باید خودم رو ملزم کنم به نوشتن در اینجا. اصلن باید یک وقتی رو در نظر بگیرم که به صورت منظم بنویسم. چرا؟ نمیدونم شاید چون رفته رفته سخت میشه نوشتن. یادمه برام سختترین درس انشا بود و همیشه سر امتحان انشا وقت کم میآوردم. خیلی وسواس داشتم توی نوشتن. انشاهایی هم که میگفتن برید تو خونه بنویسید برام سخت بودند. فکر کنم طولانی هم مینوشتم.
اصلن باید از همین روزمرگیها بنویسم. از این یکشنبه/سهشنبههای شلوغ این ترم که چهارتا کلاس دارم که سه تاشون توی کلاس ۱۰۱ دانشکده هستند! که آخر شب کلی خسته میشم مخصوصن اگه یه جلسهی عصر هم داشته باشم. از همین روزمرگیها که باید کمکم آماده بشیم که وقتی میریم سایت دانشکده کسی رو نشناسیم و از دیدن یک آشنا خوشحال بشیم.
باید از آماده شدن برای خداحافظی با بچههای همدورهای بگیرم که هر کدوم قراره برن یه ور دنیا. اصلن باید از همین حس دوگانه بنویسم که دوست داشتم با بعضیها دوست بودم و تلاش خاصی نکردم برای دوست شدن، شاید هم کردم و نتیجه نداد و الان این حس دوگانه هست که میتونستم با یک سری دوست باشم و اوقات خوبی بگذرونم و خاطرات خوبی بسازم و ... یا از این خوشحال باشم که ممکن بود به خاطر رفتن این دوستها دلتنگ بشم و در کل دوستی چیزی نیست جز یه سری خاطرات و دلتنگی و ... جملهی معروفِ "آدم تنها به دنیا اومده و تنها هم تو قبر میخوابه".
خلاصه که نمیدونم باید بنویسم حتی اگه مثل الان از شدید خوابم بیاد و حتی حوصله نداشته باشم که یک بار دیگه متن رو بخونم! باید بنویسم. از سادهترین و پیش ِپا افتادهترین مسائل زندگی تا ... تا فکر کردی چی؟ تا همون چرت و پرتترین افکاری که توی ذهنم دارن حرکت میکنن. انگار کن یه محلول ناهمگن باشه مغزت که اگه این ذرات افکار رو به موقع جمع نکنی و ننویسی ته نشین میشن و چی میشه؟ نمیدونم! فکر نکنم اتفاق خاصی بیفته!
برای کی بنویسم؟ برای تو؟ یا تو؟ تویی که رفتی و تویی که داری میری و تویی که تازه داری کولهبارت رو زمین میذاری؟ که چی بشه؟ که خوشت بیاد؟ یا خوششون بیاد؟ یا خوشش بیاد؟ اینا که مهم نیست. مهم اینه که باید بنویسم.
باید بنویسم تا بتونم کنار بیام با این حال و روزگار. اصلن باید بنویسم از امروز که خواستم دوباره سر صحبت رو باز کنم و حالتو بپرسم، یا از دیروز که میخواستم یکی از اون شعرها رو برات کپی کنم یا از فردا که نمیدونم قراره چی بشه. باید بنویسم اینارو تا کنار بیام با نشدنشون. بنویسم از آخرین باری که جرئت کردم نگات کنم. یا بنویسم از آخرین باری که از ته دل صدات زدم. بنویسم از این تظاهرهای این روزها، از نفاقها و از خندیدنها و ... .
این نوشته قرار نیست چیز خاصی بگوید. ویرایش هم نشده. شما هم خیلی جدی نگیرش.
اینکه عادت کنیم به آشنا ندیدن تو سایت... اینکه آماده بشیم برای خداحافظی از دوستان همکلاسی که دارن یکی یکی میرن...