خب تقریبن دو هفتهای میشه که برگشتم تهران. کارهای تمدید خوابگاه برای ترم جدید انجام شد. کلاسهای دانشگاه شروع شدند. برنامهی حضورم در شرکت هم داره ثابت میشه.
خب اینجا وضعیت کارها و تفریحات و کلا همه چی فرق داره با خونه. برنامه فرق داره. هفتهی اول تقریبن هر روز عصر بیرون بودم. انگار میخواستم تلافی این چند وقت نبودن رو بگیرم. شام میرفتیم بیرون. بستنی، پیادهروی و ... .
جمعه هم رفتیم کلکچال. در کل خوبه اوضاع شکر خدا. از خونه گفته بودن که اگه میتونی این آخر هفته یه سر بیا. داشتم برنامهریزی! میکردم برای فردا که امشب صحبت کردم و گفتند فعلا لازم نیست بیای و بذار یه کمی خستگیت در بره!
دیروز هم یه کادوی تولد گرفتم از یه دوست با کمی تاخیر. باید شروع کنم به خوندنش. راستی هنوز وقت نشده کلهقندهارو بدم! (یادم باشه بعد از دادن، داستانشو بگم)
چقدر توی ذهنم حرف برای گفتن جمع میشه و وقتی به موقع نمینویسمشون دیگه نمیشه جمعشون کرد. انگار که پخش شده باشن روی زمین و نشه جمعشون کرد. میخواستم از دومین اولین بنویسم.
یا مثلن از خبر دیشب که خوشحال کننده بود و یا شاید باید بیتفاوت میبودم از شنیدن خبر خوب زندگی آدمی که دیگه توی زندگیم نیست و شاید هیچوقت نبود. ولی بعدش باید اون آدم خبررسان باید یک پتک میگرفت دستش و دونهدونه میکوبید توی سرم که قبلا چه چیزهایی شنیده و ... . و بعد به این فکر کنیم که چه خبرهای دیگهای از چه آدمهای دیگهای ممکنه در آینده توسط همین آدم یا آدمهای مشابه رسونده بشن و چه عکسالعملهایی ممکنه نشون داده بشه.
"اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است"