جمعه رسیدم خانه.
امروز چهارشنبه . حدود سه ساعت دیگه راه میفتم سمت تهران. این چند روزه اتفاقات زیادی افتاد. همهش دوست داشتم بیام بنویسم ولی وفت نشد و ... .
داشتم وسایلمو جمع میکردم که دیدم کلی کتاب آوردم و هیچ کدوم رو حتی باز هم نکردم! این چند روزه هیچ درس نخواندم. عوضش کلی تفریح کردم. کتاب خوندم. دیروز شروع کردم یه رمان حدود ۲۰۰ صفحهای میخونم. اولین بارمه که یه رمان رو به صورت پیدیاف میخونم. احتمالن بعدها در موردش بنویسم!
پنجشنبه کلاس داشتم. و قرار بود دیروز راه بیفتم. دیروز صبح معاون مدرسه زنگ زد و گفت که کلاس تشکیل نمیشه. مادرم گفت که نمیشه نری؟ منم قبول کردم!
جمعه من و بابام و پسرعموم رفتیم باغ. آتیش روشن کردیم. هوا سرد بود. همهجا برف. توی باغ یه ساختمونی ساختیم که حدود ۴در۵ متره. بعد جلوی درش یه قسمتی هست تقریبن به همون اندازه که با چوب و برگ یه آلاچیق درست کردیم و تابستون توی اون قسمت مینشستیم. این بار توی اون قسمت یه ظرف از اینا که توش گچ میگیرن گذاشته بودیم و توش چوب ریختهبودیم و آتیش درست کرده بودیم. این آتیش برف بالای آلاچیق رو آب میکرد و چیکه چیکه آب میریخت رو زمین. حدود ۱۰ متریمون زرینهروده! یعنی با یه لولهی ۱۲ متری از رودخونه با موتور آب میکشیم. و آب رود زمستونا بالاتر میاد. توی آب کلی پرنده دیده میشه. این پرندهها اسمهای محلی جالبی دارند. یه جور اردک کوچیک و سیاهرنگ هست که بیشتر از بقیه به چشم میخوره. اونموقع که من نبودم پدرم دوتا پرنده شکار کرده بود. ولی این بار چیزی گیرمون نیومد. توی ساختمون بابام کمی از سیبزمینیهای ریزی که کاشته بودیم جمع کرده. اونارو به سیخ کشیدیم و گرفتیم رو آتیش. فانوس روشن کرده بودیم. من یه چراغ قوه داشتم از اینا که توی معدن یا غار میزنن به پیشونیشون. اونو به پیشونیم بسته بودم و ... .
شنبه و یکشنبه دقیق یادم نیست چیکار کردیم. آهان یکشنبه عصر(دیگه به عصرا باید گفت اوایل شب!) رفتیم دیدن مدیرمون. کلی با هم صحبت کردیم. توی ماشینشون نشسته بودیم و صحبت میکردیم.
دوشنبه هم رفتیم ده. بعد از ظهر هم رفتیم باغ. جادهی باغ برف و یخ بود و اونروز قبل از ماشین دیگهای نرفته بود. آموزش رانندگی در برف هم دیدیم. لیز خوردیم. شلیک هم کردیم. عجب لذتی میده شلیک و تیراندازی و شکار. اضافهش میکنم به کارهای لذتبخش زندگیم.
سه شنبه هم رفتیم مهاباد با پدرم. ماشین هم من میروندم.
امروز هم که آماده میشم راه بیفتم. ساعت ۹:۳۰.
.............
بریم تهران به زندگیمون برسیم. درس بخونیم. کار کنیم. خدارو هم شکر کنیم.