امروز برگشتنی از باغ، بابامو گذاشتم اداره و اومدم ماشینو بشورم( و همین فکر کنم شد دلیل بارون بعدش)
بعد شال و کلاه کردم رفتم فرمانداری!
بعدش هم ماشینو بردم گذاشتم اداره و پیاده افتادم تو شهر.
نمازو با مهدی رفتیم مسجد جامع. وقتی حاج آقای حسنزاده رو دیدم خیلی خوشحال شدم. گفتم هر چی دلتنگی و سوال دارم بهش میگم.
بعد نماز با هم رفتیم حوزه و تا ساعت ۶ با هم بودیم!!! قید ناهار و خونه رو زدیم. کلی از سوالام جواب داده شدن و کلی سوال بزرگ دیگه برام مطرح شد.
باید بشینم خوب فکر کنم . شاید تصمیمی جدی برای زندگیم بگیرم. تصمیمی که شاید به مذاق خیلیها خوش نیاد.
هر دو طرف مساله سخته. هم موندن و هم رفتن.