عصر دوستم تو چت میگه که میخوای کوفته سفارش بدم برای شام!!؟؟
میگم نه. میخوای پاشیم بیرون یه چیزی بخوریم. ساعت از ۹ گذشته که میزنیم بیرون.
میریم بیآرتی معین. میدون انقلاب پیاده میشیم. میریم یه غذاخوری کوچیک هست اونطرف. اول خداخدا میکنم باز باشه(چون من پیشنهاد دادم اینجا رو) میبینیم که بازه. بعد میگم ای کاش دیزیش تموم نشده باشه.
دوتا دیزی سفارش میدیم. ساعت از ۱۰ گذشته. دیزیِ خیلی خیلی چسبید. ( به قول آقای دکتر فکر کنم یه کمی هم اکسیژن جذب کرد و به ۲۰۰درصد گوشت تبدیل شد.)
برمیگردیم. همیشه یه ایستگاه پیاده میریم. اینبار پیشنهاد میدیم که یه کمی بیشتر پیاده بریم. میرسیم بیآرتی شریف. چه زود گذشت؟؟
تازه داشت صحبتمون گل میکرد.
حالا خداخدا میکنم که بستی فروشی سر خیابون اکبری هنوز باز باشه. ساعت ۲۳:۳۰ !!! هنوز بازه. البته چراغاش نیمه روشنن.
بستنی میگیرم. میرسیم خوابگاه.
////////
امروز بابام اینا تو باغ یه کلبه(واژه ی خوب پیدا نکردم. یه ساختمون کوچیک کنار باغ) ساختند. هوس کردم برم. عصر که با بابام صحبت میکردم میگفت دارم میرم قارچ جمع کنم :) . جمعه روز پدره . امیدوارم بتونم برم خونه :)
//////
تازگی زیاد پست میذارم. یه جورایی به خاطر این زیاده نویسی احساس بدی دارم ولی برام مهم نیس. من اینجارو برای خودم مینویسم نه برای مخاطب و خواننده. همون اولش هم قرارم این بود که بازه های زمانی پستهام شرطی نداره. ممکنه یه ماه چیزی پست نکنم(تا حالا که اتفاق نیفتاده!!!) و ممکنه روزی چندتا پست بذارم. پس برای من که مهم نیس زیاد نوشتن ولی اگه مخاطب(کو مخاطب؟؟) اذیت میشه نخونه. وایسه چند وقت یه بار بیاد یه جا بخونه! :))