا حتمن طلوع خورشید رو میبینم(من که هیچوقت نمیبینم!) یا میرم شرکت یا میرم خونه یا ... .
بعدننوشت، چهارشنبه ۲۷ اسفند:
خب یکشنبه شب بعد از نوشتن این پست به آقاجواد گفتم که بخوندش! بعدش گفتن که پسر پاشو ببریمت بیمارستان. خلاصه ساعت ۱-۲ نیمهشب بود که رفتیم بیمارستان امام خمینی. اورژانس، بستری، عکس، آزمایش خون و ادرار، سونوگرافی، سرم، مورفین، سیتیاسکن، هماتُم، ترخیص، خواب، کوفتگی، بدندرد، رنگکوفتگی پا و ... . برای دوشنبه بلیط اتوبوس داشتم که بیام خونه. زنگ زدم و گفتم که دوشنبه نمیام و سهشنبه میام. سهشنبه شب سوار قطار میشیم و میاییم.
فعلن.
پ.ن به خواهر محترم: اگه این پست رو خوندی لطفن به مامان و بابا چیزی نگو فعلن، نگران میشن الکی! من حالم خوبه! برای اینکه خیالت راحت بشه میتونم عکسهای سلامتیم رو برات بفرستم! اگر هم نخوندی که هیچی!